داستانک فلسفی (دعا)
سر دو راهی عجیبی گیر کرده بود. می خواست دعا کند و از خدا بخواهد مشکلش را حل کند امّا آموخته هایش به او اجازه نمی داد.
آموخته بود که نظام به شکلی که برای او ترتیب داده شده به پیش می رود و در این نظام چه دعا بکنی و چه نکنی یکسان است. همان می شود که باید بشود.
دلش آرام نگرفت. نیمه شب خوابش نمی برد. برخاست و تصوّرات و پیش فرض ها را کنار گذاشت. وضو گرفت و رو به کعبه کرد و با خدای خود به راز و نیاز پرداخت:
خدایا تو به هر کار توانایی! خدایا زبان مرا به خدا خدا گفتن باز نگه دار و فرزندم را شفا عنایت کن!
جملاتی دیگر هم از زبانش درآمد که الآن نمی داند چیست، امّا وقتی خواست دوباره به بستر رود چشم های فرزندش را بسته دید امّا لبخندی بر لبانش نقش بسته بود.
یقین کرد که دعایش اثر کرده و فرزند به زودی خوب می شود.