سيد بحرينى در مدينه المعاجز روايت کرده از ابو جعفر محمد بن جرير طبرى روايت کرده از ابي العباس احمد دينورى که گفت: از اردبيل به دينور رفتم و اراده حج کردم يک سال يا دو سال بعد از وفات حضرت عسکرى عليه السلام

و از آنجا اراده حج نمودم و مردم در باب وصى آن حضرت در حيرت بودند. پس اهل دينور مردم را بشارت دادند در امر من و شيعيان نزد من اجتماع نمودند و گفتند در نزد ما شش هزار دينار مال امام عليه السلام جمع شده و خواهش آن داريم که با خود ببرى و به امام عليه السلام برسانى. من گفتم که همه مي دانيد که مردم در حيرتند و من هم در اين وقت باب آن جناب را نمي شناسم. گفتند ما به تو وثوق و اطمينان داريم و به غير از تسليم به تو چاره نداريم. تو هم در باب تسليم هر چه تکليف خود دانى چنان کن لاعلاج قبول نمودم واز يک يک کيسه کيسه قبض کردم و با خود برداشته بيرون آمدم. وارد قرميسين که احمد بن حسن در آنجا بود، شدم. چون احمد مرا ديد مسرور گرديد. او هم هزار دينار با ساروقى مهر کرده از لباس که ندانستم در او چه آورده به من داد که اين را هم با خود بردار و بدون حجت و دليل به کسى مده. آنها را هم لابد قبول کردم تا آن که وارد بغداد شدم. از ابواب ناحيه پرسيدم. گفتند: باقطانى و اسحاق احمر و ابى جعفر عمرى هر يک دعوى بابيّت مي نمايند. من در اول امر به ديدن باقطانى رفتم او را شيخى بزرگ با مريده ى ظاهرى ديدم با اسب عربى و غلامان بسيار. پس داخل شده بر او سلام کردم. با من رسوم آداب رعايت نمود و از قدوم من مسرور گرديد و در نزد او ماندم تا آنکه خلوت شد و مردم برفتند پس از حاجت من پرسيد. به او گفتم: مردى هستم از اهل دينور و اراده حج دارم. مالى با خود دارم که بايد به باب ناحيه برسانم. به من گفت بياور بده. گفتم: حجت و دليل مي خواهم. گفت برو فردا بيا تا آنکه به تو بنمايم. رفتم و فردا بلکه پس فردا هم رفتم و حجّتى نديدم. بعد از آن بديدن اساحق احمر رفتم اوضاع و غلامان و جماعت او را زياده از اول ديدم و با او گفتم و شنيدم آنچه با اول واقع شد پس به جانب ابو جعفر عمرى رفتم او را يافتم شيخى متواضع لباسى سفيد پوشيده بر نمدى نشسته در خانه کوچکى خريده، نه غلامى و نه اسبى و نه مريدى مانند آن دو نفر پس بر او سلام نمودم. جوابم رد نمود و با من بشاشت کرد و از حاجتم پرسيد. گفتم: از اهل جبل مي باشم و با خود مالى دارم و می خواهم به اهلش برسانم. گفت: اگر خواهى که آن را به محل خود برسانى بايد به سر من رأى ببرى و از داود بن الرضا بپرسى و از فلان وکيل جويا شوى آن وقت به مراد خود خواهى رسيد. چون اين شنيدم از نزد او برخواستم و به منزل آمده روانه سر من رأى گرديدم. بعد از ورود از داود بن الرضا پرسيدم و خود را به آنجا رسانيدم از دربان وکيل جويا شدم. گفت او در خانه مشغول است و عنقريب بيرون آيد. در باب اندکى منتظر او شدم تا آن که بيرون آمد. بر او سلام کردم. بعد از جواب دست مرا گرفت و به اندرون خانه داخل شد و از حال و حاجتم پرسيد. حالات باز گفتم و گفتم اين مال که با خود دارم بايد به حجت و دليل به صاحبش برسانم. گفت چنين باشد لکن حال غذا خورده قدرى استراحت کن تا آن که از تعب راه آسوده شوى که وقت نماز اول نزديک باشد. چون برسد کار تو برآورم. پس غدا خورده خوابيدم و وقت نماز برخواستم نماز کردم و به جانب شريعه روانه شده غسل کردم و به خانه وکيل مراجعت نمودم. توقف کرده تا آن که ربعى از شب بگذشت. پس وکيل آمده با خود نوشته ای آورد به اين مضمون:
بسم الله الرحمن الرحيم محمد دينورى وفا به امر خود به آوردن مبلغ شانزده هزار دينار در کيسه فلان و کيسه فلان و کيسه فلان مال فلان بن فلان بن المراغى و همچنين تا آن که شمرده بود جميع کيسه ها و آنچه در هر يک از آنها و نام صاحب هر يک را به اسم و لقب و بلد او بعد از آن ذکر کرده بود که بياورد آنچه را که در قرميسين از احمد بن حسن به او رسيده از کيسه که در آن هزار دينار بود و ساروقى که در آن جامه بود به فلان صفت و جامه به فلان رنگ و همچنين تا آخر جامه ها واوصاف آنها بعد از آن امر شده به انکه تمام آنها به ابوجعفر عمرى رسانيده حسب الامر او معمول دارم چون اين ديدم شکر خداوند نمودم به جهت آن که شک از دلم زايل نمود و به امام و مولايم هدايت فرمود. به منزل آمدم و به زودى به بغداد مراجعت کرده و خدمت ابوجعفر عمرى رسيدم. چون مرا بديد به من گفت: هنوز نرفته ای. گفتم: اى سيد من رفتم و برگشتم و در اثنا سخن بوديم که فرمانى به ابوجعفر رسيد که در آن نوشته بود مانند نوشته من که در کن ذکر تفصيل اموال شده و امر فرموده بود که جميع آنها را عمرى به ابوجعفر محمد بن احمد بن قطان قمى تسليم نمايد. چون عمرى آن فرمان را بخواند برخواست و لباس خود پوشيده به من فرمود که بردار اين اموال را که نزد قطان برده تسليم نمائيم. اموال را حمل کرده به قطان رسانيده پس به عزم حج بيرون رفتم بعد از اداء مناسک بدينور مراجعت نمودم. مردم بلد جمع شدند فرمان وکيل را بر ايشان خواندم پس صاحب بعض کيسه‌ ها ذکر نام خود را در آن نامه ديد از غايت سرور افتاده بيهوش شد. بر او اجتماع نموده او را به خود آورديم. پس به سجده شکر بيفتاد پس از آن که سر برداشت گفت: حمد مي کنم خداوند را که ما را هدايت فرمود و الان دانستيم که روى زمين از حجت خدا خالى نخواهد بود. بدانيد که آن کيسه را خدا به من عطا فرمود و کسى بر آن مطّلع نشده بود غير از خدا – راوى گويد: پس از دينور بيرون آمدم و بعد از مدتى ابوالحسن اورانى احمد بن الحسن را ملاقات کردم و او از واقعه خبر دادم و آن قبض را به او نمودم. گفت: سبحان الله شک نکنم در چيزى و شک اين است در اين که خدا زمين را از حجت خالى نگذارد بدان که وقتى که جنگ کرد اذکوتکين با يزيد بن عبيد الله بسهرورد و ظفر يافت به بلاد او و به دست آورد خزاين او را مردى به نزد من آمد و گفت که يزيد بن عبيدالله فلان اسب و فلان شمشير را به جهت صاحب ناحيه مقرر داشته من چون اين شنيدم خزاين يزيد بن عبيدالله را دفعه دفعه به سوى اذکوتکين نقل نمودم و در باب اسب و شمشير مماطله کردم تا آن که در خزاين چيز ديگر باقى نماند و عزم داشتم که اسب و شمشير را به جهت مولاى خود نگهدارم تا آن که مطالبت اذکوتکين در اين باب شديد شد و متمکّن از مدافعه او نشدم لابد در عوض اسب و شمشير بر خود هزار دينار قرار داده و اسب و شمشير را تسليم اذکوتکين کردم و هزار تومان را از مال خود وزن و تعيين کرده به خزينه‌ دار خود دفع کردم و به او گفتم که اين دينارها را در مکان مامونى ضبط کن و اگر محتاج شوم بيرون نياور که مبادا خرج شود. پس از آن وقت زمانى گذشت تا آنکه يک روز در شهر رى در مجلس خود نشسته تدبير امور مي نمودم ناگاه ابوالحسن اسدى بر من داخل شد واز عادت او آن بود که گاه گاه نزد من مي آمد و کارهاى او را بر مي آوردم. اين دفعه نشستن خود را طول داد. از حاجت او پرسيدم. گفت: اظهار مکن حاجت را مکانى خلوت در کار است. خازن را گفتم در خزينه مکان خلوت معيّن کند. پس با او داخل خزانه شدم. ناگاه از براى من از جانب ناحيه رقعه کوچکى بيرون آورد که در او نوشته بود به اين مضمون که اى احمد بن الحسن آن هزار دينار که از مال ما از بابت قيمت اسب و شمشير در نزد تو مي باشد تسليم اسدى کن چون کن بديدم به سجده افتادم به شکر اين نعمت که خداوند بر من منّت گذاشته به مولاى خود حضرت خليفه الله عليه السلام هدايت فرمود زيرا که بر اين امر غير از خدا و من کسى ديگر اطّلاع نداشت. پس سه هزار دينار ديگر به شکرانه اين نعمت افزوده تسليم او نمودم.
مؤلف گويد اين روايت مشتمل بر ذکر سه معجزه باشد که يکى به دست عمری جارى شده و ديگرى به دست آن وکيل که در سر من رأى بود و سوم به دست اسدي.

(دارالسلام در احوال حضرت مهدی علیه السلام؛ محمود عراقی)