شيخ جليل و امير زاهد، ورّام ابن ابى فراس، در آخر مجلّد دوم كتاب “تنبيه الخواطر” فرموده است: سيّد جليل شريف، ابوالحسن على بن ابراهيم الهريضى العلوى الحسينى، مرا خبر داد گفت: على بن على بن نما مرا خبر داد گفت: ابومحمّد الحسن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على المداينى العلوى مرا خبر داد كه او گفت:
در كوفه شيخى بود قصّار كه به زهد ناميده مى شد و در سلك عزلت گيرندگان منخرط بود و براى عبادت منقطع شده بود كه آثار صالحين را پيروى مى كرد. اتفاق افتاد كه روزى در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براى او نقل مى كرد و او به سوى شيخ متوجّه شده بود.
شيخ گفت: شبى در مسجد جعفى بودم و آن مسجد قديمى در پشت كوفه است و شب نصف شده بود. من تنها در مكان خلوتى براى عبادت بودم كه ناگاه ديدم سه نفر مى آيند. داخل مسجد شدند. چون به وسط فضاى مسجد رسيدند، يكى از ايشان نشست، پس به طرف راست و چپ زمين دست ماليد. پس آب به جنبش آمد و جوشيد. پس از آن آب وضوى كاملى گرفت. آنگاه آن دو شخص ديگر را به گرفتن وضو اشاره فرمود. وضو ساختند. آنگاه مقدّم ايستاد و با آنها نماز جماعت خواند. پس من با ايشان به جماعت، نماز خواندم. چون سلام داد و از نماز فارغ شد، حال او مرا به شگفت آورد و كار او را از بيرون آوردن آب بزرگ شمردم.

پس از شخصى، از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حال آن مرد سؤ ال كردم و به او گفتم كه:
اين كيست؟
گفت: صاحب الامر است، فرزند حسن عليهما السلام.
نزديك آن جناب رفتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و به آن جناب گفتم: يابن رسول اللّه! در شريف عمر بن حمزه چه مى گويى، آيا او بر حق است؟
فرمود: نه! و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا اينكه مرا ببيند.
پس اين خبر را ما از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم. زمانى طولانى گذشت و شريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او، آن جناب را ملاقات كرد. چون با شيخ زاهد مجتمع شديم، من از او حكايتى به خاطر آوردم كه آن را ذكر كرده بود و مثل كسى كه بر او رد كند گفتم:
آيا تو نبودى كه ذكر كردى كه اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكه صاحب الامر عليه السلام را ببيند كه به او اشاره نموده بودى؟
پس به من گفت كه:
از كجا عالم شدى كه او آن جناب را نديده؟
آنگاه بعد از آن با شريف ابى المناقب فرزند شريف عمر بن حمزه مجتمع شديم و صحبت والد او را در ميان آورديم. پس گفت: ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد. قوّتش ساقط و صدايش پست شده بود و درها بر روى ما بسته بود. ناگاه شخصى را ديدم كه بر ما داخل شد كه از او ترسيديم. دخول او را عجب دانستيم و غفلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم . پس ‍ در جنب والد من نشست و براى او آهسته سخن مى گفت و پدرم مى گريست. آنگاه برخاست و چون از انظار ما غايب شد، پدرم خود را به مشقت انداخت و گفت: مرا بنشانيد.
پس او را نشانديم. چشمهاى خود را باز كرد و گفت: كجاست آن شخص كه در نزد من بود؟
پس گفتيم: بيرون رفت از همانجا كه آمد.
گفت: او را طلب كنيد.
پس در اثر او رفتيم، پس درها را بسته ديديم و اثرى از او نيافتيم. به سوى پدر برگشتيم و او را از حال آن شخص خبر داديم و اين كه او را نيافتيم. ما از پدر از حال آن شخص سؤ ال كرديم.
گفت: اين صاحب الامر سلام اللّه عليه بود.
آنگاه به حالت سنگينى برگشت كه از مرض داشت و بيهوش شد.
محدث نوری گويد كه: ابومحمّد، حسن بن حمزه اقساسى، معروف بعزّالدين اقساسى از اجلّه سادات و شرفا و علما و ادباى كوفه و شاعر ماهرى بود. ناصر باللّه عباسى (۵۷۵-۶۲۲ ق) او را نقيب سادات كرده بود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى (۵۸۸-۶۴۰ ق) زيارت جناب سلمان رفتند، پس ‍ مستنصر به او گفت كه:
دروغ مى گويند غلات شيعه در سخنان خود كه على بن ابي طالب عليه السلام در يك شب از مدينه تا به مدائن سير نمود و سلمان را غسل داد و در همان شب مراجعت نمود.
پس در جواب اين ابيات را انشا فرمود:
انكرت ليلة اذ سار الوصى الى – اوض المداين لما نالها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد الى – عرايض يثرب و الاصباح ما وحبا
و قلت ذلك من قول الغلاة و ما – ذنب الغلاة اذا لم يورد و اكذبا
فاصف قبل رد الطرف من سبا – بعرش بلقيس وافى بخرق الحجبا
فانت فى اصف لم تغل فيه بلى – فى حيدر انا غال ان ذا عجبا
ان كان احمد خير المرسلين فذا – خير الوصيين او كل الحديث هبا

مسجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در آنجا چهار ركعت نماز گزارد و تسبيح زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتى طولانى پس از آن كرد كه در كتب مزار موجود و در صحيفه ثانيه علويّه ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۳۳)