از سفرای چهارگانه حضرت صاحب الزمان معجزات و بیّنات زیادی صادر شده تا مردم تقین کنند که ایشان از سوی امام زمان علیه السلام مقام سفارت و بابیّت را دارند از آن جمله است:
آن که قطب راوندى در کتاب خرايج از حسن مسرق روايت کرده که گفت: روزى در مجلس حسن بن عبد الله بن حمدان ناصرالدولة بودم. در اينجا سخن ناحيه حضرت صاحب عليه السلام و غيبت او مذکور شد. من به آن سخنان استهزاء نمودم. ناگاه عمويم حسين داخل آن مجلس شد و کلام مرا شنيد گفت: اى فرزند، من نيز در اين باب اين اعتقاد تو را داشتم تا آن که حکومت شهر قم را به من دادند در وقتى که اهل قم بر خليفه عاصى بودند و هر حاکمى که مي رفت او را مي کشتند و اطاعت نمي کردند.

پس لشگرى به من دادند و مرا به سوى قم فرستادند. چون به ناحيه طرز رسيدم به شکار رفتم. ناگاه شکارى از پيش من بار رفت. من از عقب آن تاختم و از لشگر بسيار دور افتادم. به نهرى رسيدم و از ميان آن روان شدم و هر قدر بيشتر مي رفتم وسعت نهر زيادتر مي شد. ناگاه سوارى پيدا شد بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غير چشمهايش در زير آن نمي نمود و دو موزه سرخ با پا داشت متوجه من شده گفت: اى حسين و مرا امير نگفت و به کنيت هم نخواند بلکه از روى تحقير نام مرا برد. من گفتم: بلى! گفت: چرا تو ناحيه ما را عيب مي کنى و سبک مي شمارى و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمي دهى و من مرد صاحب وقار شجاعى بودم که از هيچ چيز نمي ترسيدم از سخن او بلرزيدم و ترسيدم و گفتم: مي کنم اى سيد من آنچه فرمودى. گفت: هرگاه برسى به آن موضعى که متوجه آن شده و به آسانى و بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوى و کسب کنى آنچه کسب کنى خمس آن را به اهلش برسان. گفتم: شنيدم و اطاعت مي کنم. گفت: بر بار شد و صلاح و عنان اسب خود را برگردانيد و روانه شد و از نظر من غايب گرديد و ندانستم به کجا رفت. پس از طرف راست و چپ او را طلب کردم و نيافتم. ترس و رعب من زياد شد و به سوى لشگر خود برگشتم و اين واقعه را به کسى نقل نکردم و از خاطر فراموش نمودم و چون بشهر قم رسيدم گمان نمودم که با من محاربه کنند. اهل قم به استقبال من بيرون آمدند و گفتند آنان که به سوى ما مي آمدند چون با ما مخالف در مذهب بودند با آنها محاربه مي کرديم و چون تو از مائى و در مذهب موافق هستى با تو محاربه نکنيم. داخل شهر شو و تدبير امر شرع به هر نوع دانى بکن. من داخل شده مدتى ماندم و اموالى بسيار زياده بر آن که توقع داشتم بدست آوردم. تا آن که امرى خليفه بر من به جهت کثرت اموال حسد بردند و مرا نزد خليفه مذمت نمودند و معزول شدم و به بغداد بگشتم. اول به نزد خليفه رفتم بر او سلام کردم بعد به خانه خود نزول نمودم و مردم بديدن من مي آمدند. ناگاه محمد بن عثمان عمرى بر من وارد شد از اهل مجلس گذشت و آمد بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تکيه نمود. مرا اين عمل ناپسند آمد. مکرر مردم مى آمدند و مي رفتند و او از جاى خود حرکت نمي کرد و آن به آن خشم من بر او زياد مي شد تا آن که مجلس منقضى شد. نزديک من آمد و گفت: ميان من تو سرى باشد بشنو! گفتم: بگو. گفت: صاحب اسب اشهب و نهر مي گويد که ما به وعده خود وفا کرديم تو هم وفا کن. چون اين شنيدم گفتم مي شنوم و اطاعت مي کنم و به جان منّت دارم. پس برخواستم و دست او را گرفتم با خود به اندرون بردم در خزينه‌ ها گشودم و خمس تمام را تسليم نمودم و پاره ای اموال را که من فراموش کرده بودم او به ياد من آورد و خمس آن را جدا نمودم و بعد از آن من در امر حضرت صاحب عليه السلام شک نکردم. پس حسن ناصرالدوله گفت که من نيز چون اين واقعه را از عمم شنيدم شک از دلم برفت و يقين به حقيقت امر حضرت صاحب الامر عليه السلام نمود.

(دارالسلام در احوال حضرت مهدی علیه السلام؛ محمود عراقی)