سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب “فرج المهموم” و علامه مجلسى در بحار نقل كردند از كتاب دلايل شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى متوفای قرن پنجم هجری كه او گفت: ابوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى خبر داد كه او گفت: مرا ابوالحسين بن ابى البغل كاتب و گفت:
كارى را از جانب ابى منصور بن صالحان در عهده گرفتم و ميان ما و او مطلبى واقع شد كه باعث شد مرا بر پنهان كردن خود. پس در جستجوى من برآمد. مدتى پنهان و هراسان بودم. آنگاه رفتن به مقابر قريش يعنى مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام را در شب جمعه قصد كردم. و عزم كردم كه شبى را در آنجا براى دعا و مسألت بسر آورم و در آن شب باران و باد بود.
پس از ابى جعفر قيم خواهش نمودم كه درهاى روضه منورّه را ببندد و سعى كند در اين كه آن موضع شريف خالى باشد كه خلوت كنم براى آنچه مى خواهم از دعا و مسألت و از دخول انسانى ايمن باشم كه از او ايمن نبودم و از ملاقات او خائف بودم. پس وی آن کار كرد و درها را بست و نیمه شب شد و باد و باران آنقدر آمد كه تردد خلق را از آن موضع قطع نمود و ماندم و دعا مى كردم و زيارت مى نمودم و نماز به جاى مى آوردم كه ناگاه صداى پايى، از سمت مولايم، موسى عليه السلام شنيدم و مردى را ديدم كه زيارت مى كند. پس بر آدم و اولواالعزم عليهم السلام سلام كرد. آنگاه بر ائمه عليهم السلام يك يك از ايشان، سلام كرد تا به صاحب الزمان عليه السلام رسيد. او را ذكر نكرد. از اين عمل تعجّب كردم و گفتم: شايد او را فراموش كرده يا نمى شناسد يا اين مذهبى براى اين مرد است!
پس چون از زيارت خود فارغ شد، دو ركعت نماز خواند و به سوى مرقد مولاى ما، ابى جعفر عليه السلام رو كرد. پس زيارت كرد مثل آن زيارت را و آن سلام و دو ركعت نماز كرد و من از او خائف بودم. زيرا كه او را نمى شناختم و ديدم كه جوانى است كامل در جوانى معدود از رجال و بر بدنش جامه سفيد است و عمامه دارد كه حنك گذاشته بود براى او به طرفى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود.

پس گفت: اى ابوالحسين بن ابى البغل! كجايى تو از دعاى فرج؟
گفتم: آن دعا اى سيّد من كدام است؟
فرمود: دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى:
«يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ، وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ، يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ، وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ، يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ، يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ، يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ، يَا مُنْتَهَى كُلِّ نَجْوَى، يَا غَايَةَ كُلِّ شَكْوَى، يَا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعِينٍ، يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا، و ده مرتبه يَا رَبَّاهْ می گویی و ده مرتبه يَا سَيِّدَاهْ و ده مرتبه يَا مَوْلَيَاهْ و ده مرتبه يَا غَايَتَاهْ و ده مرتبه يَا مُنْتَهَى رَغْبَتَاهْ و می گویی: أَسْأَلُكَ بِحَقِّ هَذِهِ الْأَسْمَاءِ، وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ (عَلَيْهِمُ السَّلَامُ) إِلَّا مَا كَشَفْتَ كَرْبِي، وَ نَفَّسْتَ هَمِّي، وَ فَرَّجْتَ عَنِّي، وَ أَصْلَحْتَ حَالِي» وَ بعد از آن هرچه خواهی بخوان و حاجت خود را بگو.
(دلائل الإمامة (چاپ جدید)، ص: ۵۵۲-۵۵۳)
آنگاه مى گذارى گونه راست خود را بر زمين و بگو صد مرتبه در سجود خود: «يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ، يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ، اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَايَ، وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَايَ». و سپس گونه چپ خود را بر زمین می گذاری و صد مرتبه می گویی:
«أَدْرِكْنِي» وآن را بسيار مكرر مى كنى و مى گويى: «الْغَوْثَ الْغَوْثَ» تا اين كه نفس تو منقطع شود و سر خود را بر مى دارى. پس ‍ بدرستى كه خداى تعالى به كرم خود حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى بر مى آورد.
چون به نماز و دعا مشغول شدم، و وی بيرون رفت. پس چون فارغ شدم به نزد ابى جعفر بيرون رفتم كه از او از حال اين مرد سؤ ال كنم، كه چگونه داخل شد. ديدم درها را كه به حالت خود بسته و مقفّل است. از اين تعجب كردم و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم. خود را به ابى جعفر رساندم و او نيز از اطاق زيت يعنى حجره كه در محل روغن چراغ روضه بود، به نزد من آمد.
از او حال آن مرد و كيفيت دخول او را پرسيدم. گفت: درها قفل است چنان كه مى بينى. من آنها را باز نكردم.
پس او را بدان قصّه خبر دادم. گفت كه: اين مولاى ما صاحب الزمان صلوات اللّه عليه است و به تحقيق كه من مكرر آن جناب را در مثل چنين شبى، در وقت خالى شدن روضه از مردم مشاهده نمودم.
تأسف خوردم بر آنچه از من فوت شد و در نزديك طلوع فجر بيرون رفتم و به كرخ رفتم در موضعى كه در آن پنهان بودم. روز به چاشت نرسيد كه اصحاب ابن صالحان جوياى ملاقات من شدند و از اصدقای من از حال من سؤ ال مى كردند و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن هر خوبى بود.
پس نزد او با امينى از اصدقاى خود حاضر شدم. پس برخاست و به من چسبيد و در آغوش گرفت به نحوى كه معهود نبودم از او. پس ‍ گفت: حالت تو را به آنجا كشاند كه از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام شكايت كنى
گفتم: از من دعايى بود و سؤ الى از آن جناب كردم.
گفت: واى بر تو! ديشب در خواب مولاى خود، صاحب الزمان صلوات اللّه عليه را ديدم يعنى شب جمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و به من درشتى كرد به نحوى كه از آن ترسيدم.
پس گفت: لا اله الا اللّه شهادت مى دهم كه ايشان حقّند و منتهاى حق می باشند.
شب گذشته مولاى خود را به بيدارى ديدم و به من فرمود چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه در آن مشهد شريف ديده بودم. پس ‍ از اين تعجب كرد و از او بالنّسبه به من امورى بزرگ و نيكو در اين باب صادر شد و از جانب او به مقصدى رسيدم كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاى خود صلوات اللّه عليه.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب، فصل هفتم، حکایت ۳۰)