ابو القاسم، ابن أبى حليس گويد: هر ساله در نيمه شعبان مقام عسكريين را زيارت مىكردم. سالى پيش از ماه شعبان به محلّه عسكر درآمدم و قصد داشتم در شعبان به زيارت نروم. چون ماه شعبان فرا رسيد، با خود گفتم: زيارت معهود خود را فرو ننهم و براى زيارت بيرون آمدم و هر وقت كه براى زيارت به محلّه عسكر وارد مىشدم با نامه يا رقعهاى آن ها را مطّّلع مىكردم ولى اين بار به ابو القاسم حسن بن احمد وكيل گفتم: ورود مرا به آنها اطّلاع ندهد تا زيارتم خالصانه باشد.
گويد: ابو القاسم تبسّم كنان نزد من آمد و گفت: اين دو دينار را براى من فرستاده اند و گفته اند آن را به حليسىّ بده و به او بگو: هر كس در كار خداى تعالى باشد خداى نيز در كار او خواهد بود. گويد: در سامرّاء سخت بيمار شدم، به گونهاى كه ترسيدم و خود را براى مرگ آماده كردم، آن گاه كوزه اى برايم فرستاد كه در آن بنفسجين (بر وزن ترنجبين) بود و دستور رسيد كه از آن استفاده كنم و هنوز از آن فارغ نشده بودم كه از بيمارى خود بهبود يافتم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.
گويد: بدهكارى داشتم كه مرد و نامهاى نوشتم و اجازه خواستم كه نزد ورثه ی او در واسط بروم و بگويم براى مرگ او آمدهام و اميدوارم از اين طريق به حقّ خود برسم. اجازه نداد. دوباره نامه نوشتم اجازه نداد. سوم بار نامه نوشتم اجازه نداد. بعد از دو سال ابتداء به من نوشت: به نزد آنها برو، رفتم و به حقّ خود رسيدم.
(كمال الدين / ترجمه پهلوان، ج۲، صص: ۲۵۲-۲۵۳، ح ۱۸)
آخرین دیدگاهها