داستانک فلسفی (کار خدا)
همین طور که قدم زنان از مکتب می آمد با خودش درس استاد حکمت را زمزمه می کرد:
“الفعل فعل الله و هو فعلنا ” : کار ما کار خداست در حالی که کار ماست!
می خواست ببیند ساعت چند است؟ دست که در جیبش انداخت ساعت را ندید. فهمید که همان کسی که با او سر پیچ برخورد کرد، کار خودش را کرده است! امّا چه می توانست بگوید جز این که: “کار او کار خداست گرچه او بود که کرد.”
وقتی به خانه رسید در را باز کرد و دید حتی یک وسیله ی منزل برای او نمانده و همه سرقت شده است! باز هم گفت: فعل سارقان هم فعل خداست!
می خواست دارروغه را خبر کند امّا با درسی که گرفته بود راضی نمی شد.
عاقبت تصمیم جدّی خود را گرفت: “تمام آموخته ها را کنار می گذارم و از فردا این درس را دنبال نمی کنم” آن گاه به سراغ داروغه رفت …