یکی از وقایع مهم در تاریخ غیبت کبری فروپاشی دولت عباسی است که در پر آن فرجی برای شیعه در جهان اسلام پیدا شد.
سيّد جليل القدر رضى الدين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه:
از نجف اشرف به جهت زيارت اوّل رجب به سمت حله متوجّه شديم. پس شب جمعه هفدهم جمادى الاخر به حسب استخاره به آنجا رسيديم و در روز جمعه مذكور، حسن بن البقلى مذكور داشت كه شخصى صالح كه او را عبدالمحسن مى گويند از اهل سواد (يعنى قراى عراق) به حلّه آمده و ذكر مى كند كه مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه در ظاهر و بيدارى او را ملاقات كرده و او را به جهت پيغامى فرستاده نزد من فرستاده است.

پس، قاصدى نزد او فرستادم و او محفوظ بن قرا بود. وی شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخره مذكوره حاضر شد. با شيخ عبدالمحسن خلوت كردم. پس او را شناختم كه مرد صالحى است و نفس در صدق حديث او شك نخواهد كرد و از ما مستغنى است و از حالش ‍ پرسيدم ، ذكر كرد كه اصل او حصن بشر است و از آنجا منتقل شده و به دولاب آمده كه مقابل محوله معروف به مجاهديّه است و به دولاب ابن ابى الحسن معروف است و حال در آنجا مقيم است و براى او در دولاب كارى و زراعت آنجا نيست بلكه او تاجر است و شغلش خريدن غله و غير آن است.
ذكر كرد كه: او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را قبض كند و شب را در نزد طايفه معيديّه بر سر برد در موضع معروف به مجره. چون هنگام سحر شد، ناخوش داشت كه از آب معيديّه استعمال كند. پس به قصد نهر بيرون رفت و نهر در طرف شرقى آنجا بود. پس، ملتفت خود نشد مگر در وقتى كه خود را در تل سلام ديد كه در راه مشهد حسين عليه السلام يعنى كربلاست در جهت غرب و اين در شب پنجشنبه نوزدهم شهر جمادى الاخر سنه ۶۴۱ بود، همان شبى كه شرح بعضى از آنچه خداوند به من در آن شب و در روز آن در نزد مولايم، اميرالمؤ منين عليه السلام تفضّل كرد، گذشت.
عبدالمحسن گفت: پس من به جهت بول كردن نشستم، ناگاه سوارى را در نزد خود ديدم كه از او حسى و نه از براى اسب او حركتى و صدايى نشنيدم و ماه طلوع كرده بود و لكن هوا مه بسيارى داشت.
پس من از او از هيأت آن سوار و اسب او سؤ ال كردم. پس گفت كه: رنگ اسبش سرخ زياد مايل به سياهى بود و بر بدنش جامه هاى سفيد بود و بر او عمامه اى بود كه حنك داشت و شمشيرى حمايل كرده بود.
سوار به شيخ عبدالمحسن گفت: وقت مردم چگونه است؟
عبدالمحسن گفت: پس من گمان كردم كه از اين وقت سؤال مى كند. پس گفتم : دنيا را ابر و غبار گرفته.
پس گفت: من تو را از اين سؤ ال نكردم، از حال مردم سؤ ال كردم.
گفتم: مردم در خوبى و ارزانى و امنيّت در وطن خود و در مال خودند.
پس گفت: به نزد ابن طاووس برو و چنين و چنان به او بگو. و ذكر كرد براى من آنچه آن حضرت فرموده بود.
آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: پس وقت نزديك شده.
عبدالمحسن گفت: پس، در دلم افتاد و بر نفسم معلوم شد كه او مولاى ما، صاحب الزمان عليه السلام است. پس به رو در افتادم و بيهوش شدم و به حالت بيهوشى بودم تا آنكه صبح طالع شد.
گفتم: تو از كجا دانستى كه آن جناب از ابن طاووس ، مرا اراده كرد؟
گفت: من در بنى طاووس نمى شناسم مگر تو را و در قلبم ندانستم مگر آنكه از اين رسالت به سوى تو قصد كرده بود.
گفتم: از كلام آن جناب چه فهميدى كه: وقت نزديك شده؟ آيا قصد كرد كه وفات من نزديك شده يا ظهور آن جناب صلوات اللّه عليه نزديك شده؟
گفت: بلكه ظهور آن جناب عليه السلام نزديك شد.
گفت: پس، من در آن روز به سمت كربلا، مشهد ابى عبداللّه عليه السلام متوجّه شدم و عزم كردم كه ملازم خانه خود شوم و خداى تعالى را عبادت كنم و پشيمان شدم كه چگونه سؤال نكردم چيزهايى را كه مى خواستم از آنها سؤال كنم.
به او گفتم: آيا كسى را از اين حكايت آگاه كردى؟
گفت: آرى! بعضى كسانى را كه خبر داشتند از بيرون رفتن من به سمت منزل معيديّه و گمان كردند كه من راه را گم كردم و هلاك شدم، جهت تأخير افتادن برگشتن من به سوى ايشان و اشتغال من بر غشى كه مرا روى داد و چون در طول آن روز پنجشنبه آثار آن غشى را كه از خوف ملاقات آن جناب عارض من شده بود، مى ديدند.
پس ، او را وصيّت كردم كه اين حكايت را هرگز براى احدى نقل نكند و بعضى از چيزها را بر او عرضه كردم.
گفت: من از خلق بى نيازم و مرا مال فراوانى است.
من و او برخاستيم و من براى او جامه خوابى فرستادم و شب را در نزد ما بسر برد در محلّى از در خانه كه الآن در حلّه محل سكناى من است و من با او در روزنه ای خلوت كرده بوديم. چون از نزد من برخاست و من از روزنه فرود آمدم به جهت آنكه بخوابم، از خداى تعالى زيادى كشف اين مطلب را در همين شب در خواب سؤال كردم كه آن را بفهمم.
پس، در خواب ديدم كه گويا مولاى من حضرت صادق عليه السلام هديه عظيمى براى من فرستاده و آن هديه در نزد من است و من قدر آن را نمى دانم.
از خواب برخاستم و حمد خداى تعالى را بجاى آوردم و به آن روزنه براى نماز شب بالا رفتم و آن شب شنبه هجدهم جمادى الآخر بود. پس فتح، ابريق را نزد من بالا آورد. پس دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم كه آب بر كف خود بريزم، پس دهن ابريق را گيرنده اى گرفت و آن را برگرداند و مرا از استعمال آب به جهت وضو براى نماز مانع شد.
پس گفتم: شايد آب نجس باشد و خداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از براى خداوند بر من عطاهاى بسيار است كه يكى از آنها مانند اين رقم است و آن را ديده بودم.
پس، فتح را آواز دادم و پرسيدم كه: ابريق را از كجا پر كردى؟
گفت: از كنار آب جارى.
گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آن را برگردان و تطهير كن و از شط پر كن.
رفت و آب را ريخت و من صداى ابريق را مى شنيدم و آن را پاك كرد و از شط پر نمود و آورد. دسته آن را گرفتم و شروع كردم كه از آن بر كف خود بريزم. پس گيرنده اى دهن ابريق را گفت و از من برگرداند و مرا از آن مانع شد. برگشتم و صبر كردم و مشغول به خواندن بعضى دعوات شدم.
باز به جانب ابريق معاودت كردم و باز به همان نحو سابق گذشت. دانستم كه اين قضيه به جهت منع من از نماز شب در اين شب خواندن است و در خاطرم گذشت كه شايد خداى تعالى اراده فرموده كه بر من حكمى و ابتلايى در فردا جارى نمايد و نخواسته كه من امشب براى سلامتى از آن دعا كنم. نشستم و در قلبم غير اين چيزى خطور نمى كرد.
پس در آن حال نشسته، خوابيدم. ناگاه مردى را ديدم كه به من مى گويد: عبدالمحسن كه براى رسالت آمده بود، گويا سزاوار بود كه تو در پيش روى او راه بروى!
پس بيدار شدم و در خاطرم گذشت كه من در احترام و اكرام او تقصير كردم. به سوى خداوند تبارك و تعالى توبه كردم و كردم آنچه را كه توبه كننده مى كند از مثل اين معاصى و شروع كردم در گرفتن وضو. پس كسى ابريق را نگرفت و مرا به عادت خود گذاشت.
پس وضو گرفتم و دو ركعت نماز كردم كه فجر طالع شد. نافله شب را قضا كردم و فهميدم كه به اداى حق اين رسالت وفا نكردم. به نزد شيخ عبدالمحسن فرود آمدم و او را ملاقات نمودم و او از خاصه مال خود اكرام كردم، شش اشرفى براى او برداشتم و از غير خاصّه مال خود، پانزده اشرفى از مالهايى كه عمل مى كردم در آن مثل مال خود. پس با او خلوت كردم و آنها را بر او عرضه داشتم. و از او معذرت خواستم. پس از قبول كردن چيزى از آن امتناع كرد و گفت: با من به قدر صد اشرفى است.)و چيزى از آنها را نگرفت و گفت: آن را به كسى بده كه فقير است. و به شدّت امتناع نمود.
گفتم: رسول مثل آن جناب صلى الله عليه و آله را به جهت اكرام چيز مى دهند چون او فرستاده، نه به جهت فقر و غناى او. باز از گرفتن امتناع كرد.
گفتم: مبارك است. اما آن پانزده اشرفى كه از خاصه مال من نيست تو را بر قبول آن اكراه نمى كنم و اما اين شش اشرفى كه خاصّه مال من است پس ناچارى از قبول كردن آن.
پس نزديك بود كه آن را قبول نكند تا آنكه او را بر قبول الزام كردم. پس آن را گرفت باز برگشت و آن را گذاشت. پس او را ملزم نمودم. پس گرفت و من با او ناهار خوردم و در پيش روى او راه رفتم، چنانچه در خواب به آن مأمور شده بودم و او را به كتمان وصيّت نمودم. و الحمد للّه و صلّى اللّه على سيّد المرسلين محمّد و آله الطاهرين.
و از عجيب زيادتى بيان اين حال آنكه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام از جمادى الآخر سنه ۶۴۱ به سوى مشهد ابى عبد اللّه الحسين عليه السلام با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد ضاعف اللّه سعادته متوجّه شدم. پس در نزد سحر شب سه شنبه اول رجب المبارك سنه ۶۴۱ حاضر شد.
محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد و خودش ابتدا ذكر كرد كه: در شب سه شنبه بيست و يكم جمادى الآخر كه سابقا مذكور شد در خواب دید كه گويا من در خانه هستم و رسولى در نزد تو آمده و مىگويد كه: او از نزد صاحب عليه السلام است.
محمّد بن سويد گفت: پس بعضى از جماعت گمان كردند كه آن رسول از جانب صاحب خانه است كه براى پيغامى به نزد تو آمده.
محمّد بن سويد گفت: من دانستم كه او از جانب صاحب الزمان عليه السلام است.
گفت: پس محمّد بن سويد دو دست خود را شست و تطهير نمود و برخاست و نزد رسول مولاى ما، مهدى عليه السلام رفت.
پس در نزد او مكتوبى را يافت كه از جانب مولاى ما، مهدى عليه السلام براى من بود و بر آن مكتوب سه مهر بود.
محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن مكتوب را از رسول مولاى خود، مهدى صلوات اللّه عليه با دو دست تسليم گرفتم و آن را تسليم تو نمودم. و مقصود او من بودم و برادر صالحم محمّد آوى حاضر بود. گفت : چه حكايت است؟
گفتم: او براى تو نقل مى كند.
سيّد على بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: پس ، متعجب شدم از اينكه محمّد بن سويد در همان شب در خواب ديد كه رسول آن جناب در نزد من بود و او را از اين امور خبرى نبود. الحمد للّه.

(محدث نوری؛ نجم الثّاقب؛ باب هفتم؛ حکایت ۱۱)