لحظه اي كه چشم گشودم و دنيا را ديدم،ديدم لبخند زيبايي را كه بر لبانت نقش بسته بود و من از همان لحظه احساس افتخار كردم كه آري تو مرا دوست داري.آنگاه كه در آغوش گرمت لحظاتي گوش به آهنگ قلبت سپردم؛آنگاه كه دستم را در دستان پر مهرت فشردي؛آنگاه كه دست نوازش بر سرم كشيدي؛آنگاه كه به من افتخار كردي؛با خويش گفتم اين كيست كه مرا بدون علت دوست دارد و اين چنين مرا مورد لطف خود قرار مي دهد و يافتم كه
تو … پدري.
آري پدر چه موجودي است كه محبتش را هيچ حد و مرزي نيست.اين پدر كيست كه نمي توان گنجينه ي وجودي او را شناخت و اين گونه سرشار از عطوفت است.
و من از همان لحظه ي اول معناي محبت را فهميدم و با آن بزرگ و بزرگتر شدم،وقتي هفت ساله شدم به ياد دارم كه معلمم چگونه الفباي محبت را به من آموخت.لبخند شيرين و صبر بي پايانش همه حاكي از عشق بود،وقتي“ الف“ را به من آموخت“ انس و الفت“ با تو در دلم محكم شد و وقتي با آموزش“ ي “درس را تمام كرد،من به“ ياد محبت “تو افتادم واين گونه به من آموخت كه اگر درس الفبا امروز تمام شد،الفباي محبت هيچ گاه به پايان نمي رسد.آري به ياد محبتت افتادم و مي خواستم بگويم كه چقدر دوستت دارم و دوست دارم هميشه حضورت را حس كنم،دوست داشتم محبت خويش را به تو ابراز كنم و بگويم هيچ كس نمي تواند واژه ي پدر را برايم معنا كند و آن لحظات شيرين در كنار تو بودن را برايم توصيف كند،زيرا تو بزرگتر از آني كه توصيف شوي و هيچ كس نمي تواند مقام والاي تو را ارج نهد و آنگونه كه شايسته ي توست عطوفت و لطف تو را تقدير كند.
و اين برايم بسيار سخت بود كه تو به من اينگونه لطف داري و من اينگونه گستاخم،آنگاه كه به خاطرمن خويش ر عصباني مي كردي و من گريان مي شدم،آنقدر بي درك بودم كه نمي فهميدم همه ي اين ها به خاطر من است،لبخند و اخمت همه لطف است و عين محبت.
و من لحظاتي درنگ مي كردم كه اين گونه است پدر؟!چرا؟او كه مرا دوست دارد، او كه به رويم لبخند مي زند و حال اينگونه مرا مورد خطاب قرار داده است و جواب اين سؤال را نمي فهميدم،زيرا هنوز براي درك واقعيت بسياركوچك بودم،هنوزنمي فهميدم كه با چه گوهري اينگونه رفتار كردم كه او را به خشم آوردم و او نه به خاطرخود به من اخم كرد بلكه خواست به من بگويد:كه من تو را دوست دارم و دوست ندارم تو كه فرزند مني آنگونه باشي كه خداوند تو را دوست نداشته باشد و دنيا و آخرت خويش را بد رقم زني.
ولي بعدها كه كمي بزرگتر شدم فهيدم كه او هر چه با من مي كند براي اين است كه نمي تواند غير از محبت چيز ديگري به من هديه كند و اگر هم مرا ناراحت كند چقدر خويش آزرده مي شود،دانستم كه چشمانش تحمل چشمان گريان مرا ندارد وقلب رئوفش نمي تواند قلب مرا غمگين ببيند و باز با خويش گفتم كه: دوستت دارم.
روزها و هفته ها گذشت و من بزرگترشدم و بيشتر فهميدم كه او چقدر از خويش به خاطر من مي گذرد؛چقدر مرا بي ادب مي بيند و باز هيچ نمي گويد؛چقدر مرا گستاخ مي بيندو باز از من مي گذرد و هيچ گاه به ياد ندارم كه آن لحظات را به رويم بياورد و حال مي فهمم كه هيچ گاه نمي توانم خود را به جاي او بگذارم و رفتار او را درك كنم؛ هيچ گاه نمي توانم لبخند و يا اخم او را معنا كنم؛ هيچ گاه نمي توانم محبت او را درك كنم و هيچ گاه نمي توانم زحماتي را كه برايم كشيده را جبران كنم و اين چقدر سخت است كه گاه من تو را ناراحت ببينم ولي نتوانم درد تو را بفهمم و يا مشكلي را از تو رفع كنم،در حالي كه به ياد مي آورم روزهايي كه غم هاي مرا زدودي؛روزهايي را كه با تو درددل كردم و قلب مرا آرام ساختي و احساس كردم كه ديگر ناراحت نيستم و هيچ وقت نبايد ناراحت باشم ،زيرا تو را دارم.
وقتي ديدم كه هميشه مرا ياور بودي و من نمي توانم كاري برايت انجام دهم و تو حتي چيزي از من نمي خواهي و باز هم با تمام مشكلات به من لبخند مي زني،آنگاه شرمنده مي شدم و دوست داشتم كه زمين دهان باز كند و مرا در كام خود فرو برد و تنها كاري كه مي توانستم برايت انجام دهم ،اين بودكه برايت دعا كنم:
خدايا خودت حافظ و نگهبان او باش،خودت او را سالم نگهدار و خودت يار و ياور او باش.
و آري براستيكه او درست گفت كه :محبت پايان ناپذير است و درك نشدني.
و هنوز صداي دل نشين دعايت در روحم جاري است،آن لحظاتي كه خواب بودم و نمي فهميدم براي كه دعا مي كني و كه را مي خواني؟و حال چشمان خويش را مي بندم،لحظاتي به نجوايت گوش جان مي سپارم كه چه مي گويي؟…درست مي شنوم تو داري با كسي حرف مي زني و از دوري كسي مي گريي:
چقدر سخت است بر من كه صداي همگان را بشنوم و از تو حتي نجوايي را نشنوم!چقدر سخت است بر من كه همگان را ببينم جز تو!چقدر سخت است بر من كه پاسخ از غير تو يابم!و بر تو بگريم و ببينم كه خلايق تو را واگذارند!اي كاش مي دانستم كجا و چه وقت دل ها به ظهورت آرام خواهند گرفت؟و كدامين زمين و يا كدامين خاك تو رادر خود پنهان داشته است؟آيا به كوه رضوي جاي گرفته اي و يا غير آن؟و يا در كوه ذي طوي هستي؟
تو كيستي كه پدرم به درگاه خداوند از دوري تو شكوه مي كند؟و تو هيچ كس نمي تواني باشي جز بهترين پدر،بهترين مخلوق،مهربان ترين.و چون تو بهترين را بايد سپاس گزارم.ولي تو آن قدر بر من حق داري كه نمي دانم كداميك راسپاس گزارم و كدامين راذكر كنم؟
۱.تمامي ملائك،انسان هاوموجودات وجود خويش را مديون تو هستند و اي سخن توست در پاسخ افرادي كه موضوع خلقت و روزي دادن توسط ائمه را سؤال كرده بودند:
«فَاَمَا الَائمه(عَلَيهمُ السَلام)فَانَهُم يَساَلونَ اللهَ تَعالي فَيَخلُق وَ يَساَلونَه فَيَرزُق ايجابا لمَسئَلتهم و عظاما لحَقهم.»
«اما ائمه از خداوند تعالي درخواست مي كنند تا بيافريند ونيزروزي عنايت فرمايد وخداوند در جهت بزرگداشت حق آ نان خواسته ي ائمه را پذيرفته است. مي آفريندوروزي مي دهد.»
۲.امام صادق عليه السلام فرمودند:«لَو بَقيت الَارض بغَير امام لَساخَت.»
«چنانچه زمين بدون امام باشد اهل خود رافرو مي برد.»و ما اين گونه در روي زمين راه مي رويم،زندگي مي كنيم و زندگي را مي گذرانيم و حق تو را بجاي نمي آوريم كه اگر تو نبودي زمين انسان ها را بخاطر اين همه ظلم در خود فرو مي برد و اثري از ما نبود و من نيز مانند خيلي از انسان ها،تو را از خود رنجور كرده ام در حاليكه خداوند وجود مرا بخاطر تو امن و امان نگه داشته است زيرا تو بهترين مخلوق خدايي و خداوند شكور است و از بندگان عالي مقام خود خوب سپاس گزاري مي كند.
۳.خداوند به پيامبرش فرمود:«قُل لا اَسئَلُكُم عَلَيه اَجرا الَا المَودَﺓَ في القُربي.»
«اي پيامبر به مردم بگو كه از شما اجري نمي طلبم جز آنكه اهل بيتم را دوست بداريد.»و اين را خوب مي دانم كه چقدر تو به پيامبر نزديكي و از اهل بيت آن بزرگوار هستي.پيامبري كه اين چنين در راه رسالت و امر خدايي زحمت كشيد.آنقدر رئوف بود كه دل دشمنان خويش را به رحم آورد.آري آن شكمبه ها و آشغال ها را فراموش نمي كنم كه بر پيراهن پاك و بدن معطر او ريختند و ازهمه بدتر آن زخم زبان ها و دشنام ها بود كه به او دادند كه تو ابتري و در لحظات آخر گفتند كه تو هذيان مي گويي،پيامبري كه از پيش خود سخن نمي گفت و اين ها برايش چيزي نبود زيرا او در راه راست قدم گذاشته بود و حامل وحي قرآن بود و نه تنها امت خويش را نفرين نكرد بلكه رحمت را بر همه گستراندو مصداق رحمه للعالمين شد و تو فرزنداو هستي و مي دانم كه چقدر روزگار دل تو را به درد آورده و امروز اگرچه آن شكمبه ها و آشغال ها نيستند ولي مي دانم كه اين ظلم ها و فساد ها مانند نمكي بر زخم قلب تو مي نشيند و مانند كاردي بران بر قلب لطيف تراز گل توست و اين بسيار بدتر از آن است.
خداوند به خاطر تو خورشيد را بر جهانيان نور افشان كرده،بخاطر توست كه باران رحمت را بر موجودات فرود مي آورد،بخاطر توست كه گياهان را بارور مي كند و همه ي نعمت ها بخاطر گل وجود توست و آيا جواب احسان جز احسان است؟!و من كه هيچگاه محبت هاي پدرم را فراموش نمي كنم،چگونه است تو بهترين پدر را از ياد برده ام؟!تو كه بيشترين محبت ها را در حقم ارزاني داشتي،چگونه است كه در فراق تو گريان ومهموم نيستم؟!چگونه است كه از دوري تو قلبم به طپش نيفتاده؟!چگونه است كه در انتظارت ثانيه شماري و يا حتي ساعت شماري نكرده ام؟!چگونه است كه من بدون تو بهترين پدر زندگي خويش را مي گذرانم كه اگر تو بودي بايد اينگونه مي بودم؟!من كه از لحظات اول طعم شيرين محبت را چشيدم،چگونه است كه محبت هاي تو را ناسپاسم؟!
و باز تو هستي كه به ياد ما هستي هم چنانكه به شيخ مفيد اين گونه نوشتي:
«للَاخ السَديد وَ الوَلي الرَشيد الشيخ ُالمُفيد انا غَيرُ مُهملينَ لمُراعاتكُم وَ لا ناسينَ لذكركُم وَ لَو لا ذلكَ َلنَزَلَ بكُم اللاواء وَ اصطَلَمَكُم الاَعداء.»
«به برادر محكم و دوست مهربانم شيخ مفيد!ما غالبا و دائما به ياد شما هستيم،ما شما را فراموش نمي كنيم.»
و باز هم تو تنها پناه ما هستي،تو تنها كهف الحصين روزگاري،تويي كه وقتي با تو درددل مي كنم گرچه تو را نبينم،اما احساس مي كنم تا تو را دارم هيچ غمي ندارم و انگار سبك بال مي شوم،تويي كه در اين زمانه ي پر از ظلم و فساد و بي عدالتي و بي رحمي بر من رحم مي كني و من اگر بعد از همه ي گناهانم پيش تو آيم تو مرا در پناه پر مهر خود جاي مي دهي.
مي دانم كه من در غفلتم،ولي گاهي كه به ياد تو مي افتم از اين همه غربت تو دلم مي شكند،از اين همه بي رحمي روزگار به توغم زده مي شوم و گاهي كه از روزگار خسته مي شوم چشم هايم را بر هم مي گذارم و احساس مي كنم كه پلك هايم سنگين شده اند و مي خواهند بر تو مظلوم ترين بگريند.
براستي كه تو چقدر غريبي و ما چقدر از تو دوريم!تو برروي همين كره ي خاكي گام بر مي داري و زندگي مي كني و ما هم بر روي همين كره ي زمين،تو در همين عصر زندگي مي كني و ما هم،ولي انگار كه زمان ها و مكان ها از تودور افتاده ايم.
لحظاتي به تاريخ مي نگرم…آري همين تو هستي كه به خانه ي خود رفته اي و خالصانه براي شيعيان خود اينگونه دعا مي كني:
«َاللهُمَ انَ شيعَتَنا خُلقَت من شُعاع اَنوارنا وَ طينَتنا وَ قَد فَعلوا ذُنوبا كَثيرﮤ اتكالا عَلي حُبنا وَ ولايَتنا فَان كانَت ذُنوبُهم بَينَكَ وَ بَينَهُم فَاصفَح عَنهُم فَقَد رَضينا وَ ما كانَ منها فيما بَينَهُم وَ قاص بها عَن خُمسنا وَ َادخلهُم ﺍﻟﺠَﻨَﺓ وَ زَحزهم عَن النار وَ لا تَجمَع بَينَهُم وَ بَينَ اَعدائنا في سَخَطك.»
«خدايا شيعيان ما را از شعاع نور ما و بقيه ي طينت ما خلق كرده اي.آن ها گناهان زيادي را به اتكاء محبت و ولايت ما انجام داده اند. پشت گرمي آن ها به ماست و چشم شفاعت به ما دارند.گناهان حق الناسي را كه بين خود آن هاست را اصلاح كن و از خمسي كه حق ماست به آن ها بده تا راضي شوند.»
در سرداب مقدس و محل عبادتت آمده اي و براي شيعيان وساطت مي كني!اين چه محبتي است كه قلب تو و شيعيانت را به هم گره زده است كه كساني را كه باعث ناراحتي تو شده اند را باز هم دوست داري.محبت اكسير عجيبي است و چه زيباست!
محبت پدري!
من تو را دوست دارم،چون تو نيز پدري و البته كه مهربان ترين!و من مانند يك فرزند دوست دارم كه در كنارم باشي و من تو را ببينم،بر آستان قدومت قدم گذارم و بر آن بوسه زنم و فقط به تو نگاه كنم؛نگاه…،نگاه محبت آميز به والدين مستحب است و چه پدري بهتر از تو!و چه لحظاتي بهتر از همنشين بودن با تو!چه نگاهي بهتر از نگاه بر چشمان صادق و پاك تو!و چه شيريني بهتر از شيريني لبخند تو!
آنگاه كه به من لبخند زني و گويي:من هم تو را دوست دارم چون تو فرزند مني و من پدر تويم. ومن در اين هنگام هيچ از تو نمي خواهم،سرم را به روي پاهايت مي گذارم تا دست نوازش بر سرم كشي و اين بار بجاييكه من به تو درددل گويم و آرام شوم،به لب هايت چشم مي دوزم و آرام به تو گوش مي دهم تا تو از دردهايت بگويي…
هنگامي كه ميخ در به سينه ي مادرت فرو رفت،هنگامي كه پيشاني جدت به خون خضاب شد،هنگامي كه بدن مطهر امام حسن(ع)تيرباران شد و آنگاه كه استخوان هاي امام حسين(ع) زير لگد كوب اسب ها خرد شد و همه و همه را شاهد بودي و هيچ نگفتي…از درددل هاي نيمه شبت بگويي،از نماز شب هايت،از نيايش هايت،از چشمان خونبارت… .
و من مي دانم كه تو هيچ گاه دردهايت را به من نمي گويي زيرا تو بزرگوارتر ار آني كه دردرهاي خويش را بيان كني،زيرا تو پدري و پدر غم خويش رل هي گاه براي فرزندش نمي گويد،زيرا تو از سلاله ي همان بزرگاني كه در راه حق هميشه صبر كردندو هيچ گاه خم به ابرو نياوردند و تو همان اسوه ي صبري كه صبر را به همگان آموختي و به ما نيز.و اين چنين صبر را كه غير از تو مي تواند داشته باشدو براستي تو كيستي و چگونه مي توان تو را شناخت؟؟
تو همان نور خدايي هستي كه هدايت شوندگان بوسيله ي تو هدايت مي شوند،تو همان در خدايي كه از آن عطا مي شود،تو چشم خدا در ميان مخلوقاتش هستي،تو همان دوست خير خواهي،تو كشتي نجات و آب حياتي و تو مرا نجات دادي وآب حيات بخشيدي.
و من بر تو سلام مي كنم هنگامي كه مي نشيني،هنگامي كه بر مي خيزي،هنگامي كه مي خواني و بيان مي كني،هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت مي كني،هنگامي كه روز بر تو مي گذرد و شب را سپري مي كني!و
سلام بر تو اي بهترين پدر!
پدري كه سال هاست چشمانم او را نظاره نكرده،پدري كه سال هاست نوازش او را احساس نكرده ام،سال هاست كه به خدمتش نرسيدم،سال هاست كه با او درددل كردم و قلب مرا تسكين داده است بدون اينكه او را ببينم،سال هاست كه مشكلاتم را حل مي كند بدون اينكه بفهمم.
هنگامي كه كوچك بودم به من گفتند كه پدرت به مسافرت رفته است ولي هرچه منتظرت شدم انگار قرار نبود تو را ببينم به من گفتند بايد صبر كني ولي با تو مي گويم اي مسافر غريب!مگر مسافر را بازگشت نيست؟پس چرا تو بر نمي گردي؟جرا با ما به مسافرت نرفتي؟چرا ما را نبردي؟
كمي كه بزرگتر شدم ،به من گفتند كه بخاطر مابه زندان رفتي و من منتظر شدم كه از زندان آزاد شوي ولي انگار از زندان آزاد نمي شدي! ولي با تو مي گويم اي زنداني هزار و چندين ساله!مگر زنداني را ملاقاتي نيست؟پس چرا من هيچ گاه تو را ملاقات نكرده ام؟آخر به كدام جرم به زندان رفته اي؟مگر خوب ها هم به زندان مي روند؟!چه كنم آخر؟همه با پدر خويش زندگي مي كنند و با او لحظات شادي دارند و من بدون تو… .مي ترسم بميرم و تو را نبينم.
چقدر سخت است! كسي كه توصيف پدرش را از همه بشنود و نتواند او را ببيند!
مي دانم كه اگر مشكل نداشتي،هيچ وقت مرا تنها نمي گذاشتي.از تو خجالت مي كشم ،تو هميشه مشكلاتم را حل كردي و حال من تو را با اين همه مشكل مي بينم و نمي توانم از بار مشكلاتت بكاهم و زنجيرهايي كه به دست و پايت بسته شدند را باز كنم و تو با اين همه درد و رنج باز هم به رويم لبخند مي زني و دردهايت را نمي گويي،با اين همه بدي و جسارت و گستاخي من،باز هم از من گذشت مي كني.
تو آن قدر به من لطف كردي كه نمي دانم چه بگويم و چگونه بگويم؟آيا از دست من كاري برايت ساخته است ؟؟؟
و انگار اين صداي پدر است كه مي شنوم و چقدر اين دعا را شنيده ام!او زمزمه مي كند و من گوش مي سپارم به صداي هميشه آشناي او.مي گويد براي او بخوان كه او شايسته ي اين دعاست و او پدر واقعي توست . من با پدرم براي بهترين پدرم نجوا مي كنم:
«اَللهُمَ كُن لوَليكَ الحُجَه بن الحَسَن العَسكَري صَلواتُكَ عَلَيه وَعَلي آبائه في هذه الساعَة وَ في كُل الساعَة وَلياً وَ حافظاً وَ قائدًا وَ ناصراً وَ
دَليلاً وَ عَيناً حَتي تُسكنَه اَرضَكَ طَوعاً وَ تُمَتعَه فيها طَويلاً.»
«بار الها!ولي امرت حجه بن الحسن كه درودهايت بر او و پدرانش باد،در اين هنگام و براي هميشه،سرپرست و نگهدار و رهبر و ياور و رهنما و نگهبان باش تا گيتي را بفرمان او درآوري و تا دير زمان بهره مندش گرداني.»
و چه زيباست كه پدران نيز تو را پدر مي خوانند و براي تو دعا مي كنند .
منابع :
* دعاي ندبه
۱) احتجاج طبرسي جلد ۲ ص ۵۴۵ .
۲) كافي جلد ۱ ص ۱۷۹ ح۱۰.
۳) شوري آيه ۲۳ .
۴) بحار الانوار ج۵۳ ص۱۷۴باب۳۱ روايت۷.
۵) ملاقات با امام زمان ج۱ ص۱۹۹ تاليف علامه مجلسي .
۶) زيارت روز جمعه .
۷) زيارت آل ياسين .
۸) دعاي فرج .
منبع: دل نوشته یک بانوی شیعه دل سوخته
آخرین دیدگاهها