داستانک فلسفی (توجیه)
بد کرده بود. اگر همان عمل را به خویشان او می کردند زمین و زمان را می خواست به هم بزند.
در مراجعه ی درونی اش می گفت: به واقع بد کرده ام! آیا خدا مرا می بخشد؟ چه گناه بزرگی مرتکب شده ام!
امّا بعد در دلداری های فلسفی می گفت: او تقدیر مرا چنین کرد! اگر می خواست غیر از این باشم اجازه نمی- داد این کار را بکنم! مگر اراده ای ما فوق اراده ی او هست؟ پس تقصیر من چیست؟
تا شب با همین فکر احساس راحتی کرد؛ امّا وقتی خواست بخوابد جرقّه ای دیگر و سوالی دیگر:
اگر همین بلا بر سر خواهر خودم آمده بود و همین استدلال را می شنیدم به راحتی رضایت می دادم؟
برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. استغفار کرد و قرآن را گشود و از سوره بقره ۵۷ را خواند:
«و ما ظلمونا و لکن کانوا انفسهم یظلمون»
«خداوند به ما ستم نمی کند ما خودمان به خویش ظلم روا می داریم.»
آیه ی بعد را خواند آرام تر شد:
«و اُدخلوا البابَ سجدّا و قولوا حِطّة نُغفر لکم خطایاکم»
«از در «توبه» با حال سجده وارد شوید و بگویید حطّه (پوزش) تا اشتباهات شما را بپوشانیم.»
در حاشیه قرآن – که تفسیر کوتاهی از آیه را نوشته – می خواند: در دوران اسلام وجود امام در هر زمان بسان بابی است که میان بنی اسرائیل گشوده بود و هر که بدان بزرگوار چنگ زند درِ توبه ی الهی را کوفته است.
آخرین دیدگاهها