محدث نوری گوید: شيخ باقر قزوینی نقل كرد:
من در روايتى ديدم كه دلالت داشت بر اينكه: «اگر خواستى شب قدر را بشناسى، پس در هر شب ماه مبارك، صد مرتبه سوره مباركه حم دخان را، تا شب بيست و سوم بخوان.»
پس به خواندن آن مشغول شدم و در شب بيست و سوم، از حفظ مى خواندم. پس بعد از افطار به حرم اميرالمؤمنين عليه السلام رفتم؛ مكانى نيافتم كه در آن مستقر شوم. چون در جهت پيش رو، پشت به قبله، در زير چهل چراغ به جهت كثرت ازدحام مردم در آن شب جايى نبود، چهار زانو نشستم و رو به قبر منوّر كردم و مشغول خواندن حم شدم.
پس در اين اثنا بودم كه مردى اعرابى را ديدم كه در پهلوى من، با قامت معتدل چهار زانو نشسته و رنگش گندم گون و چشمها و بينى و رخسار نكويى داشت و به غايت مهابت داشت. مانند شيوخ اعراب الاّ آنكه جوان بود و بخاطر ندارم كه محاسنى خفيفى داشت يا نه و گمانم آنكه داشت!

پس در نفس خود مى گفتم: چه شده كه اين بدوى به اينجا آمده و چنين نشسته است، چون نشستن عجمى!؟ و در حرم چه حاجت دارد؟ و منزل او در اين شب كجاست؟ آيا او از شيوخ خزاعل است؟ كه كليددار يا غير او، او را ضيافت كردند و من مطلع نشدم.

آنگاه در نفسم گفتم: شايد او مهدى عليه السلام باشد!
و به صورتش نگاه مى كردم و او از طرف راست و چپ ملتفت زوّار بود، نه به سرعتى كه منافى وقار باشد. پس در نفس خود گفتم كه از او سؤال مى كنم كه: منزل او كجاست؟ يا از خودش كه كيست؟
چون اين اراده را كردم، قلبم به شدّت منقبض شد كه مرا رنجانيد و گمان كردم كه رويم از آن درد، زرد شد و درد در دلم بود تا آنكه در نفسم گفتم: خداوندا! من از او سؤال نمى كنم؛ دلم را به حال خود واگذار و از اين درد نجات ده كه من از مقصدى كه داشتم، اعراض كردم.
پس قلبم ساكن شد، باز برگشتم و در امر او تفكّر مى كردم و دو باره عزم كردم كه از او سؤال كنم و مستفسر شوم. گفتم: چه ضررى دارد؟ چون اين قصد را كردم دو باره دلم به درد آمد و به همان درد بودم تا از آن عزم منصرف شدم و عهد كردم چيزى از او نپرسم.
پس دلم ساكن شد و به زبان مشغول قرائت بودم و در رخسار و جمال و هيبت او نظر می كردم و در امر او تفكّر می نمودم تا آنكه شوق مرا واداشت كه مرتبه سوم عزم كردم كه از حالش جويا شوم. پس دلم به شدّت درد گرفت و مرا آزار داد تا صادقانه بر ترك سؤال عازم شدم.
براى خود راهى براى شناختن او معيّن نمودم بدون آنكه بپرسم، به اينكه از او مفارقت نكنم و به هر جا مى رود با او باشم، تا منزلش ‍ معلوم شود، اگر از متعارف مردم است و يا اگر از نظرم غايب شود امام عليه السلام است. پس نشستن را به همان هيأت طول داد. ميان من و او فاصله اى نبود. بلكه گويا جامه من جامه او چسبیده بود. پس خواستم وقت را بدانم و به جهت ازدحام خلق صداى ساعات حرم را نمى شنيدم.
شخصى در پيش روى من بود كه ساعت داشت. پس گامى برداشتم كه از او بپرسم، به جهت كثرت مزاحمت خلق از من دور شد. به سرعت به جاى خود برگشتم و گويا يك پا را از جاى خود برنداشته بودم كه آن شخص را نيافتم و از حركت خود پشيمان شدم و نفس خود را ملامت كردم.

(نجم ثاقب؛ محدث نوری؛ باب هفتم؛ حکایت ۸۶)