داستانک فلسفی (پیر زن دانا)
پرسیدند: چگونه خدا را شناختی؟
دستش را از چرخ نخ ریسی رها کرد و گفت: همین جور!
هوشنگ به فکر فرو رفت. چون امروز در سایت فیزیک دان معاصر “استیون هاوکینک ” می خواند که وی در کتاب جدید خویش با نام طرح عظیم می نویسد: برای توضیح عالم هستی نیازی به یک آفریدگار نیست.
به فکر فرو رفت. یعنی دانستن پدیده های تشکیل دهنده جهان، آفرینش را توجیه می کند؟ این گیتی کهن با هزاران رمز و رازش که از هزارها یکی را هم جناب فیزیک دان انگلیسی معاصر نشناخته موجب اعتقاد به عدم وجود آفریدگار است؟!
این جهان هزاران سال قبل از آقای “استیون هاوکینک ” بوده و هزاران سال نیز خواهد بود. انسان های اندیشمندی عیسی مسیح و موسی کلیم و ابراهیم خلیل و نوح نجی و محمد رسول الله که اقرار به وجود خدا کرده اند، مردمانی بی خرد بودند و خردمند روزگاران تنها آقای “استیون هاوکینک ” است؟
خیر؛ این جناب فیزیکدان تنها می تواند بگوید من خدا و آفریدگار نیافته ام امّا با چه منطقی می توان نبود خدا در گیتی را نقض کند.
ایشان هنوز خیلی مانده که چون آن پیر زن دانا به این نکته برسد که این چرخ دوّار با همه ی رمز و رازهایش اگر دست تدبیر آفریدگار از آن گرفته شود همه ی رشته ها پاره و همه ی بافته گسسته می گردد. و از این قانون جناب “استیون هاوکینک ” نیز مستثنی نیست. “اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها”.
هوشنگ با خود گفت: این جناب فیزیکدان آیا به خود نگریسته است؟ آیا من و او خودمان را خود نگه داشته ایم؟ فهم ما، شعور ما ، علم و قدرت ما و … از کجا می آید؟ مگر خودمان قائم به دیگری نیستیم؟ سلامتی می دهد، مریضی می دهد، می خنداند، می گریاند، گرسنه می کند، سیر می کند، عزّت می دهد، امکانات می دهد و … و تمام آنها غیر آست نه خود آ. و این همان اقرار به وجود آفریدگاری است که همه چیز ما از اوست.
آری ما نبودیم و تقاضامان نبود ** لطف حق با ما عنایت ها نمود