عالم عامل و مذهب كامل عدل ثقه رضى ميرزا اسماعيل سلماسى كه از اهل علم و كمال و تقوا و صلاح است مرا خبر داد و وی سالهاست در روضه مقدّسه كاظمين عليهما السلام امام جماعت و مقبول خواص و عوام و علماى اعلام است.
گفت: پدرم، عالم عليم، صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره، آخوند ملا زين العابدين سلماسى مرا خبر داد كه وی از خواص و صاحب اسرار علاّمه طباطبايى بحرالعلوم بود و متولى ساختن قلعه سامره با برادرم ثقه صالح فاضل ميرزا محمّد باقر كه در سن، از من بزرگتر بود. چون تحمل اين حكايت پنجاه سال قبل از اين بود، لهذا مردد شدم و او نيز از جدّ اكرم طاب ثراه كه فرمود:
از جمله كرامات باهره ائمّه طاهرين عليهم السلام در سرّ من رآى در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم آنكه:
مردى از عجم در تابستان كه هوا به غايت گرم بود به زيارت عسكريين عليهما السلام مشرّف شد و قصد زيارت كرد، در وقتى كه كليددار در وسط روز در رواق بود و درهاى حرم مطهر، بسته و برای خوابيدن در رواق در نزديكى شباك غربى كه از رواق به صحن باز مى شود، مهيّا بود.

پس چون صداى حركت پاى زوّار را شنيد، در را باز كرد و خواست براى آن شخص زيارت بخواند. پس آن زائر به او گفت: اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود واگذار كه با توجّه و حضور، زيارتى بخوانم.
پس، كليددار قبول نكرد و گفت: قاعده را به هم نمى زنم. پس اشرفى دوم و سوم به او داد. باز قبول نكرد و چون كثرت اشرفي ها را ديد، بيشتر امتناع كرد و اشرفي ها را ردّ كرد.
پس آن زائر متوجّه حرم شريف شد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم فداى شما باد! اراده داشتم شما را با خضوع و خشوع زيارت كنم و شما بر منع كردن او، مرا مطّلع شديد.
پس، كليددار او را بيرون كرد و در را بست به گمان آنكه آن شخص به سوى او مراجعت مى كند و هر چه بتواند به او مى دهد و متوجّه شد به طرف شرقى رواق كه از آن طرف به طرف غربى برگردد. چون به ركن اول كه رسيد از آنجا بايد براى شباك منحرف شود، ديد سه نفر رو به او مى آيند و هر سه در يك صف، الاّ آنكه يكى از ايشان اندكى مقدّم است بر آنكه در جنب اوست و همچنين دوم از سوم و سومى به حسب سن، از همه كوچكتر و در دست او قطعه نيزه اى است كه سرش پيكان دارد. چون كليددار ايشان را ديد، مبهوت ماند.
صاحب نيزه متوجّه او شد در حالتى كه از غيظ و غضب مملو بود؛ چشمانش از كثرت خشم سرخ شده بود و نيزه خود را حركت داد به قصد طعن زدن بر او و فرمود:
اى ملعون پسر ملعون! گويا اين شخص به خانه تو يا به زيارت تو آمده بود كه او را مانع شدى؟!
پس در اين حال آنكه از همه بزرگتر بود، متوجّه او شد و با كف خويش اشاره كرد و منع نمود و فرمود: همسايه توست، با همسايه خود مدارا كن.
پس صاحب نيزه امساك نمود. بار دوم غضبش به هيجان آمد و نيزه را حركت داد و وی همان سخن اول را اعاده فرمود. پس آنكه بزرگتر بود، باز اشاره نمود و منع كرد و در دفعه سوم باز آتش غضب مشتعل شد و نيزه را حركت داد و آن شخص به چيزى ملتفت نشد و غش كرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم در خانه خود.
چون شام، خويشان او آمدند، درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند و او را بيهوش افتاده ديدند؛ به خانه اش بردند. پس از دو روز كه به حال آمد، اقاربش در حول او گريه مى كردند. پس آنچه ميان او و آن زائر و آن سه نفر گذشته بود براى ايشان نقل كرد و فرياد كرد كه: مرا به آب دريابيد كه سوختم و هلاك شدم.
پس مشغول به ريختن آب بر او شدند و او استغاثه مى كرد تا آنكه پهلوى او را باز كردند. ديدند كه به مقدار درهمى از آن سياه شده و او مى گفت: مرا با نيزه خود، صاحب آن قطعه زد. پس او را برداشتند و به بغداد بردند و بر اطبا عرضه داشتند. همه از علاج عاجز ماندند.
پس او را به بصره بردند. چون در آنجا طبيب فرنگى معروفى بود. چون او را بر آن طبيب نشان دادند و نبض او را گرفت، متحيّر ماند. زيرا كه در او چيزى نديد كه بر سوء مزاج او دلالت كند و ورم و مادّه در آن موضع سياه شده نديد. پس خود ابتدا گفت : گمان مى كنم كه اين شخص سوء ادبى با بعضى از اولياى خداوند كرده كه خداوند او را به اين درد مبتلا كرده است!
چون از علاج مأيوس شدند، و را به بغداد برگرداندند. پس در بغداد يا در راه مرد و اسم او حسان بود.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۷۲)