حکیم صفای اصفهانی در سال (۱۲۳۱ ش – ۱۲۶۹ هجری) در شهر فریدون متولد شد. شاعر نامی محمود فرّخ در سفینه نام او را محمّد حسین نقل می کند. در آغاز جوانی به تهران رفت و هنوز بیست سال نداشت که به مسلک تصوف گرائید. وی سالیان دراز گوشه نشین بود. صفای در سال (۱۲۷۵ ش – ۱۳۱۴ هجری) بیمار شد و بیماری وی به درازا کشید و بیش از پیش از مردم کناره گرفت و پس از چندی از خرد بیگانه شد، تا سرانجام در سال (۱۲۸۳ ش – ۱۳۲۲ هجری) بدرود حیات گفت. وی چنین می سراید:
مراست عمری چون آفتاب بر لب بام * تراست روئی چونان به سرو ماه تمام

بیا که شامم با روی تست روز سپید * که بی تو روز سپیدم بود معاینه شام
فرشته هم پر مرغ دل فریفته ئیست * که چون تو سروی دارد به خانه کبک خرام
بهشت خلوت آن خواجه ئیست کز فر بخت * نشسته بر سر تخت ست پهلوی تو غلام
ملک شکار کمند ملوک بند بند بتی ست * که چون تو دارد صیدی اسیر چنبر دام
ز آفتاب تو نیکوتری و نیست شگفت * که آفتاب ندارد دو زلف غالیه فام
مراست رویی چون زر پخته زانکه تر است * بری سپیدتر و ساده تر ز نقرهء خام
که دیده سروی از نسیم و بار او از دل * به جز دل من و قد تو سرو نسیم اندام
به چشم و لب بنواز ای ز دست برده مرا * که می پرستم و این پشه است و آن بادام
مدام مستم از آن هر دو چشم باده پرست * به من نگاه کن ای دیدن تو شرب مدام
دم سپیده و فصل بهار چون تو بتی * به بزم از چه نگیری حجاب و ندهی جام
مشام جان من از جانبی که طرّهء تست * کند ز باد شمیم بهشت استشمام
مگر گذشته ئی ای باد گفتم از درد دوست * نه بلکه دارم از دوست نگفت با تو پیام
چه گفت گفت که جان را نثار کن که دهم * به یک نگاهت عمر دو باره ئی به دوام
کنون که آمدی ای جان نو رسیده به دست * چرا نبخشی جانی ز نو به گردش جام
می وجوب ز خم خانهء قدیم بیار * که بر موحّد و مشرک حلال گشت و حرام
به جام سوختگان ریز این شراب که نیست * میی که پخته خم خداست در خور عام
به اهل فضل چشان صاف معرفت که بود * بزرگ موهبت و کوچک ست ظرف عوام
به اهل معرفت انداز سایه ای سر طور * مگوی سرّ حقیقت به پیش مردم عام
گمانشان که تویی در غمام و من به یقین * که آفتاب تویی هر چه غیر تست غمام
بر آن سرند که پنهان تویی و خلق پدید * به دید بین و به درک عوام کالانعام
تویی وجود که پیدائی و تمام عدم * بر خرد نبود امتیاز در اعدام
نظام کون و مکان را زمان در کف تست * به دین قیاس که بر وجه احسنت نظام
تجلّی تو بود ربّ کارخانهء امر * که کارخانهء امزست از تجلّی تام
تو را تعیّن اوّل که موطن احدیست * به نام غیب غیوبست بی نشانه و نام
مقام واجب بالذات و جای خوف و حذر * حذر کنید که اخفاست این ستوده مقام
مگر تجلّی ذاتی لمن یشاء الحق * زند به کوه و شود پاره پاره از الهام
تجلّی دومت و احدیست اوّلیست * که واحدیّت دوم بدو گرفت قوام
مقام امن ربوبی بهشت عدن صفات * طرب سرای الوهی تمام فوق تمام
فضای عالم لاهوت و مبدأ جبروت * لوایح ملک و ملک را سر اقلام
سیم تجلّی فیض مقدّس ساری * وجود منبسط ذوالجلال و الاکرام
سمای حاوی گردون خلق و امر بدیع * زلال جاری بحر مدارک و افهام
چو آفتاب ز شرق جلا دمید و گرفت * سمای روح و تمام اراضی و اجسام
حقیقتی که نهان بود در حجاب ظهور * قدم به عرصهء تعیین نهاد از ابهام
به یک اضافه اشراقی از ظهور تو داد * ز عقل تا به هیولای کون را اعلام

تویی که هستی و هرگز نبوده جز تو کسی * به هستی تو بود هر چه هست و نیست تمام
به های هوی تو حتّی الرمال فی الفلوات * به جستجوی تو حتّی العبید للاصنام
به ملک فقر گدایان دولت تو کنند * ز مالکان رقاب ملوک استخدام
به سرّ عشق رخت سجده برد عرش و رواست * که عرش باشد مأموم و سرّ عشق امام
به پر جود تو پرواز کرد طیر وجود * به جز صافی وحدت ز باز تا به همام
ولیک باز نشیند به ساعد سلطان * همام پرد از صحن خانه تا لب بام
دلم به مردن بیدار شد ز خواب گران * که مردگان تو بیدار و کائنات نیام
سنام کوه کند سیر ناف گاو زمین * تو گر به ذات کنی جلوه کوه را به سنام
ز جلوه های جلالیت گر به مور رسید * به پای پیل کند زور و پنجهء ضرغام
کفت مصوّر تصویر صورت ازلی * ز کلک لم یزلی در مشیمهء ارحام
به آستین هیولی ز نفخ صورت غیب * دمید روح مقدّس به عضو و عرق و عظام
درین میانه به انسان واجب التعظیم * که هست مظهر کل از وجود جمع سلام
مدیر نقطهء سیّال سیر قوس صعود * که برترستی از قاب هر دو قوسش گام
مدار دور حقیقت مدیر دار وجود * مد بر ملکوت و مقدّر اقسام
دلش صفای ازل را حقیقت موصوف * دمش دوام ابد را طبیعت مادام
سرای سرّ هویّت سمای شمس قدم * صریح روح معیّت صراط حق انام
سماط رزق ولایت سماری عظمت * به قلزم قدم و عین قلزم قمقام
مجدّدی که ازل را نمود وصل ابد * به آن دائم و باقی به اوست روز قیام
دل منوّر او حشر اکبر ارواح * تن مطهّر او عرش اعظم اجسام
ز خوان فقرش روزی برند و ریزه خورند * فرود و بر ز مهیم گرفته تا هوام
ز عدل اوست که بازی کند به چوب شبان * به دشت گرگ و کند حفظ مرتع اغنام
سوام و شیر به یک مرغزار و شیر عرین * ز بیم سر نزند پنچه بر سرین سوام
بدار دنیی و عقبی ست ذات او قیوم * به رزق و معنی ست دست او قسّام
به امر و خلق اولو الامر باقی موجود * به بدو و ختم خداوند مفضل منعام
به صورتش نرسد دست انکشاف عقول * که عقل راست هیولاش منتهای مرام
امام قائم موجود و مهدی موعود * که اوست هادی سیر و سلوک اهل مقام
سر بشرشهء اثنی عشر حقیقت کل * ولی مطلق موجود خاص و رحمت عام
به چشم اهل عنایت عیان چو نور وچود * به یمن و یسر و به تحت و به فوق و خلف امام
نه چشم سر که برونست شه ز حدّ حواس * به چشم سر که بود چشم راستین و کرام
پدید باشد خورشید یار کاهل شهود * به یقظه بینند آن را که دیگران به منام
منام چیست دمید آفتاب صبح ازل * ز مشرق دل بیدار وفا نه من نام
مسافران هله هبو و قودکم قد طال * معاشران هله موتوا قیامکم قد قام
الا حقیقت معشوق و دولت باقی * به کار عشق تو من بنده کرده ام اقدام
صفای سرّ توام جان نهاده بر سر دست * سر مرا به سر خویش سای بر اقدام
مرا ببر به مقامی که اندرو تو مقیم * نمای روی و به من ده روز چشم خویش بوام
که تا ببینم رویی که هست در هر روی * که تا بیابم کامی که هست در هر کام
به حق عصمت مشکوة سرّ غیب بتول * مرا به خویش دلالت کن ای امام همام
کشیده تیغ خدایی به دست امر و بود * ز فرقت تو دل خلق تنگتر ز نیام
بکش حسام و بکش منکران سر وجود * که آبروی وجودست زان کشیده حسام
لوای نصر ازل زن به بام قصر ابد * به پادشاهی منصور و دولت پدارم