شیخ عبدالوهاب بن احمد بن علی شعرانی در کتاب “لواقح الانوار القدسیّة فی مناقب العلماء و السادات الاخیار” که در آخر آن کتاب آن را “لواقح الانوار القدسیّة فی مناقب العلماء و الصوفیة” نام نهاده است گفته:
از جمله ی ایشانند شیخ صالح عابد زاهد صاحب کشف صحیح و حال عظیم شیخ حسن عراقی مدفون بالای تپّه ی مشرف بر برکه ی رطلی در مصر که قریب صد و سی سال زندگانی کرد. من و سیدّم ابوالعباس حریثی یک دفعه بر او داخل شدیم. پس گفت: به شما خبر بدهم حدیثی را که امر مرا در جوانی بشناسید؟ گفتیم: آری! گفت:
من در اوایل جوانی که هنوز ریش به صورتم نرویده بود و بسیار زیبا بودم و در شام عبا می بافتم. من با افراد نابابی رفاقت داشتم. روزهای جمعه به تفریح و گردش و لهو و لعب سپری می کردیم. روزی از روزها که به بیرون شهر رفته و سرگرم بازی بودیم. یک مرتبه مطلبی به دلم القا شد و در این فکر رفتم که به راستی؛ آیا ما به خاطر همین کار ها به دنیا آمده ایم؟! بازی و لهو و لعب و خوردن و مستی و … یک مرتبه تکانی خوردم و گفتم: « نه برای این کارهای حیوانی به این دنیا نیامده ایم.»

از رفقا فاصله گرفتم و به شهر برگشتم و هر چه رفقا صدایم زدند توجّه نکردم …
اتّفاقا چون روز جمعه بود در مسجد جامع بنی امیه (مسجد جامع اموی در شام) وارد شدم که در آن نماز جمعه خوانده می شد.
خطیب در حال سخنرانی بود و به مناسبتی از حضرت مهدی علیه السلام و اوصاف او سخن می گفت: سخنانش دل مرا زیر و رو کرد و محبّت عجیبی در دلم پیدا شد و با خود گفتم: ای کاش مهدی را می دیدم. به دعای در سجده مشغول شدم که خدای متعال مرا به دیدار او برساند و مرا به مصاحبت او نایل کند. یک سال به این حال گذشت و من دائما در طول این مدّت بر همین روش عمل می کردم.
شبی بعد از نماز مغرب در مسجد نشسته و در عالم حال بودم. ناگاه دیدم شخصی بر من وارد شد که عمامه ای مثل عمامه عجمها و جبه ای از پشم شتر داشت پس دست خود را بر کتف من سود و فرمود:
تو در مصاحبت با من چه حاجتی داری؟
گفتم:
تو کیستی؟
فرمود:
من مهدی هستم.
پس دست او را بوسیدم و گفتم:
با من به خانه بیا!
قبول کرد و فرمود: «برای من مکانی را خالی کن که هیچ کس جز تو بر من در آن داخل نشود.»
پس برای او مکانی را خالی کردم. وی هفت روز در نزد من درنگ کرد و به من ذکر آموخت و به من امر کرد که یک روز روزه بگیرم و یک روز افطار کنم و این که هر شب پانصد رکعت نماز بخوانم و این که پهلوی خود را برای خواب بر زمین نگذارم مگر آن که بر من غلبه کند. آن گاه خواست که (از نزد من) بیرون رود. به من فرمود:
ای حسن! بعد از من دیگر گرد کسی نگرد و آنچه به تو آموختم تو را کفایت می کند که هرچه باشد دون آن چیزی است که به تو آموخته ام و بدون فایده متحمل منّت کسی نشو.
پس گفتم: شنیدم و اطاعت می کنم.
بیرون رفتم تا او را وداع کنم. پس مرا در نزد آستانه در نگاه داشت و گفت: از همین جا. پی به همین حالت چندین سال ماندم.
آنگاه شعرانی گفته است: بعد از ذکر این داستان گفته که وی گفت:
از مهدی از عمرش سؤال کردم.
پس فرمود:
«ای فرزند من! عمر من الآن هفتصد و بیست سال است» و از عمر من از آن سال تا حال صد سال گذشته است.
پس من این مطلب را به سیّد علی خواص گفتم. وی با او در عمر مهدی موافقت کرد.
نیز شیخ عبدالوهاب شعرانی در مبحث شصت و پنجم از کتاب “الیواقیت و الجواهر” گفته … : عمر او (یعنی مهدی علیه السلام) تا این وقت که سنه ۹۵۸ است، هفتصد و شش سال است.

(محدث نوری؛ نجم الثاقب؛ باب هفتم؛ انتهای داستان صدم)