محدث نوری گوید:
جماعتى از علما و صلحا و فاضل قاطنين نجف اشرف و حلّه خبر دادند كه از جمله ايشان سيّد سند و خبر معتمد، زبدة العلما و قدوة الالباء، ميرزا صالح خلف ارشد سيّد المحقّقين و نور مصباح المجاهدين، وحيد عصره، سيّد مهدى قزوينى به اين حكايت که به مرحوم والد خود اعلى اللّه مقامه متعلّق است و بعضى از آن را خود بلا واسط شنيده بودم و لكن چون زمان شنيدن، در صدد ضبط آن نبودم، از جناب ميرزا صالح مستدعى شدم كه آنها را بنويسد به نحوى كه خود از آن مرحوم شنيدند. فانّ اهل البيت ادرى بما فيه. و به علاوه كه خود در اعلى درجه ايقان و فضل و تقوا و سدادند و در سفر مكّه معظّمه ذهابا و ايابا به ايشان مصاحب بودم. به جامعيّت ايشان كمتر كسى را ديدم.
پس مطابق آنچه از آن جماعت شنيده بودم و برادر ديگر ايشان، عالم نحرير و صاحب فضل منير، سيّد امجد جناب سيّد محمد، نوشتند در آخر مكتوب ايشان نوشته بود كه اين كرامت را خود از والد مرحوم مبرور عطّر اللّه مرقده شنيدم.
صورت مكتوب :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
پدرم مرا خبر داد، گفت: كه من رفتن به سوى جزيره را – كه در جنوب حلّه بين دجله و فرات است – ملازمت داشتم بيرون، به جهت ارشاد و هدايت عشيره هاى بنى زبيد به سوى مذهب حق. و همه ايشان در مذهب اهل سنّت بودند و به بركت هدايت پدرم رحمه الله همه به سوى مذهب اماميّه ايّدهم اللّه برگشتند و به همان نحو تا كنون باقى اند و ايشان بیش از ده هزار تن اند.

فرمود: در جزيره، مزارى است معروف به قبر حمزه پسر حضرت كاظم عليه السلام. مردم او را زيارت مى كنند و براى او كرامات بسيار نقل مى كنند و حول آن قريه اى است تقريبا مشتمل بر صد خانوار.
پس من به جزيره مى رفتم و از آنجا عبور مى كردم و او را زيارت نمى كردم، چون در نزد من به صحّت رسيده كه حمزه پسر حضرت موسى ابن جعفر عليهما السلام در رى با عبدالعظيم حسنى مدفون است. پس دفعه اى حسب عادت بيرون رفتم و در نزد اهل آن قريه مهمان بودم. پس اهل قريه از من مستدعى شدند كه مرقد مذكور را زيارت كنم. پس من امتناع ورزیدم و به ايشان گفتم:
من مزارى را كه نمى شناسم، زيارت نمى كنم. و به جهت اعراض من از زيارت آن مزار، رغبت مردم به آنجا كم شد. آنگاه از نزد ايشان حركت كردم و شب را در مزيديّه در نزد بعضى از سادات آنجا ماندم.
پس چون وقت سحر شد، براى نافله شب برخاستم و براى نماز مهيّا شدم. پس چون نافله شب را بجاى آوردم، به انتظار طلوع فجر به هيأت تعقيب نشستم كه ناگاه سيّدى بر من داخل شد كه او را به صلاح و تقوا مى شناختم كه از سادات آن قريه بود. پس سلام كرد و نشست.
آنگاه گفت: يا مولانا! ديروز مهمان اهل قريه حمزه شدى و او را زيارت نكردى؟
گفتم: آرى!
گفت: چرا؟
گفتم: زيرا كه من زيارت نمى كنم آن را كه نمى شناسم و حمزه پسر حضرت كاظم عليه السلام در رى مدفون است.
پس گفت: ربّ مشهور لا اصل له. بسا چيزها كه شهرت كرده و اصلى ندارد و آن قبر حمزه، پسر موسى كاظم عليه السلام نيست، هر چند چنين مشهور شده است. بلكه آن قبر ابى يعلى حمزة بن قاسم علوى عبّاسى است. يكى از علماى اجازه و اهل حديث و او را اهل رجال در كتب خود ذكر كرده اند و او را به علم و ورع ثنا كردند.
پس در نفس خود گفتم: اين از عوام سادات است و از اهل اطلاع بر علم رجال و حديث نيست. پس شايد اين كلام را از بعضى از علما اخذ نموده است.
آنگاه به جهت مراقبت طلوع فجر برخاستم و آن سيّد برخاست و رفت و من غفلت كردم كه از او سؤال كنم كه: اين كلام را از كى اخذ كرده است؟
چون فجر طالع شده بود، من به نماز مشغول شدم، چون نماز خواندم، براى تعقيب نشستم تا آنكه آفتاب طلوع كرد و با من جمله اى از كتب رجال بود؛ پس در آنها نظر كردم، ديدم حال بدان منوال است كه ذكر نمود. پس اهل قريه به ديدن من آمدند و در ايشان آن سيّد بود.
گفتم: پيش از فجر نزد من آمدى و مرا از قبر حمزه خبر دادى كه او ابويعلى حمزة بن قاسم علوى است. آن را تو از كجا گفتى و از كى اخذ نمودى؟
پس گفت: واللّه! من پيش از فجر نزد تو نيامده بودم و پيش از اين ساعت تو را نديدم و من شب گذشته در بيرون قريه بيتوته كرده بودم در جايى كه نام آن را برد و قدوم تو را شنيدم. پس در اين روز به جهت زيارت تو آمدم.
پس به اهل آن قريه گفتم: الآن مرا لازم شده كه به جهت زيارت حمزه برگردم. من در اين شكى ندارم آن شخصى را كه ديدم، او صاحب الامر عليه السلام بود.
پس من و همه اهل آن قريه به جهت زيارت او سوار شديم و از آن وقت اين مزار به اين مرتبه ظاهر شد و كه براى او شايع شد؛ از مكانهاى دور رحال مى كنند.
محدث نوری گويد: شيخ نجاشى در رجال فرموده است: حمزة بن قاسم بن على بن حمزة بن حسن بن عبداللّه بن عباس بن على بن ابي طالب عليه السلام، ابويعلى، ثقه اى جليل القدر از اصحاب ماست؛ حديث بسيار روايت مى كرد. او را كتابى است در ذكر كسانى از مردان است كه از جعفر بن محمد عليهما السلام روايت كردند و از كلمات علما و اساتيد معلوم مى شود كه از علماى غيبت صغرى، معاصر پدر شیخ صدوق، على بن بابويه است.

(نجم ثاقب؛ محدث نوری؛ باب هفتم؛ حکایت ۹۴)