شباهت حضرت مهدی به ادریس نبی

۱- خداوند ادریس را به جايگاه بلندي بالا برد؛ گفته مي‏شود: به آسمان چهارم بالا رفت. و گفته مي‏شود که به آسمان ششم برده شد. در مجمع البيان از مجاهد نقل کرده که گفت: ادريس به آسمان بالا برده شد، همان‏گونه که عيسي به آسمان برده شد، و او زنده است و نمرده. و ديگران گفته‏اند: بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح شده است. اين معني از امام باقرعليه السلام نيز روايت شده است. [مجمع البيان: ۵۱۹:۶]

قائم‏عليه السلام را نيز خداوند به جايگاه والايي به آسمان برد.

۲- ادريس‏ عليه السلام را خداوند بر بال فرشته‏اي نشانيد که در فضاي آسمان او را به پرواز درآورد، چنان‏که علي بن ابراهيم قمي از پدرش از محمد بن ابي عمير از کسي که براي او حديث گفته بود، نقل کرده که گفت:

امام ابوعبد اللَّه صادق ‏عليه السلام فرمود: خداوند تبارک و تعالي بر فرشته‏اي از فرشتگان غضب کرد و بال‏هايش را بُريد، و او را در يکي از جزيره‏هاي دريا افکند؛ پس زماني طولاني – که خدا مي‏داند – در آن دريا ماند. و چون خداوند ادريس را به رسالت برانگيخت، آن فرشته نزد وي آمد و گفت: اي پيغمبر خدا! دعا کن خداوند از من راضي شود و بال‏هايم را برگرداند. ادريس فرمود: آري، [چنين خواهم کرد] . آن‏گاه از پروردگار درخواست نمود، و خداوند بال‏هاي آن فرشته را بازگرداند و از او راضي شد، سپس آن فرشته به ادريس گفت: آيا حاجتي داري؟ فرمود: آري! دوست دارم مرا به آسمان بالا ببري تا به ملک الموت نگاه کنم، چون با ياد او زندگي ندارم. پس فرشته او را برگرفت و بر بال‏هاي خود به آسمان‏ها برد تا به آسمان چهارم رسيد که ناگهان ديد ملک الموت سر خود را از روي تعجب حرکت مي‏دهد. ادريس بر ملک الموت سلام کرد و به او گفت:

چرا سرت را تکان مي‏دهي؟ گفت: چون خداوند به من امر فرمود که تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم. گفتم: پروردگارا! چگونه اين کار را انجام دهم و حال آن‏که غلظت آسمان چهارم به مقدار پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم مقدار پانصد سال راه است و غلظت آسمان سوم نيز پانصد سال است، و هر آسمان از مابين آن به همين ترتيب است، اين چگونه شدني است؟ سپس او را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح نمود. و همين است که خداوند مي‏فرمايد: «وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِيّاً»؛ و ما او را به جايگاه بلندي رسانيدم. و بدين جهت او را ادريس ناميدند که کتاب‏هاي بسيار درس مي‏گفت. [ تفسير القمي: ۵۱:۲] و گفته مي‏شود که او در بهشت زنده است، و اين قول مروي از ابن عباس است.

قائم‏ عليه السلام را هم روح القدس بر بال خود گرفت و به آسمان‏ها برد. در حديثي که در کتاب کمال الدين از حکيمه نقل شده، در باب ميلاد حضرت قائم‏عليه السلام آمده است: پس امام حسن عسکري‏عليه السلام فرزندش را گرفت، در حالي که کبوترها بالاي سرش پرواز مي‏کردند، آن‏گاه امام به يکي از کبوترها بانگ زد که: او را بردار و حفظ کن و هر چهل روز به ما برگردان. آن کبوتر او را برگرفت و به سوي آسمان پرواز کرد؛ بقيه کبوترها نيز پيروي کردند. آن‏گاه شنيدم که حضرت ابومحمد (امام عسکري‏عليه السلام) مي‏فرمود: تو را به کسي مي‏سپارم که مادر موسي فرزنش را به او سپرد. نرجس گريه کرد، آن حضرت به او فرمود: آرام باشد که شير جز از پستان‏هاي تو بر او حرام است و به زودي به تو باز خواهد گشت، چنان‏که موسي به مادرش بازگردانده شد. خداي – عزّوجلّ – مي‏فرمايد: «فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ کَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَلا تَحْزَنَ»؛ [سوره قصص، آيه ۱۳] سرانجام ما او را به مادرش بازگردانديم تا ديده‏اش روشني يابد، و غمگين نشود.

حکيمه گويد: عرض کردم: اين پرنده چيست؟ فرمود: اين روح القدس است که موکّل به امامان است. آن‏ها را تسديد و توفيق مي‏دهد و به علم تربيت مي‏کند…. [کمال الدين: ۴۲۸:۲].

۳- ادريس ‏عليه السلام از قومش غايب شد، هنگامي که مي‏خواستند او را بکشند – چنان‏که در حديثي از حضرت باقرعليه السلام آمده است -.

قائم‏عليه السلام نيز همين‏طور، هنگامي که دشمنان مي‏خواستند آن حضرت را بکشند، غايب شد.

۴- غيبت ادريس‏ عليه السلام به طول انجاميد به حدّي که شيعيان و پيروان او در سختي و شدّت و فشار واقع شدند.

قائم – عجّل اللَّه فرجه الشريف – نيز غيبتش طولاني است تا جايي که شيعيانش به منت‏هاي سختي و فشار و مشقّت واقع شوند. در بحار از پيغمبر اکرم‏صلي الله عليه وآله روايت شده که فرمود: پيوسته وضع شما چنين خواهد بود تا اين‏که در ميان فتنه و جور، کسي متولّد شود که مردم او را نشناسند. آن‏گاه زمين به حدّي از ظلم و ستم پر شود که هيچ کس نتواند «اللَّه» بگويد [و نام حقّ ببرد] سپس خداوند – عزّوجلّ – مردي از من و از عترت من برانگيزد که او زمين را پر از عدل سازد، هم‏چنان که قبل از او آن را پر از ظلم و ستم کرده باشند. [بحار الانوار: ۶۸:۵۱].

و از امير المؤمنين ‏عليه السلام روایت شده است که فرمود: البته زمين پر از ظلم و جور مي‏شود، تا جايي که کسي – جز مخفيانه – اللَّه نگويد. سپس خداوند قومي صالح را مي‏آورد که آن را پر از قسط و عدل نمايند، چنان‏که پر شده است از ظلم و جور.

۵ – وقتي غيبت ادريس‏ عليه السلام به طول انجاميد، مردم بر توبه اتفاق کردند و به سوي خدا بازگشتند؛ خداوند متعال هم او را ظاهر ساخت و شدّت و بدي را از آنان دور کرد.

قائم – عجّل اللَّه فرجه الشريف – نيز همين طور است که اگر مردم بر توبه اتّفاق کنند و تصميم قطعي بر ياري‏اش داشته باشند، خداي تعالي او را ظاهر خواهد ساخت – که ان شاء اللَّه -.

۶ – هنگامي که ادريس ‏عليه السلام ظهور کرد، پادشاه ستمگر و مردم براي او تسليم شدند.

قائم – عجّل اللَّه فرجه الشريف – نيز چنين است: هرگاه ظاهر شود، پادشاهان و امراي جبّار و مردم عالم به آن حضرت مي‏گروند و سر فرود مي‏آورند. اگر بخواهيد بيش از اين بر احوال
ادريس اطلاع يابيد به کتاب‏هاي مفصلي مانند کمال الدين و بحار و حيات القلوب مراجعه کنيد.

”’سرگذشت”’

بيشتر لغويان «ادريس» را واژه‌اى عربى و از ماده «درس» مشتق دانسته و وجه اين نامگذارى را كثرت دانش يا ممارست او بر آموزش، ذكر كرده‌اند(۱) اگر چه برخى به اشتقاق آن از ماده «دروس» به ‌معناى پنهان شدن، معتقد بوده و علت آن را پنهان شدن ناگهانى ادريس بيان نموده‌اند.(۲)

فيروزآبادى در كتاب قاموس مي نويسد ادريس پيغمبر عليه السلام از دراسة «خواندن» نيست، زيرا آن اعجمى است، ليكن در تفسير على ابن ابراهيم قمى رحمه اللَّه است:

«حضرت امام صادق عليه السلام فرموده: و سمى ادريس لكثرة دراسته الكتب: اين كه او ادريس ناميده شد براى آنست كه كتاب ها را بسيار مي خواند و درس مي داد.» بنابراين لفظ ادريس عربى خواهد بود، و آن چه فيروزآبادى گفته درست نيست.(۳)

”’نسب ادریس”’

نسب او ادریس بن یارد بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام می باشد.(۴)

ابن اثیر در “كامل” مى‏ گويد: بعد از او شيث انوش به سياست مملكت پرداخت و جانشين پدر شد و عمر انوش ۷۰۵ سال بود، بعد از او پسرش قينان به وصايت رسيد در حالى كه انوش فرزندان بسيارى داشت. و بعد از قينان پسرش مهلائيل به وصايت رسيد و بعد از مهلائيل پسرش يارد وصى او شد و از يارد اخنوخ متولّد شد كه همان ادريس نبى علیه السلام است و حكماى يونان او را هرمس حكيم مى ‏نامند. (۵)

طبرسی در تفسیر مجمع البیان گوید: او جدّ پدر حضرت نوح عليه السلام است، اسم او در توارت “اخنوخ” است،

در تورات سفر تكوين باب پنجم مى ‏نويسد: يارد صد و شصت دو سال زندگى كرد و خنوخ را به دنيا آورد، و از خنوخ، متوشالخ به دنيا آمد سپس متوشالخ را “لمك” نام مى ‏برد و گويد: از “لمك” نوح به دنيا آمد اين مؤيّد سخن مجمع البيان است كه فرمود: ادريس جدّ نوح بود.(۶)

حضرت ادریس در قرآن

قرآن در دو جا از او نامبرده و به نيكى ياد كرده است:

۱- «وَ إِسْمعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَاالْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ»: و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد كن كه همه از صابران بودند. (سوره انبیاء، آیه ۸۵)

۲- «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا»: و در اين كتاب، ادريس را ياد كن كه پيامبرى بسيار راستگو بود.

(در این آیه چون ادريس كه در زمان بين آدم و نوح بوده نخستين كسى بود كه اظهار نبوّت كرده و پيغمبرى را آشكار ساخته او را يادآورى نموده مي فرمايد: اى محمّد صلى الله عليه و آله براى مردم داستان ادريس (يكى از اجداد نوح) را (كه نام او اخنوخ است) ياد كن كه او (در گفتار و كردار) بسيار راستگو و هم پيغمبر (بلند مرتبه و بزرگوار) بوده است.

گفته‏اند: چون كتاب ها را بسيار درس مي داد از اين رو او را ادريس ناميدند، و او نخستين كسى بوده كه قلم به دست گرفت و نوشت. وی خيّاط و دوزنده نیز بوده و دوختن لباس را ياد داد، و خداى تعالى علم نجوم و ستاره شناسى و علم حساب و هيئت (علمى كه در آن از اجرام سماويه گفتگو مي شود) را به او آموخت‏.(۷)

حضرت ادریس در روایات

۱- از حضرت امام باقر علیه السلام نقل است كه:

ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبّارى بود، روزى به عزم سير سوار شد، پس به زمين سبز خوش آينده اى رسید كه ملك يكى از رافضیان (يعنى مومنان خالص كه ترك دین باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند) بود . پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: این زمین از كيست؟

گفتند: از آن بنده اى از بندگان پادشاه، فلان رافضى است. پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست. او گفت كه: عيال من به اين زمين از تو محتاج ترند. پادشاه گفت: به من بفروش، من قيمت آن را مى دهم. گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ذكر اين زمين را ترک کن.

پادشاه در غضب شد و متغيّر گرديد و غمناك و متفكّر نزد اهل خود برگشت. و او زنى داشت از “ازارقه” و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت؛ زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه مشکلی عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟ پادشاه قصّه زمين را به او نقل كرد، و آن چه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود برای زن خویش بازگو نمود.

زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجّتى بكُشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين به دست تو درآيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن گفت: جماعتى از ازارقه را – كه اصحاب من هستند – به نزد او مى فرستم كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او از دین تو بيزارى جسته است ، پس جايز مى شود تو او را بكشى و زمين را بگيرى.

پادشاه گفت: پس اين كار را بکن. و آن زن اصحابى چند از ازارقه داشت كه بر دين آن زن بودند و كشتن رافضيان از مؤمنان را حلال مى دانستند، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى از دين پادشاه بيزار شد و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.

پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤمن بر ايشان غضب كرد و به ادريس وحی فرمود كه: به نزد آن جبّار برو و به او بگو كه: راضى نشدى به اين كه بنده مرا به ستم كشتى تا آن كه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ به عزّت خود سوگند مى خورم كه در قیامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزّتت را به ذلّت بدل كنم و گوشت زن تو را به خورد سگان بدهم، آيا این تو را مغرور كرد که حلم من امتحان كرده شده؟

پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبّار! من رسول خدا به سوى تویم؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبّار گفت: اى ادريس! از مجلس من بيرون رو كه از دست من جان سالم نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: از رسالت خداى ادريس مترس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و رسالت خداى او و آن چه پيغام براى تو آورده بود، باطل شود. پادشاه گفت: پس بكن.

و ادريس اصحابى چند از رافضيان مؤمنان داشت كه در مجلس او جمع مى شدند و به او انس مى گرفتند و ادريس انس به ايشان مى گرفت، پس خبر داد ادريس ايشان را به آن چه خدا به او وحی كرد و رسالتى كه به آن جبّار رسانيد، پس ايشان بر ادريس و اصحاب او ترسيدند، و ترسيدند كه او را بكشند.

و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آن جا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آن جا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس دريافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرّق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبّار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.

ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا به سوى جبّارى فرستادی پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا به كشتن تهديد كرد و اكنون اگر مرا بيابد در مقام كشتن من است. خدا به او وحى فرمود كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه به عزّت خودم سوگند كه امر خود را  جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم.

ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم. حق تعالى فرمود: سؤال كن تا عطا نمايم. ادريس گفت: سؤال مى كنم كه بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن باران نبارى تا من سؤال كنم كه ببارى. خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقّت مبتلا مى شوند. ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤال مى كنم. حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آن چه سؤال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.

پس ادريس اصحاب خود را خبر داد به آن چه از خدا سؤال كرد از منع باران از ايشان و به آن چه خدا وحى كرد به سوى او، و گفت: اى گروه مؤمنان! از اين شهر به شهرهاى ديگر بيرون رويد؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس در شهرها پراكنده شدند و خبر ادريس در شهرها شايع شد كه از خدا چنين سؤال كرده است.

و ادريس به سوى غارى رفت كه در كوه بلندى بود و در آن جا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكّل گردانيد كه هر شامگاه طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبّار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤمن، و در آن شهر جبّارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران برايشان نباريد و آن گروه به مشقّت افتادند، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.

و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤال نكند. باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر از اوست، پس راى همه بر اين قرار گرفت كه به سوى خدا توبه كنند و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.

پس پلاس ها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و به توبه و استغفار و گريه و تضرّع به سوى خدا بازگشت نمودند، تا خدا به سوى ادريس عليه السلام وحى كرد كه: اى ادريس! اهل شهر تو به توبه و استغفار و گريه و تضرع صدا بلند کرده اند، و منم خداوند رحمان رحيم، توبه را قبول مى كنم و از گناه عفو مى نمايم، و بر ايشان رحم كردم و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤال باران چيزى مگر آن چه تو سؤال كرده بودى كه باران برايشان نبارم تا از من سؤال كنى، پس اى ادريس از من سؤال كن تا باران بر ايشان بفرستم.

ادريس گفت: خداوندا! من سؤال نمى كنم. حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤال كن. گفت: خداوندا! سؤال نمى كنم. پس حق تعالى وحى فرمود به سوى آن ملكى كه مأمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السلام را ببرد كه: طعام را از ادريس حبس كن و از براى او مبر.

پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقّت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه: پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آن كه جانم را بگيرى؟

پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آن كه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم. و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقّت اهل شهر خود در مدّت بيست سال، و من از تو سؤال كردم كه ايشان در مشقّت اند و من برايشان رحم كرده ام، سؤال كن كه باران بر ايشان ببارم، سؤال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين، از غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى.

پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس به سوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش ‍ انداخته است، گفت: اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.

زن گفت: اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى به غير اين دو گرده نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.

ادريس گفت: آن قدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوّت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.

زن گفت: اين دو گرده نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوّت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوّت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اين جا زيادتى نيست كه به تو بدهم.

ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص ‍ براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى؟!

ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا به سوى بدن او به اذن خدا برگرد، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل به اذن خدا به سوی او برگشت.

پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت: گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما درآمده است.

و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبّار اوّل در آن جا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس او گروهى از اهل شهر او نزدش گرد آمدند و گفتند: اى ادريس! آيا در اين بيست سال بر ما رحم نكردى كه ما در مشقّت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.

ادريس گفت: دعا نمى كنم تا اين پادشاه جبّار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه بیایند و از من سؤال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبّار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبّار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت بر ایشان نفرین كرد و همگى مردند.

چون اين خبر به آن جبّار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبّار بريم. آن حضرت گفت: به سوى آن چهل نفر نظر كنيد كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به در مدّت بيست سال گرسنگى كشتى و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟

ادريس گفت: من به نزد آن جبّار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبّار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پا برهنه به نزد من بیایند. پس آن گروه به سوى آن جبّار برگشتند و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پا برهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت با خضوع و شكستگى ايستادند، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا برايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت برايشان باران باريد به حدّى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.(۱۱)

در روايت آمده كه سبب بردن ادريس به آسمان اين بود كه: فرشته‏اى به او بشارت قبولى اعمال و آمرزش لغزش ها داد، او نيز آرزو كرد زنده بماند، فرشته پرسيد: براى چه آرزوى حيات دارى؟ گفت: براى اين كه سپاس حق را به جاى آورم، زيرا در مدّت حيات، دعا مى ‏كردم اعمالم قبول شود، حال كه به مقصود خود نايل گشته‏ام، مى ‏خواهم شکر خدا را به جاى آورم؟ آن فرشته بال خود را گشود و او را دربرگرفت و به آسمان ها برد.(۱۲)

پيامبر خدا صلي‏ الله ‏عليه ‏و ‏آله، در پاسخ به سؤال ابوذر از تعداد كتاب هايي كه خداوند نازل كرده است، فرمودند: يكصد و چهار كتاب پنجاه صحیفه بر شيث نازل كرد، سي صحيفه بر حضرت ادريس، بيست صحيفه بر حضرت ابراهیم و تورات و انجیل و زبور و فرقان.(۱۳)

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: نخستين كسي كه با قلم نوشت، ادريس بود.(۱۴)

امام صادق عليه ‏السلام فرمودند: مسجد سهله جايگاه خانه ادريس پيامبر عليه ‏السلام است كه در آن خياطي مي ‏كرد.(۱۵)

اخلاق و فضائل و ويژگي هاي حضرت ادریس

۱- ادريس عليه السلام از جمله بندگان صابر الاهی و بندگان صالح خداوند و برخوردارى ادريس عليه السلام از رحمت خاص الاهى می باشد: «… و  إِدْريسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ‏ الصَّابِرينَ‏ وَ أَدْخَلْناهُمْ في‏ رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ‏ الصَّالِحينَ‏». (سوره انبیا / ۸۵ و ۸۶‌)   … و ادريس و ذو الكفل را [ياد كن‏] كه همه از شكيبايان بودند  و آنان را در رحمت خود داخل نموديم، چرا كه ايشان از شايستگان بودند.

۲- ادريس عليه السلام پيامبرى راست ‌گفتار و درست ‌كردار و داراى منزلتى والا، نزد پروردگار می باشد: « واذكر فى الكتاب إدريس إنّه كان صدّيقا نّبيا و رفعناه مكانا عليا». (سوره مریم / آیه ‌۵۶ و ۵۷)

۳- در صحف ادريس آمده است: هر كه آفريده را شناخت، آفريدگار را شناخت و هر كه روزی را شناخت، روزی ‏رسان را شناخت و هر كه خود را شناخت، پروردگارش را شناخت.(۱۶)

۴- در صحف ادريس آمده است: چون وارد نماز شديد، ذهن و فكر خود را متوجّه آن سازيد و خدا را با دلي پاك و فارغ (از هر چه جز اوست) بخوانيد و با خضوع و خشوع و فرمانبرداری و فروتنی، مصالح و منافع خود را از او بخواهيد و هرگاه رکوع و سجود كرديد افكار دنيوی و خيالات بد و ناشايست و كردارهای زشت و انديشه مكر و خدعه و حرام خواری و تجاوز و دشمني و كينه‏ ها را، از خود دور سازيد و همه ی اين ها را از ميان خود به دور افكنيد. (۱۷)

———————————————————————————————————————————————–

(۱). طبرسی، مجمع البیان۶: ۸۰۲ خ.

(۲). محمد خزائلي، اعلام قرآن:‌ ۱۰۰.

(۳). فيض الاسلام سيد على نقى، قرآن کریم ترجمه فیض الاسلام ‏۲ : ۶۰۹.

(۴). ابن عاشور محمّد بن طاهر، التحریر و التنویر‏ ۴ : ۳۱۵.

(۵). قصص الانبیاء، فاطمه مشايخ : ۱۰۸.

(۶). تفسير أحسن الحديث، قرشى سيد على اكبر ‏۶: ۳۴۳.

(۷). فيض الاسلام سيد على نقى، قرآن کریم ترجمه فیض الاسلام  ۲ : ۶۰۹.

(۸). مجمع ‌البيان ۴ :‌ ۵۱۰.

(۹). تفسير ابن کثیر‌ ۴ :‌ ۲۲.

(۱۰). مجمع ‌البيان ۴:‌ ۵۱۰ -‌۵۱۱.

(۱۱). راوندی، قصص الانبياء : ۷۳.

(۱۲). ارشاد القلوب / ترجمه على سلگى نهاوندى ۱ : ۳۲۶.

(۱۳). بحار الانوار ‏۱۱ : ۳۲.

(۱۴). حكم النبي الأعظم صلى الله عليه و آله و سلم؛ محمدى رى شهرى ‏۲: ۲۶۹.

(۱۵). بحارالأنوار ‏۱۱ : ۲۸۴.

(۱۶). بحارالأنوار ‏۹۲ : ۴۵۶.

(۱۷). بحارالأنوار ‏۸۱ : ۲۵۳.