ابو جعفر محمّد بن على بن حسين بن بابويه قمى مشهور به «صدوق»، فقيه و محّدث معروف شيعى. او در شهر قم در اوائل سفارت جناب حسين بن روح نوبختى (س. ۳۰۵ – ۳۲۶ ق.) پس از سال ۳۰۵ به دنيا آمد. پدرش جناب على بن حسين بن بابويه وكيل حضرت عسكرى‏عليه السلام براى مردم قم بود، و در پى درخواستى از ناحيه مقدسه، به دعاى حضرت بقيّه اللَّه الأعظم جناب صدوق متولّد شد.(۱) در شهر قم از پدر و مشايخ قميّين علم فقه و حديث را آموخت و در همين شهر به تجارت اشتغال يافت. وى در سال ۳۲۶ به خدمت حسين بن روح نوبختى رسيد.(۲) در پى درخواست مردم رى او از قم به اين شهر هجرت كرد و در آن اقامت گزيد. از آن چه صدوق در اثناى كتاب‏هاى خود هم چون عيون أخبار الرضا و خصال و امالى ياد مى‏كند، هجرت او به رى پس از رجب سال ۳۳۹ و قبل از رجب سال ۳۴۷ بوده است.(۳) در اثناى اين اقامت گاه گاهى جهت زيارت مرقد حضرت فاطمه‏ى معصومه به قم سفر كرده است.(۴) وى بعد از سال ۳۴۷ در رى ساكن بود؛ تا اين كه از ركن الدوله ديلمى اجازه خواست تا به مشهد مقدّس سفر كند و در سال ۳۵۲ هجرى به مشهد مقدس سفر كرد و پس از زيارت دو باره به رى بازگشت.

وى در كتاب عيون اخبار الرضا نقل مى‏كند:
از امير ركن الدوله براى زيارت مشهد الرضاعليه السلام اجازه طلبيدم. او در رجب سال ۳۵۲ به من اجازه داد. چون از حضور او بيرون رفتم، دو باره مرا به حضور طلبيد و به من گفت: آن جا شهر مباركى است. من آن جا را زيارت كرده‏ام و در جوار آن (مرقد) خدا را براى حاجت‏هايى كه در دل داشتم، خوانده‏ام. و خداى متعال حاجات مرا بر آورده است. پس در آن جا از دعا براى من و زيارت از سوى من كوتاهى مكن؛ چرا كه دعا در آن جا مستجاب است.
من بدو تضمين دادم و (چون به مشهد رفتم) به وعده‏ى خود وفا نمودم. چون از مشهد الرضا باز گشتم و بر او وارد شدم، به من گفت: آيا براى ما دعا كردى و از سوى ما زيارت نمودى؟ گفتم: آرى. پس به من گفت: بر تو درود باد. بر من ثابت شده كه در دعا در آن مزار گرامى مستجاب است.(۵)
در شعبان همان سال به “نيشابور” رفت و از مشايخ نيشابور استماع حديث نمود كه از آن جمله‏ اند: ابو على حسين بن احمد بيهقى، عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس نيشابورى، ابو منصور احمد بن ابراهيم بن بكر خوزى، ابو سعيد محمّد بن الفضل بن محمّد بن اسحاق مذكّر نيشابورى معروف به ابى سعيد معلّم ابو الطّيب حسين بن احمد بن محمّد رازى و عبد اللَّه بن محمّد بن عبدالوهّاب سَنجرى.
در “مرو رود”(۶) جماعتى از مشايخ حديث براى او نقل حديث كردند كه از آن جمله‏اند: ابو الحسين محمّد بن على بن شاه فقيه مرو رودى و ابو يوسف رافع بن عبد اللَّه بن عبد الملك.
سپس در همين سال به “بغداد” سفر كرد و از مشايخ آن شهر چون ابو محمّد حسن بن يحيى علوى حسينى معروف به ابن ابى طاهر و ابراهيم بن هارون هيستى و ابو الحسن على بن ثابت دواليبى استماع حديث كرد.
در سال ۳۵۴ هجرى به “كوفه” وارد شد و از محمّد بن بكران نقّاش و احمد بن ابراهيم بن هارون فامىّ و حسن بن محمّد بن سعيد هاشمى كوفى و ابو الحسن على بن عيسى و ابو القاسم حسن بن محمّد سكونىّ و ابو ذرّ يحيى بن زيد بن عباس بن وليد استماع حديث كرد. همين سال به مكّه مشرف شد و در بازگشت در “فَيْد”(۷) از ابو على احمد بن أبى جعفر بيهقى حديث شنيد.
در همين سال پس از باز گشت از بيت اللَّه الحرام به “همدان” رفت و از ابو احمد قاسم بن محمّد بن احمد بن عبدويه سرّاج زاهد همدانى و ابو العباس فضل بن فضل بن عباس كندى همدانى و محمّد بن فضل بن زيدويه جلّاب همدانى استماع حديث كرد.
از سخن نجاشى برداشت مى‏شود كه او دو باره در سال ۳۵۵ هجرى به بغداد رفته است.
بنا به گفته خودش در كتاب “المجالس”، در سال ۳۶۷ به مشهد مقّدس رفته و قبل از سال ۳۶۸ دو باره به رى بازگشته است. نيز سال بعد (يعنى ۳۶۸) در مسير ماوراء النهر دو باره به مشهد مقّدس رفته و از آن جا به “بلخ” سفر كرده و از مشايخ آن شهر استماع حديث نموده است كه از آن جمله ‏اند:
ابو عبد اللَّه حسين بن على أشنانى رازى عدل و ابو عبد اللَّه حسين بن احمد استرآبادى عدنى و ابو على حسن بن على بن محمّد بن على بن عمرو عطّار و ابو القاسم عبيداللَّه بن احمد فقيه و طاهر بن محمّد بن يونس بن حياة فقيه و ابو الحسن محمّد بن سعيد بن عزيز سمرقندى فقيه و حاكم ابو حامد احمد بن حسين بن حسن بن على.
نيز به “سرخس” رفت و از ابو نصر محمّد بن احمد بن تميم سرخسى فقيه، حديث استماع نمود.
نيز به “ايلاق”(۸) رفت و آن جا از ابو الحسن محمّد بن عمرو بن على بن عبد اللَّه بصرى و ابو نصر محمّد بن حسن بن ابراهيم كرخى كاتب و برخى ديگر استماع حديث كرد. در همين قصبه در پى در خواست شريف الدّين ابو عبداللَّه محمّد بن حسن معروف به “نعمة” به تأليف كتاب “من لا يحضره الفقيه” تصميم گرفت.
او به “سمرقند” رفت و از ابو محمّد عبدوس بن على جرجانى و ابو اسد عبد الصمد بن عبد الشهيد انصارى اخذ حديث كرد. نيز به “فرغانه”(۹) سفر كرد و در آن جا از تميم بن عبد اللَّه قرشى و ابو احمد محمّد بن جعفر بندار شافعى فرغانى و اسماعيل بن منصور بن احمد قصّار و ابو محمّد محمّد بن ابى عبد اللَّه شافعى حديث شنيد.
صدوق از مشايخ عظام و محّدثان والا مقام و فقهاى گرانقدر اماميه و خازن احاديث نبوى و حافظ اخبار وَلَوى و آثار امامان معصوم‏ عليهم السلام بود. وى ركن ركين مذهب جعفرى و حصن حصين فرقه محقّه‏ى اثنا عشرى بود و در تحقيق و تدقيق اخبار خبير و در معرفت حال رجال و محدثين بصير بود. به قول شيخ حرّ عاملى و بعضى ديگر از بزرگان فن حديث، در كثرت علم و حفظ و ضبط اخبار اسلاميه نظير او ديده نشده، بلكه اگر وجود او نبود بسيارى از آثار اهل بيت‏عليهم السلام به كلّى محو و نابود شده بود. وى از دانشمندانى بود كه از حريم ولايت امامان معصوم پاس مى‏داشت و در مسير هدايت خلق حاضر بود و در سرتاسر كشور اسلامى در آن تاريخ محّل مراجعه مردمان بود. شاهد اين سخن نامه‏ ها و رساله ‏هاى فراوانى بود كه براى شهرها مختلف و اشخاص گوناگون مى‏فرستاد. از آن جمله است:
كتابى در جواب به مسائل وارد شده از سرزمين “مصر”، كتابى در جواب به مسائل وارد شده از شهر “واسط”، كتابى در جواب به مسائل وارد شده از شهر “قزوين”، كتاب مسائل (مردم) شهر “نيشابور”، جواب به سؤالات وارد شده از شهر “بصره”، جواب به سؤالات وارد شده از شهر “كوفه”، جواب به سؤالات وارد شده از شهر “مدائن” در موضوع طلاق. رساله‏اى كه در موضوع ماه رمضان براى ابى محمّد فارسى فرستاده است. رساله‏ى دوم براى اهالى “بغداد” در معنى ماه رمضان، جواب رساله‏اى كه در مورد ماه رمضان نوشته شده بود، رساله‏اى در موضوع غيبت (امام زمان) براى مردم رى و … .(۱۰)
وى مناظرات فراوانى با مخالفين اماميه داشت كه از آن جمله مناظره او در حضور ركن الدوله ديلمى (جل. ۳۲۲ – ۳۶۶ ق.) با يكى از ملحدين در باب اثبات وجود امام غائب را مى‏توان ياد كرد. وى اين مناظره را چنين گزارش مى‏كند: يكى از ملاحده در مجلس امير سعيد ركن الدوله رضى اللَّه عنه با من سخن گفت. از اين جا شروع كرد: بر امام شما واجب است كه (به زودى) بيرون آيد زيرا نزديك است كه روميان بر مسلمانان غلبه كنند.
به او گفتم: در روزگار پيغمبر ما تعداد كفار بيشتر بود و آن حضرت به امر خداى متعال نبوّت خود را چهل سال در پرده نگهداشت. و بعد از آن به كسانى كه وثوق داشت اظهار نبوّت كرد و مدّت سه سال از كسانى كه بدانان اعتماد نداشت، مستور داشت. سپس كار به اين جا كشيد كه قريش معاهده كردند كه از او و از تمامى بنى هاشم و همه حمايت كنندگان او ترك رابطه كنند. بدين جهت ناچار به شعب هجرت كردند و سه سال در آن جا ماندند.. آيا اگر كسى بگويد: در طول اين سال‏ها چرا محمدصلى الله عليه وآله وسلم خروج نكرد در حالى كه به خاط چيرگى مشركان بر مسلمانان خروج براى او واجب بود. پاسخ ما بدو اين است كه حضرتش به دستور خداى متعال به شعب رفت و به اذن او غائب شد و هر وقت اجازه خروج و ظهور دريافت كرد، بيرون آند و ظاهر گرديد. زيرا پيغمبرعليه السلام در طول اين مدّت در شعب ماند تا آن كه خداى عز و جل به او وحى فرمود آن عهد نامه‏اى را قريش كه در ترك رابطه با پيغمبر و تمامى بنى هاشم به مهر و امضاى چهل نفر، بين خود بسته بودند و نزذ زمعة بن اسود سپرده بودند، موريانه را فرستاده و آن عهد نامه را خورده است و تنها نام خدا را در آن عهد نامه باقى گذاشته است. پس ابوطالب برخاست و داخل مكه رفت. پس وقتى قريش او را ديدند، گمان كردند كه او آمده تا پيغمبر خدا را بدان تحويل دهد تا يا او را بكشند و يا او از از نبوّت خود برگردد. پس به استقبال او رفتند و وى را بزرگ داشتند. چون (در ميان ايشان) نشست، گفت: اى گروه قريش! همانا اين برادر زاده‏ام محمد من هيچ دروغى از او سراغ ندارم. همانا او به من خبر داده كه بدو وحى شده همانا بر آن عهد نامه‏ى نوشته شده در ميانتان موريانه فرستاده شده و موريانه آن عهد نامه را خورده و تنها در آن نام‏هاى خدا باقى مانده است. پس قريش عهد نامه را خارج كردند و آن را گشودند و ديدند مطلب هم طورى است كه او گفته است. پس گروه بر پيغمبر ايمان آوردند و گروهى بر كفر خود باقى ماندند. پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بين هاشم به مكّه برگشتند. هم چنين است كار اين امام‏عليه السلام هرگاه خدا به او اجازه دهد، ظاهر خواهد شد. و نيز خداى متعال بر كوبيدن كفّار از از امام تواناتر است. اگر كسى بگويد: چرا خدا دشمنان خود را مهلت داده است و آن را نابود نمى‏كند با اين كه آن‏ها بر او كفر مى‏روزند و برايش شريك مى‏انگارند؟ جواب آن است كه خداى متعال از فوت عقوبت آن‏ها هراسى ندارد تا بخواهد در كار آنان شتاب كند و نيز خداى مورد سؤال قرار نمى‏گيرد بلكه مردمان هستند كه مورد پرسش قرار مى‏گيرند. و به خداى متعال چرا و به چه علّت گفته نمى‏شود و هم چنين است ظهور امام به خدايى بر مى‏گردد كه او را دستور به پنهانى داده است. و هرگاه خداى بخواهد بدو اذن مى‏دهد و حضرتش آشكار مى‏گردد.
آن ملحد گفت: من به امامى كه او نبينم ايمان نمى‏آورم. و دلايل او مرا در مورد كسى كه نديده ‏ام متقاعد نمى‏كند.
پس بدو گفتم: بر تو واجب است كه بگويى كه (هيچ) حجّت و گواهى ترا (در اقرار) به خداى متعال ملزم نمى‏كند زيرا او را نمى‏بينى و نيز دليل بر وجود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز تو را لازم بر قبول نمى‏كند زيرا او را هم نمى‏بينى.
(آن ملحد) رو به امير با سعدت ركن الدوله – كه خدا از او خشنود باد – كرد و گفت: اى امير! ببين اين شيخ چه مى‏گويد؟ سخن او اين است كه امام ديده نمى‏شود زيرا كه خدا ديده نمى‏شود؟!
پس امير – كه خداى او را رحمت كناد – گفت: تو سخن او را در غير جايگاهش گذاشتى و بر او دروغ بستى و اين دليل درماندگى و ناتوانى توست و اين همان روشى است كه تمام مردمان مجادله كنند نسبت به صاحب الزمان ما دارند و در ردّ و انكار او به بيهوده‏گويى و شكّ اندازى و گزافه‏گويى‏هاى سست بنيان زبان مى‏گشايند.(۱۱)
نيز مناظره ديگرى در حضور ركن الدوله ديلمى با گروهى از مخالفان اماميه داشته است و گزارش آن مجلس را شاگردش شيخ جعفر بن محمد دوريستىّ نگاشته و قاضى نور اللَّه تسترى در كتاب مجالس المؤمنين(۱۲) آن را نقل كرده است. متن آن چنين است:(۱۳)
چون صيت فضائل نفسى و نفسانى آن شيخ عالم ربّانى در ميان اقاصى و ادانى مشهور گرديد و آوازه‏ى رياست و اجتهاد او در مذهب شيعه‏ى اماميّه به سمع ملك ركن الدوله‏ى مذكور رسيد، وى مشتاق صحبت فائض البهجة او گرديد و به تعظيم تمام التماس تشريف قدوم سعادت لزوم او نمود. و چون به مجلس در آمد او را پهلوى خود نشاند و نيازمندى بسيار اظهار فرمود. و چون مجلس قرار گرفت به جناب شيخ خطاب نمود و گفت: اى شيخ! جمعى از اهل فضل – كه در اين مجلس‏اند – در كار آن جماعت اختلاف دارند كه شيعه در ايشان طعن مى‏كنند. پس بعضى مى‏گويند: طعن واجب است و بعضى مى‏گويند: واجب نيست، بلكه جايز نيست. رأى حقايق آراى شما در اين مسئله چيست؟
شيخ گفت: اى ملك! بدان كه خداى تعالى اقرار به توحيد خود را از بندگان قبول نمى‏كند تا آن كه هر چه غير او از خدايان و اصنام باشد، نفى كنند. چنان كه كلمه‏ى طيّبه‏ى “لا اله الا اللَّه” از آن خبر مى‏دهد و هم چنين اقرار بندگان خود را به نبوّت حضرت رسالت‏صلى الله عليه وآله وسلم قبول نمى‏كند تا آن كه هر متنبّى را نفى كنند كه در وقت باشد مانند مسيلمه كّذاب و اسود عَنَسى و سَجّاح و اشباه ايشان. و هم چنين قول به امامت حضرت امير المؤمنين‏عليه السلام را قبول نمى‏كند الّا بعد از نفى هر كس كه در زمان آن حضرت به تغلّب متصدّى خلافت شده باشد.
ملك آن جواب را پسنديد و شيخ را ثنا كرد و مى‏گفت: مى‏خواهم مرا از حقيقت و مآل آن كسانى خبر دهى كه از روى جلافت متصدّى خلافت شدند. شيخ گفت: حقيقت حال خسران مآل ايشان آن است كه اجماع امّت بر قصّه‏ى سوره‏ى برائت واقع است و آن قصّه بر خروج متغلّب اوّل از دايره اسلام مشتمل است و آن كه او از منسوبان خير الأنام نيست و بر آن محتوى است كه امامت على بن ابى طالب‏عليه السلام از آسمان نازل شده است. ملك پرسيد: تفصيل آن قصّه چيست؟
شيخ فرمود: نَقَله‏ى آثار از مخالف و مؤالف بر آن متّفقند كه چون سوره‏ى برائت نازل شد، حضرت رسالت، ابوبكر را طلبيد و به او گفت: «اين سوره را بگير و به مكّه برو و در موسم حجّ آن را از جانب من به اهل مكّه برسان.» ابوبكر آن را گرفت و روانه‏ى مكّه شد. چون پاره‏ى از راه قطع نمود، جبرئيل‏عليه السلام نزول فرمود و گفت: «يا محمّد! به درستى كه خداى تعالى ترا سلام مى‏رساند و مى‏گويد: لَا يُؤَدِّي عَنْكَ إِلَّا أَنْتَ أَوْ رَجَلٌ مِنْكَ.» يعنى: بايد كه سوره‏ى برائت را از جانب تو به جانب كفّار مكّه نرساند مگر آن كه يا تو خود متصدّى آن شوى يا مردى كه از تو باشد. پس آن حضرت‏صلى الله عليه وآله وسلم امير المؤمنين‏عليه السلام را امر كرد كه خود را به ابوبكر رساند و سوره‏ى برائت را از او گرفته طريق رسالت به جا آورد. حضرت امير به موجب فرموده از عقب ابوبكر روان گرديد و سوره‏ى برائت را از او گرفت و آن را در موسم حج به اهل مكّه رساند. و هرگاه به موجب خبر مذكور ابوبكر از پيغمبر نباشد، هر آينه تابع او نخواهد بود؛ به دليل قول خداى تعالى: «فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي». و هرگاه تابع آن حضرت نباشد، دوستدار او نيز نخواهد بود؛ به دليل قول بارى تعالى: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ». و هرگاه محبّ خدا نباشد، مبغض او خواهد بود و حبّ نبى ايمان و بعض او كفر است. و به همين خبر نيز درست شد كه على بن ابى طالب ‏عليه السلام از پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم است با آن كه ديگر روايات نيز بر آن دلالت تمام دارد. از آن جمله آن كه مخالفان در تفسير قول خداى تعالى: «أَ فَمَنْ كَانَ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ» روايت كرده‏ اند كه مراد به صاحب بيّنه حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم است و مراد به شاهدى كه تالى او باشد، امير المؤمنين ‏عليه السلام است. و ايضاً از حضرت رسالت پناه روايت كرده‏اند كه فرمود: «طَاعَةُ عَلِيٍّ كَطَاعَتِي وَ مَعْصِيَتُهُ كَمَعْصِيَتِي». و روايت كرده‏ اند كه جبرئيل‏ عليه السلام در غزاى احد نظر به جانب امير انداخت و ديد كه شهسوار معركه‏ ى “لا فتى‏” و مبارز ميدان “هل أتى‏” در پيش روى حضرت رسالت مجاهده مى‏نمايد. گفت: «يا محمّد! اين غايت يارى و جان سپارى است كه على در نصرت تو به جا مى‏آورد.» حضرت پيغمبر فرمود: «يَا جَبْرَئِيلُ إِنَّهُ مِنِّي وَ أَنَا مِنْهُ». پس جبرئيل گفت: «وَ أَنَا مِنْكُمَا».
پس شخصى كه خداى تعالى او را جهت رسانيدن آيتى از كتاب خود به بعضى از مردم امين ندانست، پس چگونه صلاحيّت آن دارد كه او را در رسانيدن تمام آيات كتاب كريم و امامت جميع امّت رسول عظيم، امين دانند و امام خوانند. و چگونه در رسانيدن جميع دين الاهى امين باشد و حال آن كه خداى تعالى از بالاى هفت آسمان او را عزل نموده است. و چگونه كسى مظلوم نباشد كه ولايت او از آسمان نزول نموده و ديگرى آن را از دست او ربوده است؟
ملك گفت: آن چه افاده فرمودى واضح و روشن است. آن گاه يكى از مقرّبان ملك كه ابوالقاسم نام داشت و نزديك او بر پاى ايستاده بود، رخصت طلبيد كه از حضرت شيخ سؤالى نمايد. و چون آن شخص دستورى يافت، گفت: چگونه جايز تواند كه اين امّت بر ضلالت و گمراهى مجتمع شوند و حال آن كه حضرت رسالت فرموده‏ اند: «لَا تَجْتَمِعُ أُمَّتِي عَلَى الضَّلالَةِ.»
حضرت شيخ جواب دادند: امّت در لغت به معنى جماعت است و أقلّ جماعت سه است و بعضى گفته‏ اند كه اقلّ آن مردى و زنى است. و خداى تعالى تنها يك تن را نيز امّت خوانده است. چنان كه در شأن حضرت ابراهيم ‏عليه السلام فرموده است: «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتاً ِللَّهِ حَنِيفاً». و حضرت رسالت “قُسّ” را أمّتى تنها خوانده و گفته است: «رَحِمَ اللَّهُ قُسّاً يُحْشَرُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أُمَّةً وَحْدَةً». پس بر تقدير تسليم صحّت حديث مذكور، مى‏تواند بود كه مراد از لفظ امّت در آن حديث حضرت امير المؤمنين و تابعان سعادت قرين او باشند.
آن سائل گفت: ظاهر و مناسب آن است كه حمل امّت بر سواد اعظم نمايند كه به حسب عدد اكثرند. شيخ ما فرمود: در چند جاى از كتاب خداى تعالى كثرت را مذموم و قلّت را محمود ديده‏ايم. چنان چه در آيه‏ى «لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْويهُمْ»، «وَ لكِنَّ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ»، «وَ لكِنَّ أَكْثَرُهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ»، «وَ لكِنَّ أَكْثَرُهُمْ يَجْهَلُونَ»، «وَ لكِنَّ أَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ». و چنان كه در آيه‏ى «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ قَلِيلٌ مَا هُمْ»، و آيه‏ ى «وَ مَا آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَلِيلٌ». و مؤيّد تخصيص امّت است آن كه خداى تعالى در شأن موسى‏عليه السلام فرموده است: «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى‏ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ» و در باره‏ى امّت پيغمبر ما فرموده است: «وَ مِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةً يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ». چون كلام به اينجا رسيد سائل خاموش گرديد و امير ركن الدّوله گفت: چگونه ارتداد خلقى كثير از امّت پيغمبرصلى الله عليه وآله و سلم با وجود قرب عهد و زمان ايشان به وفات آن حضرت جايز تواند بود؟
شيخ گفت: چگونه جايز نباشد و حال آن كه خداى تعالى در كتاب گفته است: «مَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ». و بعد از آن فرموده است: «أَ فَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقَابِكُمْ». و ايضاً ارتداد ايشان بعد از وفات حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم عجيبت‏تر از ارتداد بنى اسرائيل نيست در وقتى كه حضرت موسى به ميقات پرودگار خود رفته بود و هارون را در ميان قوم به خلافت خود گماشته بود. و به مجرّد آن كه وعده‏ى سى روزه‏اى كه با قوم خود نموده بود، به موجب اشاره‏ى الهى كه: «وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً» به چهل شبانه روز كشيد. قوم او صبر نكردند؛ تا آن سامرى از ميان ايشان پيدا شد و از حُلِى و پيرايه‏هاى قوم جهت ايشان گوساله ساخت و به ايشان گفت: اين خداى شماست و ايشان متابعت سامرى نمودند و گوساله را پرستيدند و هارون خليفه موسى را ضعيف و زبون ساختند و قصد قتل او نمودند. چنان كه آيه ‏ى كريمه ‏ى «قَالَ يَا ابْنَ أُمِّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كَادُوا يَقْتُلُونَنِي» بر آن دلالت دارد. و هرگاه بر امّت موسى – كه پيغمبر اولوالعزم بود – جايز باشد كه در ايّام حيات او به سبب غيبت چند روزه مرتدّ شوند و مخالفت وصيّت و وصىّ او نمايند و اطاعت سامرى را در عبادت گوساله بر آن افزايند، چگونه بر اين امّت جايز نباشد كه بعد از وفات پيغمبر خود مخالفت وصيّت و وصىّ او نمايند، يا مرتد و گوساله پرست شوند.
ملك از روى تعجّب و استحسان آن سخن گفت: اى شيخ! در اين باب سخنى از اين بهتر و روشن‏تر مى‏تواند باشد؟ شيخ گفت: اى ملك! اين سخن را نيز مى‏توان گفت: مخالفان ما نيز به وجوب وجود امام در ميان امّت قائلند و با وجود اين مى‏گويند: حضرت رسالت از دنيا رفت و هيچ كس را خليفه خود نساخت تا آن كه امّت يكى را از پيش خود خليفه‏ى او ساختند. پس اگر بر وجهى كه ايشان مى‏گويند، حضرت پيغمبر كسى را بعد از خود خليفه نساخته بود، بايد كه استخلاف امّت – كه بر خلاف عمل آن حضرت واقع شده – باطل باشد و اگر آن چه امّت كردند صواب باشد، بايد كه آن چه حضرت رسالت كرده خطا باشد. پس نيكو تأمّل كنيد كه صدور خطا از حق سبحانه و تعالى لايق است يا از امّت؟ با آن چه اهل خلاف از ترك وصيّت و استخلاف به حضرت پيغمبر نسبت مى‏كنند، لايق اجلاف نيست. زيرا كه ما از عقل روستائى فقير مزدور دور مى‏بينيم كه بميرد و از جهت كسى كه بعد از اوست، وصيّت نكند و اگر چنان چه از او بيلى يا زنبيلى مانده باشد. پس چگونه تواند بود كه حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم از دنيا رحلت نمايد و وصيّت خود به كسى نكند و نظام كار ايشان را به نايبى حواله نسازد. و عجب‏تر از اين همه آن است كه ايشان را گمان آن است كه حضرت پيغمبر خليفه‏اى مقرّر نكرد و ابوبكر در خليفه كردن عمر مخالفت رسول خدا كرده. و باز عمر در گردانيدن خلافت به طريق شورى در ميان شش نفر مخالفت ابوبكر و حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كرد.
ملك اين سخنان را تحسين نموده سؤال نمود كه: اى شيخ! به كدام شبهه آن قوم ابوبكر را امام ساختند و بر ديگران تقديم نمودند؟ شيخ گفت: گمان ايشان آن است كه حضرت رسالت در حين مرض او را در امامت نماز تقديم نمود. ليكن اين خبر صحيح نيست. زيرا كه مخالفانْ خود در آن خلاف كرده‏اند. پس بعضى چنين روايت كرده‏اند كه: «حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم بر آن معنى اطّلاع يافت، تكيه بر على و عبّاس كرد و به مسجد رفت و ابوبكر را از محراب دور نمود و خود در محراب به ايستاد و ابوبكر در عقب آن حضرت و ديگران در عقب ابوبكر نماز گزاردند.» و بعضى روايت كرده‏اند كه: «حضرت پيغمبر حفصه را گفت كه به پدر خود امر كن كه امامت نماز مردم نمايد.» و اگر خبر مذكور صحيح بودى هر آينه مهاجران آن را بر انصار حجّت ساختندى و در روز سقيفه به ادلّه‏ى ضعيفه و كلمات سخيفه و مقدّمات عنيفه تمسّك نجستندى.
و ايضاً چگونه قبول خبر عايشه و حفصه ما را لازم باشد كه مظنّه آن باشد كه جرّ نفعى جهت خود يا پدران خود كنند و حال آن كه ايشان قبول قول فاطمه را در باب فدك لازم ندانستند! با آن كه حضرت پيغمبر آن را به او بخشيده بود و چندين سال از ايّام حيات پدر در تصرّف او بود. و نيز علوّ شأن حضرت سيّدة النساء از ارتكاب كِذب و ساير معاصى بر ادانى و اقاصى ظاهر است. و چون حضرت امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين و امّ اَيْمن بر آن باب گواهى دادند، ابوبكر و عمر گواهى حضرت امير را در مظنّه‏ى اراده‏ى جرّ نفع ساخته گواهى او را مردود نمودند. و ايضاً چگونه خبر عايشه و حفصه صحيح باشد و حال آن كه مخالفان خود روايت نموده‏اند كه: شهادت دختر در حقّ پدر درست نيست! و نيز مى‏گويند: قبول گواهى زنان در ده درهم و نه كمتر از آن جايز نيست مادامى كه مردى با ايشان نباشد.
پس ملك گفت: حق آن است كه شيخ مى‏فرمايد و سخنان اهل خلاف تمام خلف و باطل است. بعد از آن ملك پرسيد: اى شيخ! طايفه‏ى اماميّه از كجا جزم كرده‏ اند به آن كه ائمّه و خلفاى رسالت دوازده‏اند؟
شيخ گفت: اى ملك! امامت فريضه‏اى از فرايض خداى تعالى است و هر فريضه‏اى كه خداى تعالى آن را مقرّر ساخته البتّه در عددى مخصوص محصور است. نمى‏بينى كه در شبانه روزى هفده ركعت نماز را فرض گردانيده و زكاة مفروضه را به چند صنف از مال معلوم معهود متعلّق ساخته و روزه ماه رمضان را در سالى يك ماه و حجّ اسلام را در مدّت عمر يك بار واجب گردانيده. لا جرم بر همين منوال عدد ائمّه‏عليهم السلام را به دوازده رسانيده است. و هم چنان كه در اعمال مذكور نمى‏توان گفت: چرا عدد ركعات نماز مثلاً زياده از هفده و كمتر از آن نيست، هم چنين وجهى ندارد آن كه بگويند كه عدد ائمّه و خلفاى حضرت رسالت چرا بيشتر از دوازده و كمتر از آن نيستند. و هم چنان كه خداى تعالى عدد هيچ يك از اعمال مفروضه‏ى مذكور را در كتاب كريم خود مذكور نساخته و حضرت رسالت در احاديث شريفه‏ى خود نقاب خفا از چهره‏ى ظهور آن انداخته است، هم چنين تعيين عدد ائمّه هدى در كتاب خدا مذكور نگرديده، بلكه مجرّد امر به اطاعت اولى الامر فرمان رسيده و حضرت رسالت پناه بيان كميّت آن فرمود. ملك گفت: اين قدر هست كه مخالفان در عدد فرائض مذكوره با شما موافقند و در عدد ائمّه موافقت شما نمى‏كنند.
شيخ گفت: مخالفت مخالفان، ابطال قوم ما در بيان عدد ائمّه نمى‏كند؛ هم چنان كه مخالفت يهود و نصارى و مجوس و ملاحده ابطال اسلام و معجزات حضرت رسول ‏صلى الله عليه وآله وسلم نمى‏كند. و اگر خبرى به مجرّد مخالفت مخالفان باطل شدى بايستى كه به هيچ خبر علم حاصل نشدى. زيرا كه هيچ خبر نيست كه در او خلاف و اختلاف نمى‏باشد.
ملك اين سخن را نيز پسنديده از خدمت شيخ پرسيد: آيا امام صاحب الامر در كدام زمان ظهور خواهد كرد؟ شيخ در جواب گفت: خداى تعالى حضرت امام را به سبب حكمتى و مصلحتى از نظر مردم غايب ساخته است؛ پس بايد كه وقت ظهور او را غير خداى تعالى نداند. هم چنان كه در حديث نيز واقع است كه: «مَثَلُ الْقَائِمِ مِنْ وُلْدِي مَثَلُ السَّاعَةِ». و خداى تعالى در مقام ابهام حال ساعت فرموده است: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْسيهَا قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي لَا يُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَا إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّموَاتِ وَ الْأَرْضِ لَا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً».
ملك گفت: چگونه تواند بود كه آدمى در اين قدر روزگار زنده بماند؟ شيخ گفت: اين محلّ تعجّب نيست. مگر ملك خبر جماعتى را نشنيده كه معمّر بوده‏اند؟ ملك گفت: شنيده‏ام. امّا صحّت آن‏ها بر من ظاهر نيست. گفت: خداى تعالى در كتاب خود خبر داده كه حضرت نوح در ميان قوم خود هزار سال الا پنجاه سال زندگانى كرده است. ملك گفت: اين خبر صحيح است. امّا در زمان ما احتمال چنين عمر دراز نمى‏باشد. شيخ گفت: هر چيزى را كه خداى تعالى و پيغمبر او احتمال داده‏اند، محتمل است. و حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله و سلم گفته‏ اند: «يَكُونُ فِى أُمَّتِي كُلُّ مَا يَكُونُ فِي الْأُمَمِ السَّابِقَةِ حَذْوَ النَّعْلَ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةَ بِالْقُذَّةِ.» و چون زمان، احتمال عمر دراز داشته باشد و جريان سنّت الاهى به تحقّق عمرهاى دراز در اين امّت واجب باشد، مناسب آن است كه حصول آن در اشهر اجناس آدمى باشد. و هيچ جنسى مشهورتر از جنس صاحب الزمان نيست. پس تواند بود سنّت عمر دراز در او جارى شده باشد.
ملك گفت: شما مى‏گوييد كه حضرت امام دوازدهم غائب و پنهان است و حال آن كه احتياج به نصب امام جهت اقامه احكام و اعزاز دين و انصاف مظلوم است و هرگاه او غائب و پنهان باشد احتياج به او نمى‏ماند. شيخ گفت: وجود امام جهت بقاى نظام عالم است كه: «لَوْ لَا الْإِمَامُ لَمَا قَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ لَمَا أُنْزِلَتِ السَّمَاءُ قَطْرَةً وَ لَا أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ بَرَكَتَهَا.» و خداى تعالى در مقام خطاب به پيغمبر خود گفته است: «مَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ». و هرگاه ايشان را عذاب نكند مادامى كه نبىّ در ميان ايشان باشد؛ هم چنين عذاب نخواهد كرد هر گاه امام در ميان ايشان باشد. زيرا كه امام قائم مقام نبى در جميع امور است، مگر در اسم نبوّت و نزول وحى. و اهل نقل را اتّفاق است در آن كه حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله و سلم فرموده‏ اند: «النُّجُومُ أَمَانٌ ِلأَهْلِ السَّمَاءِ فَإِذَا ذَهَبَتِ النُّجُومُ أَتى‏ أَهْلَ السَّمَاءِ مَا يَكْرَهُونَ وَ أَهْلُ بَيْتِي أَمَانٌ ِلأَهْلِ الْأَرْضِ فَإِذَا هَلَكَ أَهْلُ بَيْتِي أَتى‏ أَهْلَ الْأَرْضِ مَا يَكْرَهُونَ». قَال َ‏عليه السلام: «لَوْ بَقِيَتِ الْأَرْضُ بِغَيْرِ حُجَّةٍ لَسَاخَتْ بِأَهْلِهَا» و روايتى ديگر آن است كه: «لَمَاجَتْ بِأَهْلِهَا كَمَا يَمُوجُ الْبَحْرُ بِأَهْلِهِ».
چون كلام شيخ به اين مقام رسيد، ملك او را نوازش نمود و با هر كه در مجلس حاضر بود اظهار اعتقاد خود فرمود و گفت: حق آن است كه اين فرقه بر آنند و ديگران بر باطلند و از شيخ التماس نمود كه در اكثر اوقات به مجلس او حاضر شود.
و روز ديگر كه ملك ركن الدوله بر سرير سلطنت نشست حيات شيخ را ياد كرد و او را ثناى بسيار گفت. پس يكى از حاضران گفت: گمان شيخ آن است كه چون سر مبارك حضرت امام حسين ‏عليه السلام را به نيزه كردند سوره كهف مى‏خواند.
ملك گفت: اين سخن را از او نشنيده‏ام، امّا از او خواهم پرسيد. آن گاه رقعه‏اى در آن باب به خدمت شيخ نوشت و چون رقعه به نظر شيخ رسيد در جواب نوشت: اين خبر را از كسى روايت كرده‏اند كه او از سر مبارك آن حضرت شنيده كه چند آيه از سوره كهف مى‏خواند و آن خبر از هيچ يك از ائمّه به ما نرسيده. امّا من منكر آن نيستم. بلكه آن را حق مى‏دانم. زيرا كه هرگاه جايز بود كه روز قيامت دست گناهكار و پاى‏هاى ايشان به سخن در آيند چنان كه در قرآن است: «اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى‏ أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ». هم چنين جايز است كه سر مبارك حضرت امام حسين ‏عليه السلام كه خليفه ‏ى خداى تعالى و امام مسلمانان و يكى از جوانان بهشت و جدّش محمّد مصطفى و پدرش على مرتضى و مادرش فاطمه زهرا باشد به نطق و بيان در آيد و زبان به تلاوت قرآن گشايد. بلكه انكار آن فى الحقيقة انكار قدرت الاهى و فضل حضرت رسالت پناهى است و عجب از كسى است كه او مانند صدور اين امر را از كسى انكار مى‏كند كه در ماتم او ملائكه گريسته‏اند و از آسمان‏ها قطرات خون باريده و جنّيان به آواز بلند بر او نوحه كرده‏اند و هر كس كه امثال اين اخبار را با وجود صحّت طرق و قوّت سند انكار نمايد، پس مى‏تواند بود كه جميع شرايع و معجزات رسول و جميع امور دين و دنيا را انكار نمايد. زيرا كه آن امور نيز به مثل اين اسانيد و طرق بر ما ظاهر گرديده و مضمون آن به درجه‏ى صحّت رسيده و الحمد للَّه رب العالمين.
او پس از زيارت مرقد مطهّر حضرت رضا عليه السلام به نيشابور باز گشت و ديد شيعه در موضوع غيبت امام‏عليه السلام اختلافات بسيار زيادى داردند و در مورد وجود حضرت بقيّة اللَّه الاعظم در ميان ايشان شبهاتى پيدا شده است و از راه مستقيم و نظرات و قياس‏هاى باطل روى اورده‏اند. پس در ارشاد آنان به راه حق تلاش زيادى مبذول داشت و با بيان روايات رسيده از پيامبر و خاندان معصوم او – كه درود خدا بر ايشان باد – آنان را راه صحيح باز گرداند.
او در هر روز جمعه و سه شنبه‏اى مجلسى تشكيل مى‏داد و شاگردانش و ديگران در آن گرد مى‏آمدند و براى آنان احاديث مختلفى را املاء مى‏كرد و ثمره‏ى اين كار كتابى شد به نام “الامالى” كه ۹۷ مجلس است كه ابتداى آن روز جمعه ۱۲ روز مانده به اتمام ماه رجب سال ۳۶۷ بود و انجام آن در يازده شب مانده به اتمام ماه شعبان سال ۳۶۸؛ و آخرين مجلس آن در كنار مرقد ثامن الحج بوده است.
او و برادرش حسين بن على ابن بابويه هر دو در زمان غيبت صغرى‏ به دعاى حضرت ولى عصر عليه السلام متولّد شدند و در توقيع رفيع صادر شده از ناحيه مقدسه، “صدوق” به: “فقيه” و “خير” و “مبارك” و “مصدر منافع بودن” موصوف شد و اين قضيه با قطع نظر از ديگر مراتب علمى و كمالات معنوى، يگانه امتياز انحصارى اين دو برادر والا گهر و بزرگ افتخارِ ابدى ايشان است. آن دو گوى سبقت از ديگر نگاهبانان شرع مقدس اسلامى ربودند و زحمات بسيارى در احيا و ترويج آثار پيشوايان دين مبين اسلام به كار بردند و با قلم ميمنت رقم و مبارك شيم خودشان تمامى آن‏ها را احيا كرده‏اند. محفوظات روايتى ايشان بيشتر از ساير قميين بوده و هر وقت كه به نقل حديث مى‏پرداختند، همگان در حيرت فرو مى‏رفتند و مى‏گفتند: “اين امر و اين مقام فقط خصوصيت و امتيازى است كه در اثر دعاى حضرت ولى عصرعليه السلام به شما عنايت شده”.(۱۴) او بيش از ۲۵۲ نفر استاد و شيخ روايتى و كسانى دارد كه از آنان روايت نقل كرده است.(۱۵)
شاگردان و راويان از شيخ صدوق ۲۷ نفرند كه از آن جمله افراد زير را مى‏توان نام برد:
ابو عبد اللَّه حسين بن عبيداللَّه بن ابراهيم غضائرى
على بن محمّد بن على خزّاز قمى
محمد بن احمد بن عباس بن فاخر دوريستى
محمد بن محمد بن نعمان ملقب به مفيد
ابو على حسن بن محمّد بن حسن شيبانى قمى نويسنده “تاريخ قم”
سيد مرتضى ابو القاسم على بن حسين بن موسى ملقّب به علم الهدى
ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى.(۱۶)
او محل رجوع بزرگان بوده است. كتاب عيون اخبار الرضا را به درخواست صاحب بن عَبّاد وزير آل بويه نگاشت و مناظرات فراوانى با مخالفين اماميه داشت كه از آن جمله مناظره او در حضور ركن الدوله ديلمى (جل. ۳۲۲ – ۳۶۶ ق.) با يكى از ملحدين در باب اثبات وجود امام غائب را مى‏توان ياد كرد.(۱۷)
صدوق بنا بر نقل شيخ طوسى، سيصد، و بنا بر نقل نجاشى دويست كتاب و رساله نوشته است كه شيخ تنها آثار زير را فهرست مى‏دهد: «عيون أخبار الرضا»، «علل الشرايع»، «معاني الأخبار»، «اكمال الدين و اتمام النعمة فى الغيبة»، «التوحيد»، «من لا يحضره الفقيه»، «الخصال»، «المجالس»، «الأمالى»، «مصادقة الإخوان»، «صفات الشيعة»، «فضائل الشيعة»، «ثواب الأعمال و عقاب الأعمال»، «فضائل الأشهر الثلاثة»، «المقنع»، «النّصوص»، «دعائم الإسلام»، «كتاب المرشد»، «المواعظ و الحكم»، «كتاب السّلطان»، «كتاب فضل العلويّة»، «كتاب الخواتيم»، «كتاب المواريث»، «كتاب الوصايا»، «كتاب مدينة العلم» كه از كتاب من لا يحضر بزرگ‏تر بوده است، «العقائد»، «كتاب دين الإماميّة»، «كتاب المصباح» براى هر يك از امامان‏عليهم السلام، «الهداية»، «النّصوص»، «كتاب غريب حديث النّبيّ و الأئمّةعليهم السلام»، «كتاب الحِذاء و الخَفّ»، «كتاب حذو النّعل بالنّعل»، «كتاب مقتل الحسين بن على‏عليهما السلام»، «رسالة فى أركان الإسلام إلى أهل المعرفة»، «كتاب المحافل»، «كتاب علل الوضوء»، «كتاب علل الحج»، «كتاب الطّرائف»، «كتاب نوادر النّوادر»، «كتاب في أبي طالب و عبدالمطلب و عبداللَّه و آمنة بنت وهب رضوان اللَّه عليهم أجمعين»، «كتاب الملاهى»، «كتاب العلل» كه مبوّب نبوده است، «رسالة في الغيبة إلى أهل الرّيّ و المقيمين بها و غيرهم»، «كتاب التفسير» كه ناتمام بود، «كتاب الرجال » كه ناتمام بود، «كتاب الزهد» براى هر يك از امامان‏عليهم السلام، «كتاب المعراج»، و بسيارى آثار ديگر(۱۸). در نقل نجاشى كتب زير نيز فهرست شده است:
«كتاب النبوة»، «كتاب إثبات الوصيّة لعليّ ‏عليه السلام»، «كتاب اثبات خلافته»، «كتاب اثبات النصّ عليه»، «كتاب اثبات النّص على الأئمّة»، «كتاب المعرفة في فضل النّبيّ و أمير المؤمنين و الحسن و الحسين‏عليهم السلام»، «كتاب الأوائل»، «كتاب الأواخر»، «كتاب الأوامر»، «كتاب المناهي»، «كتاب الفرق»، «كتاب الإمامة و التّبصرة من الحيرة»، «كتاب المنطق»، «كتاب جامع حجج الأنبياء»، «كتاب جامع حجج الأئمة»، «كتاب أوصاف النّبيّ ‏صلى الله عليه وآله وسلم»، «كتاب دلائل الأئمّة و معجزاتهم»، «كتاب التّاريخ»، «كتاب مولد أمير المؤمنين‏عليه السلام»، «كتاب مولد فاطمةعليها السلام»، «كتاب الجمل»، «كتاب في زيد بن عليّ»، «كتاب أخبار سلمان و زهده و فضائله»، «كتاب أخبار أبي ذرٍّ و فضائله»، «كتاب الرّجعة»، «كتاب علامات آخر الزمان»، «كتاب السِّواك»، «كتاب المياه»، «كتاب التّيمّم»، «كتاب خلق الإنسان»، «كتاب الأغسال»، «كتاب الحيض و النِّفاس»، «كتاب نوادر الوضوء»، «كتاب فضائل الصّلاة»، «كتاب فرائض الصّلاة»، «كتاب مواقف الصّلاة»، «كتاب فقه الصّلاة»، «كتاب السّهو»، «كتاب الجمعة و الجماعة»، «كتاب الصّلوات سوى الخمس»، «كتاب نوادر الصّلاة»، «كتاب فضل المساجد»، «كتاب الزّكاة»، «كتاب الخمس»، «كتاب الجزية»، «كتاب فضل المعروف»، «كتاب فضل الصّدقة»، «كتاب الصّوم»، «كتاب الفطرة»، «كتاب الإعتكاف»، «كتاب جامع تفسير المنزل في الحجّ»، «كتاب جامع فضل الكعبة و الحرم»، «كتاب جامع آداب المسافر للحجّ»، «كتاب أدعية الموقف»، «كتاب القربان»، «كتاب المدينة و زيارة قبر النّبيّ و الأئمّةعليهم السلام»، «كتاب زيارات قبور الأئمّة»، «كتاب السّكنى‏ و العُمْرى‏»، «كتاب الحدود»، «كتاب الدّيات»، «كتاب المعايش و المكاسب»، «كتاب التّجارات»، «كتاب العتق و التّدبير و المكاتبة»، «كتاب القضاء و الأحكام»، «كتاب الجنائز»، «كتاب النّساء و الولدان»، «كتاب النّكاح»، «كتاب قرب الإسناد»، «كتاب التّسليم»، «كتاب الطّبّ»، «كتاب اللقاء و السّلام»، «كتاب اللّعان»، «كتاب الإستسقاء»، «كتاب في زيارة موسى و محمّد عليهما السّلام»، «كتاب جامع زيارة الرّضاعليه السلام»، «كتاب تحريم الفقّاع» ، «كتاب المتعة»، «كتاب الشّعر»، «كتاب فضائل جعفر الطيّار»، «كتاب السنّة»، «كتاب الفوائد»، «كتاب الإنابة»، «كتاب الهداية»، «كتاب الضّيافة»، «كتاب رسالة في شهر رمضان»، «جواب رسالةٍ وردتْ في شهر رمضان»، «كتاب الرّوضة»، «كتاب نوادر الفضائل»، «كتاب امتحان المجالس»، «كتاب التّقيّة»، «كتاب إبطال الإختيار و إثبات النّصّ»، «كتاب المعرفة برجال البرقيّ»، «كتاب مصباح المصلّي»، «جامع أخبار عبدالعظيم الحسني»، «كتاب تفيسر قصيدة في أهل البيت‏عليهم السلام» و بسيارى رسائل جوابيّة(۱۹)، كه متأسفانه بسيارى از آن‏ها امروز در دست نيست.
او در سال ۳۸۱ در شهر رى بدرود حيات گفت و در كنار قبرستان همان شهر دفن شد. مزار او امروز در قبرستان “ابن بابويه” اين شهر محلّ زيارت اهل دانش و بينش مى‏باشد.
شيخ صدوق شخصيّت مهمّى در ميان شيعه است و ركنى از اركان شيعه مى‏باشد. چنان كه گفته شد به دعاى امام زمان عليه السلام متولّد شد. پدرش به حضرت متوسّل شد و به وسيله حسين بن روح از ساحت مبارك امام عصرعليه السلام درخواست كرد كه حضرت دعا بفرمايند كه خدا به او فرزندى بدهد كه مروّج شرع و دين باشد. حضرت هم دعا كردند و فرمودند: خداوند دو فرزند به ايشان خواهد داد كه فقيه باشند. مرحوم حاجى نورى قدس اللَّه سرّه – كه از بزرگان محدّثين اماميّه است – در باره صدوق مى‏فرمايد: عِدالَةُ الرَّجُلِ مِن ضَرُورِيّاتِ الْمَذْهَبِ.(۲۰) عدالت ابن بابويه از ضروريّات مذهب شيعه است. يعنى هر شيعه‏اى بايست به عدالت اين مرد ملزم باشد. صدوق كسى است كه اصحاب بر عدالت او اجماع كرده‏اند. احاديث شيعه زنده شده قلم و زبان اين بزرگوار است. ثانياً – ايشان علاوه بر تصنيفاتى كه دارد بسيارى را هدايت و ارشاد كرده، خيلى سنّى‏ها را شيعه كرده است و بسيارى از آخوندهاى سنّى مُشكّك را كه گمراه كننده بوده‏اند، سركوب نموده است.
وى شنيد در نيشابور از طرف جمعى از علماى اهل سنّت شبهاتى القا شده و بچّه‏ هاى شيعه را اغوا كرده‏ اند؛ به نيشابور رفت و آن‏ها را به راه آورد. خلاصه همان سفرى كه به مشهد رفت و به نيشابور برگشت، مدّتى ماند و خيلى‏ها را به راه آورد. در آن‏جا آخوند سنّى‏اى بود؛ با پنج، شش مجلس او را كوبيد و شيعه‏هاى آن اطراف را از شرّ وى خلاص كرد. يكى از كارهاى مهمّ مرحوم شيخ صدوق اين بود كه با آخوندهاى سنّى مباحثه مى‏كرد و ايشان را منكوب مى‏كرد و با منطق علم و بيان با استدلال و برهان اردنگى مى‏زد و ايشان را پشت كوه قاف مى‏انداخت.
به رى برگشت؛ مشكل عظيمى داشت كه آن مشكل به زودى حل نمى‏شد. شب در عالم رؤيا ديد كه به مكّه معظمّه زادها اللَّه شرفاً و تعظيماً مشرّف شده است و در مسجد الحرام مقابل حجرالاسود(۲۱) ايستاده و آن دعايى را مى‏خواند كه وارد است حجّاج بخوانند.
حاجى‏ها جلوى حجرالاسود مى‏ايستند و اين عبارت را مى‏خوانند: أمانَتي أدَّيْتُها و مِيثاقي تَعاهَدْتُهُ لِتَشْهَدَ لي بِالْمُوافاةِ.(۲۲) [امانتى است كه آن‏را ادا كردم و پيمانى است كه آن‏را به جا آوردم. بايد كه نسبت به من شهادت دهى كه وفا(ى عهد) نمودم.]
«أمانَتي أدَّيْتُها» امانتم را ادا كردم، امانت چيست؟ توحيد، اقرار به يگانگى خدا. «و مِيثاقي تَعاهَدْتُهُ» و پيمانى كه در عالم ذرّ با خداى متعال بسته بودم، آن ميثاق و پيمان را به عمل آوردم، آمدم اينجا و اظهار بندگى خدا را كردم، «لِتَشْهَدَ لي بِالْمُوافاةِ» تو شاهد باش، روز قيامت شهادت بده كه من بنده خدا هستم.
مرحوم ابن بابويه ديد كه در مسجد الحرام است و جلوى حجرالاسود ايستاده است و اين عبارت را مى‏خواند. ناگهان متوجّه يك طرف شد، ديد حضرت بقيّة اللَّه امام زمان ارواحنا فداه آن‏جا تشريف دارند. به حضرت از گرفتارى‏اش شكايت كرد كه مبتلا به چنين سختى شده‏ام، لطف و عنايتى بفرماييد و اين مشكل مرا حل كنيد، و اين گرفتارى مرا بر طرف بفرماييد. حضرت فرمود: لِمَ لا تُصَنِّفُ كِتاباً فِي الْغَيْبَةِ حَتّى‏ تَكْفِىَ مَا قَدْ هَمَّكَ؟(۲۳) چرا در غيبت من كتابى نمى‏نويسى تا گرفتاريت رفع بشود؟
غرضم از ذكر اين قصّه همين جاست و مى‏خواهم نكته‏اى را به شما حالى كنم. حضرت فرمود: «چرا در غيبت من كتابى نمى‏نويسى تا مشكلت حلّ شود». يعنى اگر مى‏خواهى گره از كارت برداشته شود، مشكلت آسان شود، خدمتى به من بكن. اين نكته حسّاسى است كه تمام شيعيان بايد بدانند. هر كس در رشته خدمتگزارى به امام زمان وارد شود و به ساحت مقدّس حضرت خدمت كند: ترويج حضرت، تعظيم حضرت و دفاع از حومه حضرت، به قلم، به مال، به زبان و … آن حضرت گرفتارى‏هاى او را برطرف مى‏كند، چه در رشته تجارت، چه در رشته تحصيل و در هر رشته‏اى و در هر كار و صنعتى كه هست، حضرت نمى‏گذارند او گرفتار شود. آن‏قدر امام زمان غيور است، آن‏قدر آقا و بزرگوار و جوانمرد است كه هر نوع آدم عادىِ ساده‏اى، با اندك قدم برداشتن در راه خدمتگزارى به دربار مطهّرش آقايى و بزرگوارى اين حضرت را در مى‏يابد و مى‏فهمد كه اين حضرت آقاست، بزرگوار است. به‏قدرى امام زمان غيرتمند است، به‏قدرى جوانمرد است، به قدرى حق‏شناس است، به‏قدرى آقاست كه حدّ و وصف ندارد. اگر كسى يك قدم در خانه امام زمان برود، حضرت مهمّات او را كفايت مى‏كند.
اين بود به صدوق فرمود: چرا در غيبت كتاب نمى‏نويسى تا مشكلت حل شود! شيعه بايد به خدمت آقا مشغول باشد باقى را به ذمّه امام زمان بگذارد. يكى از كليدهاى گشايش كارهاى شيعيان در گرفتارى‏هايشان عرض اخلاص به امام زمان است؛ به آن حضرت خدمتى بكنند، خدمت مالى، قلمى، زبانى، نگهدارى نوكرانش، و تحكيم مبانى آن حضرت در قلوب شيعه. اين يكى از كليدهايى است كه اگر كسى وارد شديد فورى گره كارهايش باز مى‏شود.
امام زمان به صدوق فرمودند: چرا در غيبت من كتابى نمى‏نويسى تا مشكلات حل شود؟ عرض كرد: قربانت بروم! من در غيبت شما خيلى كتاب نوشتم. راست هم عرض كرد. صدوق قدّس اللَّه سرّه بيش از دويست عنوان كتاب نوشته است. احاديث شيعه زنده شده قلم صدوق است. عرض كرد: من در عصر غيبت خيلى كتاب نوشته‏ام.
حضرت فرمود: نه، مرادم اين است كه چرا در موضوع غيبت من يك كتاب علمى نمى‏نويسى كه دل شيعه محكم باشد و در مقابل اجانب منطقى در دست داشته باشد؟ مى‏گويد: چشم. از خواب بيدار مى‏شود. اولياء اللَّه خوابشان از روى اوهام و تخيّلات خودشان نيست، متن واقع است. بيدار شد، شروع به نوشتن كتاب كمال الدين و تمام النعمة كرد. هنوز كتاب به نصف نرسيده، مشكلش حل شد.
صدوق در سال ۳۸۱ در شهر رى بدرود حيات گفت و در كنار قبرستان همان شهر دفن شد. مزار او امروز در قبرستان «ابن بابويه» اين شهر محل زيارت اهل دانش و بينش مى‏باشد.

……………….( Anotates ) ……………..
(۱) بحارالأنوار ۵۱: ۳۰۶، ح ۲۲. عن الفهرست للنجاشي. اجْتَمَعَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ بابَوَيْهِ مَعَ أبي‏الْقاسِمِ الْحُسَيْنِ بْنِ رَوْحٍ و سَأَلَهُ مَسائِلَ ثُمَّ كاتَبَهُ بَعْدَ ذَلِكَ عَلى‏ يَدِ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرِ بْنِ الْأسْوَدِ يَسْأَلُهُ أنْ يُوصِلَ لَهُ رُقْعَةً إلَى الصَّاحِبِ علیه السلام وَ يَسْأَلُهُ فِيهَا الْوَلَدَ. فَكَتَبَ إلَيْهِ: قَدْ دَعَوْنَا اللَّهَ لَكَ بِذَلِكَ وَ سَتُرْزَقُ وَلَدَيْنِ ذَكَرَيْنِ خَيِّرَيْنِ. فَوُلِدَ لَهُ أبُوجَعْفَرٍ و أبُوعَبْدِاللَّهِ مِنْ أُمِّ وَلَدٍ و كانَ أبُوعَبْدِاللَّهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ يَقُولُ: سَمِعْتُ أَباجَعْفَرٍ يَقُولُ: أنَا وُلِدْتُ بِدَعْوَةِ صَاحِبِ الْأمْرِعليه السلام وَ يَفْتَخِرُ بِذَلِكَ.
(۲) در كتاب فرهنگ معين، بخش أعلام سال ۳۲۸ هجرى قيد شده، ولى اشتباه است؛ زيرا جناب حسين بن روح در سال ۳۲۶ درگذشته است.
(۳) معانى الأخبار، شيخ صدوق، مقدمّه‏ى على اكبر غفارى، ص ۱۹.
(۴) اين موضوع از كتاب كمال الدين، اثر وى، صفحه‏ى ۳ استفاده مى‏شود. (برگرفته از معانى الأخبار، شيخ صدوق، مقدمّه‏ى على اكبر غفارى، ص ۱۹.)
(۵) عيون أخبار الرضا، شيخ صدوق، ص ۳۸۱.
(۶) مرو رود” شهرى نزديك مرو شاهجان كه ميان اين دو شهر ۵ روز راه، فاصله است و ميان مرو شاهجان و نيشابور ۷۰ فرسنگ مسافت وجود دارد. (معجم البلدان، ياقوت حموى، ج ۵، ص ۱۱۲). “مرو الشاهخان” و “مرو روذ” نام دو شهر خراسان است و هر دو را با هم “مروان” خوانند. افراد منسوب به شهر نخست را “مروزى” و به افراد منسوب به شهر دوم “مرورودى” گويند. چون مطلق “مرو” گويند مراد “مرو الشاهجان” است. و آن شهرى از خراسان است و نسبت بدان “مروى” و “مروزى”و “مرغزى” مى‏آيد. ولى برخى “مروى” و “مرويّة” را نسبت به شهرى در عراق كنار رود فرات دانسته‏اند. (برگرفته از لغت‏نامه، على اكبر دهخدا، ذيل “مرو”)
(۷) فيد” شهركى است در نيمه‏ى راه كوفه به مكّه كه ميانش حصارى با دروازه‏هاى آهنين است و مسافران وسايل غير ضرورى خود را در هنگام سفر حج در آن امات مى‏نهاده‏اند. اهالى حصار، تمام سال را صرف جمع‏آورى علوفه براى مراكب حجّاج مى‏كردند. آن شهرك را شخصى به نام “فيد” بنا كرده است. (برگرفته از لغت نامه، على اكبر دهخدا، ذيل همين كلمه)
(۸) ايلاق” نام شهر پايتخت “خُطا” و “ايغور” است. ناحيه‏اى بزرگ و آباد با كشت و زرع فراوان بود كه ميان كوه و صحرا قرار داشت. مردمان آن فراوان، امّا كم خواسته بودند. شهرها و روستاهاى فراوانى داشت و روستاييان مردمانى شوخ روى و بيشتر به كيش سپيد جامگان بودند. در اندرون كوه‏هاى آن معادن طلا و نقره وجود دارد و حدودش به “فرغانه” و “چندل” و “چاچ” و “رود خشرت” پيوسته است. (برگرفته از لغت‏نامه، على اكبر دهخدا، ذيل همين كلمه)
(۹) فرغانه” ناحيه‏اى آباد و بزرگ با نعمت‏هاى بسيار است و كوه‏هاى متعدّد و دشت‏ها و شهرها و آب‏هاى روان دارد. در اندرون كوه‏هاى آن معادن فراوانى از طلا و نقره وجود دارد. نيز در آن‏ها معادن مس و سرب و نوشادر و چراغ سنگ و سنگ پادزهر و سنگ مغناطيس و داروهاى فراوان يافت مى‏شود. و ناحيه‏اى از ماوراء النهر ميان سمرقند و چين است كه به تركستان متّصل مى‏شود. گويند در آن جا چهل مسجد جامع بوده است. بين آن و سمرقند پنجاه فرسنگ مسافت است و از جمله شهرهاى آن: اثكث، تشوخ، رشتاق، زند، اوش، فرسياب، اوزگند، كشوكث و پاب است و خجند از جمله ولات آن است. دانشمندان زيادى از اين سرزمين برخاسته‏اند. (برگرفته از لغت‏نامه، على اكبر دهخدا، ذيل همين كلمه)
(۱۰) فهرست النجاشى، صص ۲۷۹ و ۲۸۷.
(۱۱) صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج ۱، ص ۸۷.
(۱۲) مجالس المؤمنين، قاضى نور اللَّه شوشترى، صص ۱۹۷ – ۲۰۰، به نقل از آن معانى الأخبار، شيخ صدوق، مقدمه به قلم على اكبر غفارى، صص ۲۷ – ۳۵.
(۱۳) اين متن با مختصر ويرايش ادبى از همان اثر عيناً نقل مى‏شود.
(۱۴) اسرار التوحيد، (ترجمه و شرح كتاب التوحيد)، محمد على بن محمد حسن اردكانى، مقدمه، به نقل از ريحانة الادب، محمد على تبريزى.
(۱۵) معانى الاخبار، شيخ صدوق، مقدمه فاضل دانشمند: على اكبر غفارى، صص ۳۷ – ۶۸.
(۱۶) معانى الاخبار، شيخ صدوق، مقدمه فاضل دانشمند: على اكبر غفارى، صص ۶۸ – ۷۲.
(۱۷) صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج ۱، ص ۸۷.
(۱۸) شيخ طوسى، الفهرست، صص ۳۰۴ و ۳۰۵.
(۱۹) رجال النجاشى، صص ۳۹۲ – ۳۸۹
(۲۰) ملّا على كنى، (متوفّاى ۱۳۰۶)، توضيح المقال في علم الرجال: ۲۸۲ و دائرة المعارف أعلمي ۳: ۸۹. لقد أطال الكلام شيخنا شيخ سليمان في الفوائد النجفيّة و جملة من تأخّر عنه و حاولوا الإستدلال على اثباتِ عدالته قُدّس سرّه … فإنّ عدالة الرّجل من ضروريّات المذهب و لم يقدح في عدالته عادلٌ.
مامقانى، تنقيح المقال ۳: ۱۵۴. و قد جعل في الحاوي أيضاً: عدالة هذا الشّيخ من ضروريّات المذهب.
(۲۱) خداوند متعال در عالم ذرّ از ما پيمانى به يگانگى خودش گرفت و آن پيمان در كاغذ بهشتى نوشته شده است، آن كاغذ بهشتى در دل اين سنگ است و روز قيامت اين سنگ با تمام شعور و با كمال عقل و علم در نزد خدا شهادت مى‏دهد كه اين حاجى‏ها اظهار بندگى كردند، خدايا من شاهد و گواهم. روزى خليفه دوم از على بن ابى طالب‏ عليه السلام سؤال كرد كه آخر اين سنگ چيست كه در برابرش مى‏ايستند و حرف مى‏زنند؟! حضرت امير المؤمنين ‏عليه السلام اين قصّه را بيان فرمودند. بعد خليفه دوم گفت: خداوند آن روزى را نياورد كه على نباشد و من باشم!
(۲۲) شيخ صدوق، كمال الدين، مقدمه مؤلف.
(۲۳) شيخ صدوق، كمال الدين، مقدمه مؤلف.