داستانک فلسفی (اراده ی خدا)
اتوبوس را با بی احتیاطی تمام در جاده می راند. هر چه مسافران – به خصوص پیرترها – تذکّر می دادند، به خود نیامد. عاقبت با ترمز شدید به نرده های وسط جاده برخورد کرد و متوقّف شد.
سر و صورت بعضی مسافرها کمی زخمی شد؛ امّا به خیر گذشت. همه او را می شناختند: آقا فریدون پسر هوشنگ خان بود.
راننده بی مبالاتی خود را قبول نمی کرد و می گفت: خدا خواسته است!
مسافران می گفتند: چرا خواست خدا را روی کارهای خیر بار نمی کنی؟ آیا خدا بدی را اراده کرده است؟
باز هم قانع نشد. مسافران آن قدر سوار اتوبوس او نشدند که مجبور شد از رانندگی دست کشد؛ امّا هرگز از عقیده ی باطلش دست نکشید.