کتاب مهدى موعود (ترجمه بحار الأنوار جلد ۵۱): ۸۱۲ – ۸۱۴ مجلسی گوید: در يكى از كتب علماى ما از حسين بن حمدان از ابو محمد عيسى بن مهدى جوهرى روايت نموده كه گفت: در سال ۲۶۰ به آهنگ حج بيت اللَّه از وطن بيرون آمدم.
مقصد من مدينه بود، زيرا بر ما ثابت شده بود كه امام زمان ظهور كرده است، من بيمار گشتم و وقتى از پرهيز بيرون آمدم، ميل بخوردن ماهى و خرما پيدا كردم. موقعى كه وارد مدينه شدم و برادران دينى خود (شيعيان) را ملاقات نمودم، آنها نيز مژده دادند كه حضرت در محلى بنام «صابر» ظهور نموده من هم به طرف صابر رفتم.
وقتى بآن بيابان رسيدم، چند رأس بزغاله لاغر ديدم و قصرى هم در آنجا بود، بزغاله‏ها رفتند ميان قصر و من در آنجا مانده مراقب مطلب بودم، تا آنكه نماز مغرب و عشا را خواندم و دعا و تضرع نمودم، ناگاه «بدر» خادم امام حسن عسكرى عليه السّلام را ديدم كه گفت: اى عيسى بن مهدى جوهرى وارد شو! من از شنيدن اين حرف تكبير و تهليل گفتم و بسيار حمد الهى بجا آوردم.

هنگامى كه وارد حياط قصر شدم سفره غذائى را ديدم كه گسترده شده خادم بمن دستور داد كه كنار سفره بنشينم. مرا پهلوى سفره نشانيد و گفت: آقايت بتو دستور ميدهد كه هر چه در موقع رفع پرهيز ميخواستى، فعلا بخور. من گفتم: همين دليل براى من كافى است، من چگونه غذا بخورم با اينكه هنوز آقاى خود را نديده‏ام؟ باز او بانگ زد: اى عيسى! غذا بخور كه مرا خواهى ديد.
من هم نشستم سر سفره، ديدم ماهى گرمى كه ميجوشيد در سفره نهاده و كنار آن نيز خرمائى كه شباهت تامى بخرماى ما دارد گذارده‏اند و پهلوى آن هم دوغ است اين هنگام مرا صدا زد و گفت: اى عيسى! آيا باز هم در امر ما شك دارى آيا تو بهتر ميدانى چه چيزى برايت نافع و چه چيز ضرر دارد يا من؟ من گريستم و استغفار نمودم و از آنچه در سفره بود خوردم.
هر بار كه دست از آن برميداشتم، جاى دستم معلوم نبود، من غذاى آن سفره را لذيذترين غذاى دنيا ديدم و چندان خوردم كه شرم كردم بيشتر تناول كنم. ولى او بانگ زد و گفت: اى عيسى! شرم نكن كه اين از غذاى بهشتى است و دست مخلوق آن را نپخته است. من هم باز شروع بخوردن كردم، ديدم دلم نميخواهد دست از آن بردارم و سير نميشوم ولى پيش خود گفتم: كافى است.
در اين وقت باز مرا صدا زد و گفت: بيا نزد من! من پيش خود گفتم: آقاى من آمد و من هنوز دستم را نشسته‏ام. حضرت صدا زد و گفت: اى عيسى! آيا اين غذا كه خورده‏اى محتاج به شستن دست است. من دستم را بوئيدم ديدم از مشك و كافور خوشبوتر است. آنگاه بوى نزديك شدم، نورى از او آشكار گشت كه ديدگانم را خيره كرد و طورى سراسيمه گشتم كه گمان كردم اختلال حواس پيدا كرده‏ام.
فرمود: اگر تكذيب‏كنندگان من نميگفتند او در كجاست و چه وقت بوده و در كجا متولد شده، و كى او را ديده، و چه كسى از پيش او آمده است كه بشما اطلاع دهد و چه چيز بشما خبر داده، و چه معجزه‏اى براى شما آورده است؟ لزومى نداشت كه مرا به‏بينى.
ولى بخدا قسم مردم امير المؤمنين عليه السّلام را با اينكه ميديدند و از وى روايت ميكردند و بخدمتش ميرسيدند عقب زدند و نزديك بود آن حضرت را بقتل رسانند.
همچنين مقام ساير پدران مرا پائين آوردند، و آنها را تصديق نكردند، و معجزات آنها را سحر و تسخير جن شمردند، تا هنگامى كه حقيقت ادعاى آنها روشن شد.
اى عيسى! آنچه ديدى بدوستان ما برسان و بدشمنان ما مگو. گفتم: آقا! دعا كن كه خداوند مرا در اين عقيده ثابت بدارد! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نميداشت؛ مرا نمى‏ديدى! پس برو كه هميشه رستگار و پيروز هستى. من هم بيرون آمدم در حالى كه بى‏نهايت حمد و شكر خدا مينمودم‏.