داستانک فلسفی (علم حق)
مدّتی بود بد دوستانی به تور هوشنگ خورده بود. آن ها منتظر پاسخ قطعی او بودند. خیلی با خود کلنجار رفت تا عاقبت به دیوان عطّار تفاّلی زد:
می خوردن من حق زا ازل می دانست ** گر می نخورم علم خدا جهل بود
چند بار شعر را خواند و گوشی را برداشت و گفت : می آیم!!
تمام شب روی تفاّلش اندیشید. صبح تصمیمش عوض شد. می خواست نرود ولی قول داده بود. در راه که می رفت عزمش جزم بود که لب به الکل نزد. با خود می گفت:
به لطف خداوند می نخواهم خورد تا ثابت شود می نخوردن من حق ز ازل می دانست.