علامه مجلسی گوید سید علی بن عبد الحمید نیلی (متوفای قرن هشتم هجری) در كِتَابِ السُّلْطَانِ الْمُفَرِّجِ عَنْ أَهْلِ الْإِيمَانِ گوید:
شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون به من خبر داد: مردى از اصحاب سلاطين كه اسمش معمر بن شمس بود، پيوسته قريه برس را كه در نزديكى حلّه بود، اجاره مى كرد و آن قريه، وقف علويين بود و از براى او نايبى بود كه غلّه آن قريه را جمع مى كرد كه نام او ابن الخطيب بود و از براى او نيز، غلامى بود كه متولّى نفقات او بود كه به او عثمان مى گفتند.
ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود و عثمان، ضدّ او بود و ايشان پيوسته با يكديگر در امر دين مجادله مى كردند.
پس روزى اتّفاق افتاد كه هر دو آنها در نزد مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام)، در برس كه در نزديكى تلّ نمرود بود، حاضر شدند و در آن موقع نيز جماعتى از رعيّت و عوام حاضر بودند.

پس ابن الخطيب به عثمان گفت: اى عثمان! الآن حقّ را واضح و آشكار مى نمايم. من بر كف دست خود مى نويسم نام آنهايى را كه دوست دارم كه ايشان، حضرات على (عليه السلام) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) هستند و تو نيز بر دست خود بنويس نام آنهايى را كه دوست دارى كه فلان و فلان و فلان هستند! آن گاه دست نوشته من و تو را با هم مى بنديم و بر روى آتش نگه مى داريم. دست هر يك كه سوخت معلوم مى شود كه آن شخص باطل است و هر كس كه دستش سالم ماند، بر حقّ است.
عثمان اين امر را انكار كرد و به اين راضى نشد. رعيّت و عوام كه در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعنه مى زدند كه: اگر مذهب تو حقّ است، چرا به اين امر راضى نمى شوي؟!
مادر عثمان كه در آنجا حاضر بود سخنان رعيّت و عوام را شنيد كه بر پسر او طعنه مى زدند، پس در حمايت از پسر خود، آنها را لعن و نفرين و تهديد نمود و در اين اظهار دشمنى كردن بسيار زياده روى و مبالغه نمود. پس در همان حال چشمهاى او كور شد و هيچ چيز را نمى ديد. چون كورى را در خود ديد، رفقاى خود را صدا زد. چون آنها نزد او آمدند ديدند كه چشمهاى او صحيح است و ليكن هيچ چيز را نمى ديد. پس دست او را گرفتند و به حلّه بردند و اين خبر شايع گرديد.
پس از حلّه و بغداد اطبّايى را براى معالجه چشم او آوردند ولى هيچ كدام از آنها قادر به معالجه او نبودند.
سپس زنان مؤمنانى كه او را مى شناختند و رفقاى او بودند به نزد او آمدند به او گفتند: آن كسى كه تو را كور كرد، آن حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است. پس اگر تو شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنان او بيزارى بجويى، ما ضامن مى شويم كه حقّ تعالى به بركت آن حضرت، به تو سلامتى و عافيت عطاء نمايد و گرنه خلاصى از اين بلا براى تو ممكن نيست.
آن زن به اين امر راضى شد. پس چون شب جمعه شد، او را برداشتند و در حلّه به قبّه اى كه مقام حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است بردند و او را داخل قبّه كردند و آن زنان مؤمنه نيز بر درب آن قبّه خوابيدند.
چون مقدارى از شب گذشت، آن زن با چشمهاى بينا به سوى آنها بيرون آمد و يكايك ايشان را مى شناخت و رنگ جامه هاى هر يك از آنها را به ايشان خبر مى داد.
آن زنان همگى شاد و خوشحال شدند و خدا را بر حُسن عافيت او حمد كردند. سپس از او كيفيّت خوب شدنش را پرسيدند.
او گفت: چون شما مرا داخل قبّه كرديد و از قبّه بيرون آمديد، ديدم كه دستى آمد و گفت: بيرون برو كه خداى تعالى تو را عافيت داده است.
پس كورى از من رفت و قبّه را ديدم كه پر از نور گرديده بود و مردى را در ميان قبّه ديدم.
گفتم: تو كيستي؟
گفت: منم محمّد بن حسن (عليهما السلام). سپس غايب گرديد.
پس، آن زنان برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند و عثمان، پسر او شيعه شد و ايمان او و مادرش نيكو شد و اين قصّه بسيار شايع گرديد و آن قبيله به وجود امام زمان (عليه السلام) يقين كردند. این ماجرا در سال ۷۴۴ هجری اتفاق افتاد.

(رک: بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏۵۲، ص ۷۵، ح ۵۵)