غیر از سفرای چهارگانه حضرت صاحب الزمان آن حضرت وکلایی داشتند که از آنان معجزات و بیّنات زیادی صادر شده تا مردم تقین کنند که ایشان از سوی امام زمان علیه السلام مقام وکلالت دارند از آن جمله است:
ابو عبد اللّه صفوانى مى گويد: قاسم بن علاء را ديدم كه ۱۱۷ سال از عمر او گذشته بود. وى امام على النّقى و امام حسن عسكرى (عليه السلام) را درك كرده بود.
او هشتاد سال بينا بود و بعد از آن، بينايى خود را از دست داد. چشمان نابيناى او، هفت روز قبل از مرگش، دو باره سالم گرديد.
قضيّه وى بدين ترتيب است كه: من در شهر (ارّان) آذربايجان بودم و پيوسته نامه ها و توقيعات صاحب الامر – عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف – به او مى رسيد.
دو ماه نامه نرسيد و قاسم بن علاء از اين مسئله، ناراحت و مضطرب بود. من نزد او بودم و غذا مى خورديم كه دربان آمد و مژده داد كه پيك عراق آمد. امّا بيش از اين چيزى نگفت. قاسم به سجده افتاد.
سپس مردى ميان سال، با قامتى كوتاه وارد شد كه اثر راه در او ديده مى شد. و جبّه اى پشمى بر تن و كفشى بنددار در پا داشت و روى دوشش توبره اسب بود.
وقتى كه او وارد شد، قاسم برخاست و او را بوسيد و توبره را از او گرفت و بر زمين نهاد.

سپس آب خواست و در طشت، دستهاى او را شست و نزد خويش نشاند و با ما غذا خورد و بعد دستهاى خويش را شستيم.
آن گاه آن مرد برخاست و نامه اى از جعبه اش بيرون آورد و به قاسم داد. قاسم، نامه را گرفت و بوسيد و به كاتبش كه “ابو عبد الله بن ابى سلمه” نام داشت، داد تا بخواند.
وقتى كه كاتب نامه را باز كرد و خواند، گريست تا اين كه قاسم گريه او را احساس كرد. پرسيد: اى ابو عبد الله! خير باشد، آيا در آن چيزى هست كه تو را ناراحت كرده است؟
گفت: نه.
پرسيد: پس در آن چه نوشته است؟
گفت: چهل روز بعد از رسيدن اين نامه، تو از دنيا خواهى رفت و بعد از نُه روز از وصول اين نامه، تو مريض خواهى شد. و بعد از اين، خداوند بينايى تو را به تو باز مى گرداند و تو هفت برابر ثواب خواهى داشت.
قاسم پرسيد: آيا در اين هنگام، دينم سالم است؟
گفت: دينت سالم خواهد بود.
در اين هنگام قاسم خنديد و گفت: بعد از اين عمر، ديگر چه آرزويى دارم؟ آن مرد برخاست و از توبره اش سه لنگ، يك برد يمانى قرمز، يك عمّامه، دو پارچه و يك دستمال بيرون آورد، و قاسم آنها را گرفت. قبل از آن هم، پيراهنى داشت كه امام على النّقى (عليه السلام) به او خلعت داده بود.
قاسم، آشنايى داشت به نام عبد الرّحمن كه ناصبى (= دشمنی کننده با امامان علیه السلام) بود. او به خانه آمد. پس قاسم گفت: نامه را براى او بخوانيد، چون دوست دارم او هدايت شود.
گفتند: اين چيزى است كه برخى از شيعيان آن را قبول نمى كنند تا چه رسد به عبد الرّحمان.
ولى قاسم، نامه را بيرون آورد و گفت برايش بخوانند تا برسد به جايى كه وقت مرگ را تعيين كرده است.
عبد الرّحمان به قاسم گفت: از خدا بترس! تو در دين خود، مرد دانايى هستي. و خداوند متعال مى فرمايد:
(وَ ما تَدْرى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً و ما تَدْرى نَفْسٌ بِاَى اَرْضٍ تَموُتُ).[۱] (يعنى: هيچ كس نمى داند كه فردا چه خواهد كرد و هيچ كس نمى داند كه در كدام سرزمين، مرگش فرا مى رسد).
باز گفت: (عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً).[۲] (يعنى: خداوند داناى غيب عالم است و هيچ كس بر عالم غيب او آگاه نيست).
بلا فاصله قاسم دنباله آيه شريفه را خواند: (اِلاَّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسوُلٍ) (يعنى: به جز آن كسى كه از رسولان خود برگزيده است). و مولاى من، مورد رضايت خداوند است.
سپس قاسم گفت: تو اين را مى گويى لكن تاريخ اين روز را بنويس. اگر من بعد از آن روز يا قبل از آن روز مرُدم، بدان كه من بر عقيده درستى نيستم. ولى اگر در همان روز مُردم، در خودت تأمّل كن.
پس عبد الرّحمان تاريخ آن روز را نوشت و مردم متفرّق شدند. روز نهم، قاسم تب كرد و مرضش تا مدّتى شدّت یافت.
روزى ما نزد او جمع بوديم كه با آستينش چشمش را مسح كرد و چيزى شبيه آب گوشت از چشم او خارج شد.
بعد چشمش را به پسرش دوخت و گفت: اى حسن! پيش من بيا. اى فلان، نزد من بيا!
ما به حدقه هاى چشمان او نگاه كرديم، ديديم كه سالم شده است.
اين خبر در ميان مردم شايع شد و برخى از اهل تسنّن مى آمدند و به او نگاه مى كردند.
قاضى ابو سائب، قاضى القُضات بغداد هم آمد و گفت: اى ابو محمّد! در دست من چيست؟ و انگشتر فيروزه اى كه حلقه نقره داشت به او نشان داد.
قاسم گفت: روى آن، سه سطر است كه قادر به خواندن آن نيستم.
وقتى كه فرزندش حسن را ديد، او را دعا كرد و گفت: خدايا! اطاعتت را به حسن الهام كن و او را از عصبانيّت دور بدار.
سپس اين دعا را سه بار تكرار كرد و بعد با دست خود وصيّتش را نوشت و آن قطعه ملكى كه در اختيار داشت، از آن امام زمان – عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف – بود؛ چون پدرش براى آن حضرت، وقف كرده بود.
و از جمله چيزهايى كه براى پسرش وصيّت كرد اين بود كه: اگر اهليّت داشتى، نصف ملك را خرج خود نما و بقيّه آن به مولايم تعلّق دارد.
هنگامى كه روز چهلم رسيد و صبح شد، قاسم، وفات نمود. وقتى عبد الرّحمان اين گونه ديد، پا برهنه در بازارها مى دويد و مى گفت: اى آقا و سرور من!
مردم به او ايراد گرفتند. گفت: ساكت باشيد، آنچه من ديده ام شما نديده ايد.
پس بعد از آن، مذهب تشيّع را اختيار كرد و از اعتقاد قبلى خود، دست برداشت.
بعد از مدّت كمى، از سوى امام زمان – عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف – نامه اى به حسن؛ پسر قاسم رسيد كه در آن نوشته شده بود: خداوند اطاعتش را به تو الهام كرد و از عصيانش دور نگهداشت و اين همان چيزى است كه پدرت از خداوند خواسته بود.

(بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏۵۱، ص: ۳۱۳، ۳۷ به نقل از الغيبة اثر شيخ طوسي و قطب الدین راوندی؛ الخرائج و الجرائح ‏۱: ۴۶۷-۴۶۹)

——————————————————————–
۱- سوره لقمان، آيه ۳۴.
۲- سوره جنّ، آيه ۲۶.