روزها یکی پس از دیگری به سرعت سپری می شوند و هر لحظه فرصت برای عمل، کوتاه تر و مهلت تا انتهای این جهان به پایان خود نزدیک تر می شود.
کسی چه می داند! شاید روزی، پیش از ورود به جهان خاکی، به شدّت، خواستارش بویدم و چه بسا فردا نیز در آروزی بازگشت به آن باشیم!
آیا این همان “سرزمین آرزوها” نیست که در داستان “اسکندر” به گونه ای دیگر، حدیثش را می خواهیم؟!
می گویند چون اسکندر به سرزمین تاریکی رسید، به همارهان خود گفت: این جا سرزمینی است که هر کس از آن بگذرد، دیگر به باز نخواهد گشت. هم چنین هر کس از خاک های آن برگیرد، نیز، فردا احساس پشیمانی خواهد کرد. گروهی با خود اندیشیدند اگر در هر دو صورت پشیمانی نصیبشان خواهد شد، چرا خود را به زحمت اندازند؟ و برخی گفتند به اندکی از آن اکتفا می کنیم و دسته ای مقدار بیشتری با خود برداشتند.

فردا چون به سرزمین روشنایی رسیدند و به اندوخته های خود نگریستند، آن ها را سنگ هایی گران بها و جواهراتی قیمتی یافتند که چشم ها را خیره می ساخت.
(به نقل از “زیر پای طلوع” اثر حورا طباطبایی قمی)
کسانی که چیزی بر نگرفته بوند، پشیمان بودند و آن هایی که چیزی از آن برداشته بودند نیز افسوس بیشتر را می خوردند.
فردا که آفتاب مهدوی طلوع کند و یوسف زهرا ظهور کند همه احساس زیان می کنیم زیرا در عصر تاریکی غیبت برای سرزمین نور و روشنایی اندوخته ای مناسب آن دوران برنداشته ایم.