در حدود چهارصد پیش از این یعنی در حدود سال ۱۱۰۰ قمری مدّتى ولايت بحرين، تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان حاکم مسلمانی را در آنجا حاکم کردید. وی با شیعیان دشمنی داشت و برای ایشان مشکلی آفرید. بحرینان به امام زمان علیه السلام توسل جستند و آن حضرت مشکل را برای ایشان حل کرد. بعدها در آن مکانی که محمد بن عیسای بحرینی به حضور امام زمان علیه السلام شرفیاب شد، جایگاهی بنام مقام امام زمان بنا شد.
ماجرای آن مشکل چنین است:
مجلسی در بحار الانوار نقل می کند: جماعتى از ثقات ذكر كردند كه مدّتى ولايت بحرين، تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان، مردى از مسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم، آن ولايت معمورتر شود و به حال آن بلاد اصلح باشد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه در نصب و عداوت (با شعیان) از آن حاكم شديدتر بود و پيوسته اظهار عداوت و نسبت به اهل بحرين دشمنى مى نمود، زیرا اهل آن ولايت، نسبت به اهل بيت رسالت عليهم السلام دوستى داشتند. آن وزير لعين پيوسته براى كشتن و ضرر رسانيدن اهل آن بلاد حيله ها و مكرها مى كرد.
در يكى از روزها وزير خبيث، بر حاكم داخل شد و انارى در دست داشت و به حاكم داد و چون حاكم در آن انار نظر كرد، ديد كه بر آن انار نوشته: لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه. چون حاكم نظر كرد، ديد كه آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمى ماند.
پس از آن امر، متعجّب شد و به وزير گفت: اين علامتى است ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضه. رأى تو در باب اهل بحرين چيست؟
وزير لعين گفت: اينها جماعتى متعصب اند، دليل و براهين را انكار مى نمايند و از براى تو سزاوار است كه ايشان را حاضر نمايى و اين انار را به ايشان بنمايى. پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند، از براى توست ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و بر گمراهى خود باقى بمانند، ايشان را مخيّر نما ميان يكى از سه چيز:
يا با ذلّت جزيه بدهند
يا جوابى از اين دليل بياورند و حال آنكه مفرّى ندارند
يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى.
حاكم ، رأى آن پلید را تحسين نمود و به پى علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد. ايشان را حاضر كرد، انار را به ايشان نمود و به ايشان خبر داد كه: اگر جواب شافى در اين باب نياوريد، مردان شما را مى كشم و زنان و فرزندان شما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا آنكه بايد مانند كفار با ذلّت جزيه بدهيد!
چون ايشان اين امور را شنيدند، متحيّر گرديدند و قادر بر جواب نبودند و روهاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد.
پس، بزرگان ايشان گفتند كه: اى امير! سه روز ما را مهلت ده! شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر نياورديم با ما آنچه مى خواهى بكن.
پس تا سه روز ايشان را مهلت داد و ايشان با ترس و تحيّر از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و رأي هاى خود را جولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفّق شدند كه از صلّحاى بحرين و زهّاد ايشان ده تن را اختيار نمايند؛ پس چنين كردند. آنگاه از ميان ده تن، سه تن را اختيار كردند، پس يكى از آن سه تن را گفتند كه: تو امشب به سوى صحرا بيرون رو و خدا را عبادت كن و به امام زمان استغاثه كن، حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه كه او امام زمان ماست و حجّت خداوند عالم بر ماست، شايد كه راه چاره بيرون رفتن از اين بليّه عظيم را به تو خبر دهد.
آن مرد بيرون رفت و در تمام شب، خدا را از روى خضوع عبادت كرد و گريه و تضرّع كرد و خدا را خواند و تا صبح به حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه استغاثه نمود ولی چيزى نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد.
و در شب دوم ديگری را فرستادند، او مثل رفيق اوّل دعا و تضرّع نمود و چيزى نديد. پس اضطارب و جزع ايشان زياده شد.
پس، سومین تن را حاضر كردند و او مرد پرهيزكار بود و نامش محمّد بن عيسى بود و او در شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شبى بسيار تاريك بود و به دعا و گريه مشغول شد و به حق متعال متوسّل گرديد كه آن بليّه را از مؤمنان بردارد و به حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى نمايد:
اى محمّد بن عيسى! چرا تو را به اين حال مى بينم و چرا به سوى اين بيابان بيرون آمدى؟
او گفت: اى مرد! مرا بگذار كه من از براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و آن را شكوه نمى كنم مگر به سوى كسى كه بر كشف آن قادر باشد.
گفت: اى محمّد بن عيسى! منم صاحب الامر! حاجت خود را ذكر كن!
محمّد بن عيسى گفت: اگر تو صاحب الامر هستی، قصّه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى.
فرمود: بلى! راست مى گويى. از براى بليّه اى بيرون آمده اى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده است.
محمّد بن عيسى گفت: چون اين كلام معجز نظام را شنيدم، متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم: بلى! اى مولاى من! تو مى دانى كه چه چيز به ما رسيده است و تو امام ما و ملاذ و پناه ما هستی و بر كشف آن بلا از ما قادرى.
پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عيسى! بدرستى كه وزير لعنة اللّه عليه در خانه اش درختى از انار است. وقتى كه آن درخت بار گرفت، او از گِل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها، بعضى از آن كتابت را نوشت. انار هنوز بر روى درخت كوچك بود، آن انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست. چون در ميان آن قالب بزرگ شد، اثرى از نوشته در آن ماند و چنين شد.
پس صبح چون به نزد حاكم رويد، به او بگو: من جواب اين بليّه را با خود آوردم و لكن ظاهر نمى كنم مگر در خانه وزير.
پس، وقتى كه داخل خانه وزير شويد، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه خواهى ديد. پس به حاكم بگو: جواب نمى گويم مگر در آن غرفه. وزير از دخول در آن غرفه ممانعت مى كند و تو مبالغه بكن تا آن كه به آن غرفه بالا روى و نگذار كه وزير تنها زودتر از تو داخل غرفه گردد و تو اوّل داخل غرفه شو.
پس، در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بگير كه در آن قالب گلى است كه آن ملعون، آن حيله را در آن كرده است. پس در حضور حاكم آن انار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او معلوم گردد.
اى محمّد بن عيسى! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو: معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكند، بغير از دود و خاكستر، چيز ديگر در آن نخواهيد يافت و بگو اگر راستى اين سخن را مى خواهيد بدانيد، به وزير امر كنيد كه در حضور مردم، آن انار را بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.
چون محمّد بن عيسى اين سخنان اعجاز نشان را از آن امام عالى شأن و حجّت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب، زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود بجا آورد و آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بود، ظاهر گرديد.
پس حاكم متوجّه محمّد بن عيسى گرديد و گفت: اين امور را چه كسى به تو خبر داده بود؟
گفت: امام زمان و حجّت خدا بر ما.
والى گفت: (كيست امام شما؟
پس او از ائمّه عليهم السلام را هر يك را بعد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه رسيد.
حاكم گفت: دست خود را دراز كن كه من بر اين مذهب بيعت كنم و من گواهى مى دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و رسول اوست و گواهى مى دهم كه خليفه بعد از آن حضرت، بلافصل، حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام است. پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخرى ايشان اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد.
و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد ايشان معروف می باشد و مردم او را زيارت مى كنند.
محدث نوری گويد: گويا وزير ديده يا شنيده بود كه گاهى در دست شيعه از اقسام احجار نفيسه و غير نفيسه يافت مى شود كه در آن به دست صنع الهى چيزى نقش شده كه بر حقيقت مذهب ايشان دلالت مى كند، خواست در مقابل صنع پروردگار، نقشى پديدار كند و حق را به باطل بپوشاند. و ياءبى اللّه الاّ ان يتم نوره … .
(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۴۹)
آخرین دیدگاهها