ابن أبى حليس گويد: ابو سعيد هندى غانم گويد: در يكى از شهرهاى هند به نام “كشمير” نزد پادشاه هند نشسته بودم و ما چهل تن بوديم كه اطراف تخت او نشسته و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم. روزى در باره ی محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما هست و متّفق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم. با مالى فراوان از هند بيرون آمدم. تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند. بعد از آن به كابل آمدم و از آنجا وارد بلخ شدم و امير آنجا ابن ابى شور (“ابو أبي شبور” خ.ل) بود.
نزد او آمدم و مقصدم را بدو باز گفتم. او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پرسش كردم. گفتند: او، محمّد بن عبد اللَّه پيامبر ماست صلّى اللَّه عليه و آله و او درگذشته است. گفتم: خليفه او كيست؟
گفتند: ابو بكر.
گفتم: نژادش را برايم بازگوئيد.
گفتند: از قريش است.
گفتم: چنين شخصى پيامبر نيست؛ زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرّفى شده است، پسر عمو و داماد و پدر فرزندان اوست.
به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را بزن.
گفتم: من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.
آن امير، حسين بن إسكيب را فراخواند و گفت: اى حسين! با اين مرد مناظره كن. گفت: اين همه عالمان و فقيهان اطراف تویند به آنان دستور بده تا با وى مناظره كنند.
گفت: همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن.
گويد: حسين با من خلوت كرد و من در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از وى پرسيدم.
گفت: او چنان است كه براى تو گفتهاند، جز آن كه جانشين او پسر عموى وى علىّ بن أبى طالب است كه شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است.
گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمّدا رسول اللَّه و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او مرا به حسين بن اشكيب سپرد و او هم احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت.
بدو گفتم: ما در كتب خود يافته ايم كه هيچ خليفه اى از دنيا نرود جز آن كه خليفه اى جانشين او شود. خليفه علىّ عليه السّلام كه بود؟
گفت: حسن و بعد از او حسين، آن گاه ائمّه را يكايك برشمرد تا آنكه به حسن بن علىّ رسيد و گفت: اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در طلب او بيرون آمدم.
محمّد بن محمّد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته كه مصاحب او در اين امر بوده است، امّا از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش نيامده و او را ترك كرده است.
گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراة كه نهرى در بغداد است؛ غسل كرده بودم و در باره مقصد خود می انديشیدم. ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و مرا از محلّى به محلّ ديگر برد تا آن كه به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد؛ سپس فرمود: مى خواهى امسال با كاروان قم به حجّ بروى، امّا امسال به حجّ مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حجّ به جاى آر.
گويد: كيسه ی زرى به من داد و گفت: آن را صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه هيچ كس وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطّلع مكن.
محمّد -راوى حديث – گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حجّ نصيب ما نگرديد و غانم به خراسان برگشت و سال آينده به حجّ رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حجّ كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.
(كمال الدين / ترجمه پهلوان، ج۲، صص:۲۵۷-۲۶۰، ۱۸)
آخرین دیدگاهها