نصر بن صبّاح بلخىّ گويد: كاتبى در مرو براى خوزستانىّ بود كه نصر نام او را به من گفت و هزار دينار نزد او براى ناحيه مقدّسه گرد آمده بود و با من مشورت كرد، گفتم: آن را به نزد حاجزى بفرست. گفت: اگر روز قيامت خداى‏ تعالى از من سؤال كرد آيا بر گردن مى‏گيرى؟ گفتم: آرى. نصر گويد: از او جدا شدم و بعد از دو سال به نزد او آمدم و او را ديدار كردم و از آن مال پرسيدم، گفت: دويست دينار آن را به توسّط حاجزى فرستاده است و وصول آن و دعاى خير براى او صادر شده است و به او نوشته است كه مال هزار دينار بوده است و دويست دينار فرستاده‏اى و اگر خواستى از طريق كسى اقدام كنى اسدى در رى است از طريق او اقدام كن.

نصر گويد: اندكى بعد خبر مرگ حاجز رسيد و شديدا بى‏تاب و مغموم شدم.
گفتم چرا بى ‏تاب و مغموم مى‏شوى در حالى كه خداى تعالى با دو دلالت بر تو منّت نهاده است، يكى آنكه مبلغ مال را به تو اخبار كرده و ديگر آنكه خبر مرگ حاجزى را ابتداء به تو داده است.

( كمال الدين / ترجمه پهلوان، ج‏۲، صص: ۲۴۳ – ۲۴۴، ح ۹)