عالم با جلالت و داناى با ذكاوت، مجمع فضيلت‏ها و والايى‏ها، فرد با صفاى با وفا، ملّا على رشتى – كه خاك مزارش پاكيزه باد – (اين داستان را) برايم نقل كرد؛ و او دانشمندى نيكوكار و پرواپيشه‏اى گوشه‏گير و واجد دانش‏هاى گوناگون و فردى با بصيرت و نقّاد و از شاگردان استاد گران‏قدر (ميرزا محمّد حسن شيرازى) بود كه سايه‏اش پايدار باد. چون درخواست اهالى “لار” از نواحى فارس از نداشتن عالم جامع نافذ الحكم بالا گرفت، (استاد معظّم ميرزا محمّد حسن شيرازى) آن مرحوم را بدان جا فرستاد. وى (در آن جا) با سعادت زيست و با ستايش مُرد. من مدّت‏ها در سفر و حضر مصاحبش بودم و در اخلاق و فضايل چون وى كم ديده‏ام.
او گفت:
يك وقتى از زيارت حضرت ابا عبد اللَّه الحسين عليه السلام باز مى‏گشتم. از راه فرات به نجف اشرف مى‏رفتم. چون به يكى از كشتى‏هاى كوچك سوار شدم كه ميان كربلا و طويرج كار مى‏كرد؛ ديدم افرادى كه سوار كشتى‏اند همگى از اهالى حلّه‏اند؛ و راه حلّه و نجف از طويرج جدا مى‏شود. آن جماعت همگى به لهو و لعب و شوخى مشغول شدند، جز يك تن كه او در كارهاى آنان وارد نمى‏شد. از چهره‏اش آثار افتادگى و وقار ظاهر بود؛ نه شوخى مى‏كرد و نه مى‏خنديد. آن گروه روش او را ردّ مى‏كردند، و بر او عيب مى‏گرفتند؛ با اين حال در خورد و خوراك و آشاميدنى‏ها با ايشان شريك بود. از او بسيار تعجّب كردم؛ ولى مجال سؤال نبود؛ تا اين كه به جايى رسيديم كه به خاطر (عمق) كم آب، كشتى قادر به پيشروى نبود؛ لذا صاحب كشتى ما را از كشتى پياده كرد؛ در نتيجه در كنار رود راه را پيش گرفتيم.

اتفاقاً با آن شخص همراه شدم. از علّت كناره‏گيرى وى از دوستانش و بدگويى آنان بدو، پرسيدم.
گفت: ايشان از خويشان من و از اهل سنّت‏اند؛ پدرم نيز از ايشان است؛ ولى مادرم اهل ايمان مى‏باشد؛ من نيز در سلك آنان بودم؛ امّا خدا به بركت حضرت حجّت صاحب الزّمان‏ عليه السلام به خاطر تشيّع بر من منّت نهاد.
از چگونگى ايمانش پرسيدم.
گفت: نام من ياقوت است. در كنار پل حلّه روغن مى‏فروشم. يك سالى به خاطر خريدن روغن از حلّه به اطراف و نواحى، نزد باديه‏نشين‏هاى از اعراب بيرون رفتم؛ چند منزلى دور شدم تا آن چه خواستم، خريدم؛ و با گروهى از اهل حلّه برگشتم. در يكى از منازل فرود آمديم و خوابيديم؛ چون بيدار شدم كسى را نديدم. همه رفته بودند. راه ما از صحراى بى‏آب و علفى مى‏گذشت كه درندگان بسيار داشت و نزديك‏ترين آبادى (با آنجا) فرسنگ‏ها راه فاصله داشت.
پس برخاستم و بار را بر مركب خويش نهادم؛ و در پى آنان روان شدم؛ ولى راه را گم كردم و حيران و سرگردان گشتم و از درندگان و تشنگى در طول روز ترسيدم.
پس از خلفا و مشايخ (خود) پناه خواستم، و از ايشان يارى جستم، و آنان را در نزد خدا شفيع قرار دادم، و بسيار گريستم؛ امّا از ايشان چيزى آشكار نشد.
پيش خود گفتم: من از مادرم مى‏شنيدم كه مى‏گفت: ما امام زنده‏اى داريم كه كنيه‏اش “ابا صالح” است؛ او گم شدگان را به راه مى‏رساند؛ و به فرياد درماندگان مى‏رسد؛ و ناتوانان را يارى مى‏كند.
پس با خداى متعال پيمان بستم كه اگر بدو پناه جستم، و او مرا يارى كرد، به آيين مادرم درآيم. لذا او را صدا زدم و بدو پناه جستم؛ ناگاه كسى را ديدم كه همراه من راه مى‏رود. بر سرش عمامه‏ى سبزى داشت كه رنگش مانند اين بود، و به علف‏هاى سبزى كه در كنار رود روييده بود، اشاره كرد؛ آن گاه راه را به من نشان داد، و به من امر كرد كه به آيين مادرم در آيم و كلماتى فرمود كه من فراموش كرده‏ام. و فرمود:
بزودى به قريه‏اى مى‏رسى كه اهل آن جا همگى شيعه‏اند.
گفت: پس گفتم: اى آقاى من! شما همراه من تا آن قريه مى‏آييد؟ سخنى فرمود كه معنايش اين بود:
– خير، زيرا هزار نفر در جاهاى گوناگون از من پناه خواسته‏اند. بايد ايشان را نجات دهم. اين حاصل كلام آن جناب بود.
سپس از من پنهان شد. من راه زيادى نرفتم كه به آن قريه رسيدم، در حالى كه آن قريه در مسافت دورى بود؛ همراهان (من) يك روز بعد از من بدان جا رسيدند. چون وارد حلّه شدم، به خدمت آقاى فقيهان سيّد مهدى قزوينى – كه خاك مزارش پاكيزه باد – رسيدم و داستان را براى او نقل كردم. او دانستنى‏هاى دينم را به من آموخت. از او پرسيدم چه كنم تا دگر بار به ديدار حضرتش عليه السلام شرفياب شوم؟
فرمود: حضرت ابا عبد اللَّه حسين عليه السلام را چهل شب جمعه زيارت كن.
(ياقوت) گفت: من مشغول شدم؛ شب‏هاى جمعه از حلّه براى زيارت بدان جا مى‏رفتم، تا آن كه يك (شب) باقى مانده بود؛ روز پنجشنبه بود. از حلّه به كربلا رفتم. چون به دروازه‏ى شهر رسيدم، ديدم كارگزاران ستمگران در نهايت سختگيرى از واردين مجوّز ورود مى‏خواهند؛ من نه مجوّز داشتم و نه پول آن را. پس حيران شدم. مردم جلو دروازه مزاحم يكديگر بودند. چند بار خواستم خود را مخفى كنم و از ميان ايشان بگذرم؛ امّا ميسّر نشد. در اين حال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم كه در قيافه‏ى طلّاب عجم، عمامه‏ى سفيدى بر سر دارد، و داخل شهر است. چون آن جناب را ديدم، از ايشان يارى خواستم؛ آن حضرت از شهر بيرون آمد، و دست مرا گرفت و از دروازه عبور داد، و كسى مرا نديد. چون داخل (شهر) شدم، ديگر آن جناب را نديدم و حيران باقى ماندم. و برخى لطايف اين واقعه از خاطرم رفته است.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۴۵)