قاآنی
میرزا حبیب متخلص به قاآنی (۲۹ شعبان ۱۲۲۳ – ۵ شعبان ۱۲۷۰) فرزند محمدعلی گلشن از شاعران بزرگ دربار فتحعلی‌ شاه و محمّد شاه و اوایل سلطنت ناصرالدین‌ شاه بود. او به حکمت نیز علاقه سرشاری داشت.
قاآنی اصالتا از ایل زنگنه کرمانشاه است؛ ولی در شیراز متولد شد و چون از هفت سالگی یتیم گردید تحصیلات مقدّماتی را در همان شیراز فرا گرفت و در اوان جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامه تحصیل بپردازد و ضمناً میدان تازه‌ ای برای کسب معاش پیدا کند. پدر قاآنی گلشن کرمانشاهی است و برادر زادهء قاآنی هم آیت‌ الله میرزا محمّدتقی شیرازی مشهور به میرزای دوم شیرازی است. پسر قاآنی هم شاعری بوده به نام سامانی که در ۱۲۸۵ ق وفات می‌کند.
قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقه سرشاری داشت و می‌توان گفت شهرت شاعری او لطمه به شهرت او به عنوان یک حکیم دانشمند زده‌ است. در حکمت او را همپایه ملّا صدرا و حاج ملاهادی سبزواری و در شرعیّات مرتضی انصاری شمرده‌ اند. از این رو فتحعلی‌ شاه او را «مجتهدالشعراء» لقب داد و محمّدشاه نیز قاآنی را «حسان‌العجم» می‌خواند زیرا در شعر مخصوصاً قیصده‌ سرایی چنان برکلام تسلط داشت که مایه اعجاب هر خواننده آثار اوست.
وی در مدح چهارده معصوم چنی می سراید:
به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام * زدود زاینهء روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن‌ گلعذار وز رخ و زلف * نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام

نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طرّه * نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام
گسسته رشتهء ‌گوهر که این مراست سخن * فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام
ز جزع‌ گشته بلا خیز کاین مرا غمزه * ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند * کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود * نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام
به جلوه سروی امّا چه سرو سرو سهی * به چهره ماهی امّا چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست * سرو دمش چه بجا آمدی علیک سلام
کشیدمش به‌ بر آنگونه تنگ کز تنگی * زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام
نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج * بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام
شد اتّحاد من و او چنان که دید احوال * دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم * بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی * به طرز نوری‌ کاو راست در دو دیده مقام
دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف * نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بیرون ز جامه آن‌ گونه * که نشوِهء می‌ گلرنگ در بلورین جام
نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر * چنان که روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی * چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام
دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست * که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام
چو کار عشق بدینجا رسید دانستم * که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام
پس از حقیقت عرفان نفس هر دو زدیم * ز راه عقل به معراج حق‌ پرستی ‌گام
شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن * نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهی نفس شوم امّا ره * نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام
شدیم تا به مقامی‌ که وهم‌ گردون‌ گرد * هزار پایه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهء قاف * به چشم بینا بیند بسط خاک تمام
به زیر پا همهء ممکنات را دیدیم * گرفته هر یک از آنها به حیزی آرام
چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر * نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام
وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف * کند نظارهء خورشید رفته زیر غمام
به زیر پردهء سبعین الف حضرت قدس * هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهء صاف * درون پرده ز بی‌ پردگی مشاعل عام
چهارده تن ازین سوی پرده بی‌ پرده * به پرده‌ داری پروردگار کرده قیام
نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم * نه چارده که یکی شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل‌ که ذات اقدس او * میان واجب و ممکن‌ گزیده است مقام
نه ‌واجبست‌ و نه‌ ممکن وزین ‌‌دو نیست برون * گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام
دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر * عروج یافت ز بهر شکستن اصنام
به‌ عرش دوش کسی سود پا که عرش مجید * هزار مرتبه‌ اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که برو سوده این‌ چنین کس دست * که دست خویشتن اش خوانده داور علّام
به این عقیده اگر بت‌ پرست ساید چهر * به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام
سیم بتول ‌که از دور باش عصمت او * به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام
دگر شبیر و شبر کز کمال قرب به حق * نبود واسطه‌ شان جبرئیل در پیغام
دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او * به دوش طلحت خود بار سیات انام
دگر محمد باقر که بر روان و تنش * رموز علم و عمل‌ کردکردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آن که بست و گشود * به صدق و زهد در کفر و بارهء اسلام
دگر کلیم بحق موسی آن که طور دلش * پر از تجلّی انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پیرو ارادهء اوست * چنان که حرف و تکلّم مطیع جنبش‌ کام
دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او * نمانده در همه آفاق اسمی از آثام
دگر نقی‌ که ز بس واسعست رحمت او * طمع به هستی جاوید بسته‌ اند اعدام
دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او * فرشتگان همه بودند در قعود و قیام
دگر ذخیرهء هستی محمد بن حسن * که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام
بزرگوار خدایا بدین چهارده تن * که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی * خلیل‌ وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم * برنده سجده به‌ گوینده از پی اعظام
درین قصیده قوافی مکررست ولی * به است لفظ مکرر ز نامکرر خام