محدث نوری گوید: در ماه رجب سال گذشته – كه مشغول نگارش رساله‏ى “الجنّة المأوى” بودم – براى زيارت مبعث عازم نجف شدم؛ در كاظمين خدمت سيّد محمّد فرزند احمد فرزند حيدر كاظمينى – كه خداوند او را تأييد كند – رسيدم و جدّ او سيّد حيدر، از شاگردان استاد اعظم شيخ مرتضاى انصارى و صاحب كتاب‏هايى در اصول و فقه و … بود. سيّد محمّد از علماى بسيار پرواپيشه‏ى آن شهر بود كه در صحن و حرم شريف كاظمين نماز جماعت را اقامه مى‏كرد و براى زوّار و ساكنان آن شهر پناه بود. از ايشان پرسيدم: آيا داستان صحيحى در باب ديدار امام زمان خود ديده يا شنيده است؟ او اين داستان را نقل كرد و من نيز قبلاً آن را شنيده بودم ؛ ولى اصل و سند آن را ننوشته بودم. از وى درخواست كردم آن (داستان) را به خط خود (برايم) بنويسد. او فرمود: مدّتى (قبل) آن را شنيده‏ام و مى‏ترسم در آن كم و زيادى صورت گيرد و بايد وى را ملاقات كنم و از خودش بپرسم؛ ولى ملاقات او دشوار است؛ زيرا بعد از زمان وقوع آن داستان انس وى با مردم كم شده. وى در بغداد ساكن است و چون به زيارت كاظمين مى‏آيد، جايى نمى‏رود و تنها به زيارت بسنده مى‏كند و برمى‏گردد. گاه مى‏شود كه در سال يك يا دو نوبت عبورى ملاقات مى‏شود. به علاوه بناى وى بر كتمان داستان است، مگر براى برخى خواص كه از نشر و پخش آن داستان از سوى ايشان در امان باشد؛ چون از تمسخر مخالفان ولادت و غيبت حضرت مهدى عليه السلام مى‏هراسد و نيز مى‏ترسد مردم عوام او را به فخر فروشى و خودستايى و خويشتن‏دارى نسبت دهند.
بديشان گفتم: تا مراجعت حقير از نجف، استدعا دارم هر طور شده او را ببينيد و قصّه را از خودش بپرسيد كه من بدان داستان احتياج زيادى دارم و وقت هم تنگ است.
پس از جدايى من از ايشان به اندازه‏ى دو يا سه ساعت فاصله ايشان به سوى من آمد و گفت:
از قضاياى شگفت اين است چون به منزل رفتم بدون فاصله كسى آمد و گفت: جنازه‏اى از بغداد آورده‏اند و در صحن گذاشته‏اند و منتظرند كه بر آن نماز بگزارند. چون به صحن رفتم و بر آن نماز جنازه خواندم، ديدم آن حاجى مزبور در زمره‏ى مشايعت كنندگان است. او را به گوشه‏اى بردم و پس از امتناع وى براى بيان ماجرا، هر طورى بود وى را به بيان ماجرا فرا خواندم و قصّه را از او شنيدم.
من (نيز) خدا را سپاس گفتم و تمام آن ماجرا را از ايشان شنيدم و آن را نوشتم و در كتاب الجنّة المأوى درج كردم.
پس از مدّتى با جمعى از علماى گرانقدر و سادات بزرگوار به زيارت كاظمين عليهما السلام مشرّف شديم و از آن جا براى زيارت قبور نوّاب چهارگانه – رضوان اللَّه عليهم – به بغداد رفتيم. پس از اداى زيارت، خدمت جناب سيّد حسين كاظمينى برادر جناب سيّد محمّد (كه قبلا ذكر شد) رسيديم. او در بغداد ساكن بود و امور شرعى شيعيان بغداد بر عهده‏ى ايشان بود. از او درخواست كرديم كه جناب حاج على را به حضور طلبد.
پس از حضور حاج على در آن مجلس از وى درخواست كرديم كه آن داستان را نقل كند. او از بيان ماجرا ابا كرد. ما اصرار كرديم، راضى به بيان شد؛ ولى (گفت:) در مجلس ديگرى بيان مى‏كنم ؛ چون در آن مجلس مردم بغداد نيز حاضر بودند. پس به خلوت رفتيم و او ماجرا را نقل كرد. اين نقل با نقل پيشين در دو سه مورد اختلاف داشت. خودش نيز به سبب طول زمان از (دقّت بيان) عذر مى‏خواست. از چهره‏ى او راستگوى و درستكارى به گونه‏اى آشكار بود كه تمامى حاضران – با دقّتى كه در امور دينى و دنيوى دارند – به راست بودن ماجرا قطع پيدا كردند. حاج على – كه خدا او را تأييد كند – چنين نقل كرد:

مقدار هشتاد تومان از مال امام عليه السلام بر ذمّه‏ى(۲) من بود. از اين رو براى پرداخت آن به بزرگان علماى ساكن در نجف اشرف بدان جا رهسپار شدم؛ بيست تومان از آن را به جناب علم الهُدى‏ و التُّقى‏ شيخ مرتضى‏ – اعلى اللَّه مقامه – ، بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان هم به شيخ محمّد حسن شروقى پرداخت كردم؛ امّا تصفيه حساب كامل برايم ممكن نشد؛ و بيست تومان آن بر ذمّه‏ام باقى ماند. تصميم گرفتم اين مقدار را در بازگشت به جناب شيخ محمّد حسن كاظمينى آل يس – أيّده اللَّه – بپردازم.
چون به بغداد بازگشتم، تصميم گرفتم بدهى خود را زود پرداخت كنم؛ (امّا نزدم پول نقد نبود). پس در روز پنجشنبه به زيارت دو امام بزرگوار – حضرت موسى بن جعفر و حضرت جواد عليهما السلام – رهسپار شدم. پس از زيارت بر جناب شيخ – سلّمه اللَّه – وارد شدم و بديشان گفتم: از مال امام عليه السلام بيست تومان بر ذمّه‏ى من است ؛ قدرى از آن را پرداختم و باقى را وعده كردم پس از فروش برخى اجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم.
در اواخر روز تصميم گرفتم به بغداد برگردم؛ چون ماندن برايم امكان نداشت؛ زيرا – در بغداد – كار مهمّى داشتم. جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم. ولى عذر خواستم و گفتم: بايد مزد عمله‏ى كارخانه‏ى شعر بافى(۳) خود را بدهم. چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه مى‏دادم. لذا پياده به سوى بغداد حركت كردم. هنگامى كه يك سوم راه را رفته بودم، آقاى با جلالت و هيبتى را ديدم كه از طرف بغداد به سوى من مى‏آمد. چون نزديك شد، سلام كرد و دست‏هاى خود را براى روى بوسى با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً»(۴) و مرا در بغل گرفت و معانقه(۵) كرد ؛ با يكديگر رو بوسى كرديم. او عمامه‏ى سبز روشنى بر سر داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.
ايستاد و فرمود:
– حاج على خير است، به كجا مى‏روى؟
گفتم:
– كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و به بغداد برمى‏گردم. (چون كار مهمّى داشتم كه مرا از ماندن بازداشت.)
فرمود:
– امشب شب جمعه است، برگرد.
گفتم:
– اى آقاى من! متمكّن براى ماندن نيستم.
فرمود:
– هستى! برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از موالى‏هاى جدّم امير المؤمنين و از موالى‏هاى مايى و شيخ هم شهادت دهد. زيرا خداى متعال فرمان داده است كه دو شاهد بگيريد.
و اين سخن به مطلبى اشاره مى‏كرد كه در خاطر من بود. تصميم داشتم از جناب شيخ خواهش كنم نوشته‏اى به من بدهد كه من از موالى‏هاى اهل بيت‏ام و آن را در كفن خود بگذارم.
پس گفتم:
– تو چه مى‏دانى و چگونه شهادت مى‏دهى؟
فرمود:
– كسى كه حقّ وى را بدو مى‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمى‏شناسد؟
گفتم:
– چه حقّى؟
فرمود:
– آن كه به وكيل من رساندى.
گفتم:
– وكيل تو كيست؟
فرمود:
– شيخ محمّد حسن.
گفتم:
– وكيل توست؟
فرمود:
– وكيل من است.
و (حاج على) به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود: در خاطرم خطور كرد چطور اين سيّد جليل مرا به اسم خواند با آن كه او را نمى‏شناسم. پس به خود گفتم: شايد او مرا مى‏شناسد و من فراموشش كرده‏ام. باز در نفس خود گفتم: اين سيّد از من چيزى از حقّ سادات مى‏خواهد و خوش دارم چيزى از مال امام‏عليه السلام بدو بدهم.
پس گفتم:
– اى سيّد من! در نزد من چيزى از حقّ شما باقى مانده بود در امر آن (مال) جهت اداى آن به جناب شيخ محمّد حسن رجوع كردم تا حقّ شما را به اذن او بپردازم.
وى به روى من تبسّمى كرد و فرمود:
– آرى بعضى از حقّ ما را به وكلاى ما در نجف اشرف رساندى.
گفتم:
– آن چه ادا كردم، قبول شد؟
فرمود:
– آرى!
در خاطرم گذشت كه اين سيّد نسبت به علماى اعلام مى‏گويد: «وكلاى ما!» و اين در نظرم بزرگ آمد. با خود گفتم: علما وكلاى در قبض حقوق سادات‏اند. و مرا غفلت گرفت.
آن گاه فرمود:
– برگرد و جدّم را زيارت كن.
(من همراه وى به كاظمين) برگشتم در حالى كه دست راست او در دست چپ من بود. چون راه افتاديم، ديدم در سمت راست ما نهر آب صافى جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن‏ها همه ميوه (دارند و) بر بالاى سر ما سايه انداخته‏اند ؛ با آن كه موسم (روييدن) آن(ميوه)ها نبود.
گفتم:
– اين نهر و اين درختان چيست؟
فرمود:
– هر يك از موالى‏هاى ما كه جدّ ما و ما را زيارت كند، اين‏ها با او هست.
گفتم:
– مى‏خواهم سؤالى كنم.
فرمود:
– بپرس.
گفتم:
– شيخ عبد الرزّاق مرحوم، مردى مدرّس بود. روزى نزد او رفتم. شنيدم كه مى‏گفت: «كسى كه در طول عمر خود، روزها روزه باشد و شب‏ها را به عبادت بسر برد و چهل حجّ و چهل عمره بجاى آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از موالى‏هاى امير المؤمنين‏عليه السلام نباشد، براى او چيزى نيست.»
فرمود:
– آرى و اللَّه! براى او چيزى نيست.
سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم: آيا او از موالى‏هاى امير المؤمنين عليه السلام است؟
فرمود:
– آرى! و هر كه به تو متعلّق است.
گفتم:
– سيّدنا! (آقاى من) برايم مسأله‏اى است.
فرمود:
– بپرس.
گفتم:
– قرّاء تعزيه‏ى حسين عليه السلام (براى ما) چنين مى‏خوانند: سليمان اعمش نزد شخصى آمد و از زيارت سيّد الشهدا عليه السلام پرسيد. وى گفت: بدعت است! پس در خواب هودجى(۶) را ميان زمين و آسمان ديد. سؤال كرد: در آن هودج كيست؟
گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى‏ عليهما السلام (هستند).
گفت: كجا مى‏روند؟
گفتند: امشب – كه شب جمعه است – به زيارت حسين عليه السلام مى‏روند. ديد رقعه‏هايى(۷) از هودج (بيرون) مى‏ريزد و در آن نوشته است:
«أمانٌ مِنَ النَّارِ لِزُوَّارِ الْحُسَيْنِ عليه السلام في لَيْلَةِ الْجُمُعَةِ أمانٌ مِنَ النَّارِ يَوْمَ الْقِيامَةِ.»
« براى زائران حسين عليه السلام در شب جمعه امان از آتش است و در روز قيامت امان از آتش مى‏باشد.»
آيا اين حديث صحيح است؟
فرمود:
– آرى راست و تمام است.
گفتم:
– سيّدنا! (آقاى من) صحيح است كه مى‏گويند: هر كس حسين عليه السلام را در شب جمعه زيارت كند، پس براى او امان است؟
فرمود:
– آرى! و اللَّهِ و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست.
گفتم:
– سيّدنا! مسئلةٌ (آقاى من سؤالى دارم).
فرمود:
– بپرس!
گفتم:
– سال ۱۲۶۹ حضرت رضا عليه السلام را زيارت كرديم و در “دروت” يكى از عرب‏هاى شروقيه را – كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرف‏اند – ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم: ولايت رضا عليه السلام چگونه است؟ گفت: بهشت است. امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود حضرت رضا عليه السلام خورده‏ام. “منكر” و “نكير”(۸) چه حق دارند در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من در مهمانخانه‏ى آن جناب از طعام آن حضرت روييده است. آيا صحيح است على بن موسى الرّضاعليه السلام مى‏آيد و او را از “منكر” و “نكير” خلاص مى‏كند؟
فرمود:
– آرى! «هُوَ الْإمامُ الضَّامِنُ.» (و اللَّهِ جدّم ضامن است.)
گفتم:
– سيّدنا! (آقاى من) مسأله‏ى كوچكى است، مى‏خواهم بپرسم.
فرمود:
– بپرس.
گفتم:
– زيارت ما از حضرت رضا عليه السلام مقبول است؟
فرمود:
– قبول است ان شاء اللَّه.
گفتم:
– سيّدنا! مسألةٌ (آقاى من! سؤالى دارم).
فرمود:
– بسم اللَّه.
گفتم:
– حاج محمّد حسين بزّاز باشى پسر مرحوم حاج احمد بزّاز باشى، زيارتش قبول است يا نه؟ و او رفيق من و شريك در مخارج راه مشهد رضا عليه السلام بود.
فرمود:
– عبد صالح زيارتش قبول است.
گفتم:
– سيّدنا! مسألةٌ (آقاى من! سؤالى دارم).
فرمود:
– بسم اللَّه.
گفتم:
– فلان كس از اهل بغداد همسفر ما بود، آيا زيارتش قبول است؟
جواب نداد.
گفتم:
– سيّدنا! مسألةٌ (آقاى من! سؤالى دارم).
فرمود:
– بسم اللَّه.
گفتم:
– اين كلمه را شنيدى يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟
جواب نداد.
حاج على بغدادى نقل كرد: ايشان يكى از چند تن مُتْرَفِين(۹) بغداد بودند كه در بين سفر پيوسته به لهو و لَعِب مشغول بودن و آن شخص مادر خود را كشته بود.
پس در راه به موضعى از جاده‏ى وسيعى رسيديم كه در دو طرف آن بوستان‏ها و مواجه(۱۰) شهر شريف كاظمين بود و موضعى از جاده به بوستان‏هايى متّصل است كه طرف راست آن (راهى است كه) از بغداد مى‏آيد و آن (بوستان‏ها) به برخى ايتام سادات تعلّق داشت و حكومت به ستم آن را در جادّه داخل كرده بود و مردمان متّقى و با ورعِ ساكن اين دو شهر، هميشه از راه رفتن در آن قطعه زمين، خود دارى مى‏كردند. آن جناب را ديدم كه در آن قطعه راه مى‏رود.
گفتم:
– اى سيّد من! اين موضع مال برخى ايتام سادات است، تصرّف در آن روا نيست.
فرمود:
– اين موضع مال جدّ ما امير المؤمنين‏عليه السلام و فرزندان او و اولاد ماست. براى موالى‏هاى ما تصرّف در آن حلال است.
در نزديكى آن مكان در طرف راست، باغى است كه مال شخصى به نام حاج ميرزا هادى است. او از متموّلين معروف عجم بود كه در بغداد سكونت داشت. گفتم:
– سيّدنا! (آقاى من) راست است كه مى‏گويند زمين باغ حاج ميرزا هادى، مال حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است؟
فرمود:
– به اين چه كار دارى و از جواب روى برتافت.
پس به ساقيه‏ى آبى از رود دجله رسيديم كه براى (آبيارى) مزارع و باغ‏هاى آن حدود از جاده مى‏گذرد و آن جا دو راه به سوى شهر وجود دارد: يكى راه سلطانى و ديگرى راه سادات. آن جناب به راه سادات ميل كرد.
گفتم:
– بيا از اين راه (يعنى راه سلطانى) برويم.
فرمود:
– نه! از همين راه خودمان مى‏رويم.
پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدّس نزد كفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم. از طرف “باب المراد” داخل ايوان شديم كه در سمت شرقى و طرف پايين پاست. وى بر در رواق مطهّر مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر در حرم ايستاد.
پس فرمود:
– زيارت كن!
گفتم:
– من قارى نيستم!
فرمود:
– براى تو (زيارت) بخوانم؟
گفتم: آرى!
فرمود:
أ أدْخُلُ يَا اللَّهُ، اَلسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، اَلسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أمِيرَ المُؤْمِنِينَ، وَ ساقَ عَلى‏ بَاقي أهْلِ الْعَصْمَةِعليهم السلام حَتّى‏ وَصَلَ إلَى الْإمَامِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرِيِ‏عليه السلام .
اى خداىْ! آيا داخل شوم؟ سلام بر تو اى پيامبر خدا، سلام بر تو اى امير مؤمنان، و هم‏چنان بر يك يك امامان سلام كرد تا به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيد.
سپس روى مباركش را به طرف من كرد، و در حالِ تبسّم، (قدرى) صبر كرد و فرمود:
– امام زمان خود را مى‏شناسى؟
گفتم:
– چرا نمى‏شناسم؟
فرمود:
– بر امام زمان خود سلام كن.
گفتم:
– «اَلسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ، يَا صاحِبَ الزَّمانِ، يَا ابنَ الْحَسَنِ.» (سلام بر تو اى حجّت خدا، اى صاحب الزّمان، اى فرزند حسن.)
پس لبخندى زد و فرمود:
– «عَلَيْكَ السَّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ.»
پس به حرم مطهّر داخل شديم و ضريح را چسبيديم و بوسيديم. پس به من فرمود:
– زيارت كن!
گفتم:
– من قارى نيستم.
فرمود:
– براى تو زيارت بخوانم؟
گفتم: آرى!
فرمود:
– كدام زيارت را مى‏خواهى؟
گفتم:
– هر زيارت كه افضل است مرا بدان زيارت ده.
فرمود:
– زيارت امين اللَّه افضل است. آن گاه مشغول خواندن شد و فرمود:
«اَلسَّلَامُ عَلَيْكُمَا يَا أمِينَيِ اللَّهِ في أرْضِهِ وَ حُجَّتَيْهِ عَلى‏ عِبادِهِ … .»
در اين حال چراغ‏هاى حرم را روشن كردند. ديدم شمع‏ها روشن است؛ ولى حرم به نور ديگرى مانند نور آفتاب، روشن و منوّر بود و شمع‏ها مانند چراغى بود كه روز در آفتاب روشن كنند. مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات نمى‏شدم. چون از زيارت فارغ شد، از سمت پايين پا به پشت سر آمد و در طرف شرقى ايستاد و فرمود: آيا جدّم حسين عليه السلام را زيارت مى‏كنى؟
گفتم:
– آرى! زيارت مى‏كنم؛ شب جمعه است.
پس زيارت وارث را خواند و (در اين هنگام) مؤذّن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمود:
– نماز بگذار و به جماعت ملحق شو.
پس به مسجد پشت سر حرم مطهّر تشريف آورد و در آن جا جماعت منعقد بود و خود به انفراد در طرف راست امام جماعت و محاذى او ايستاد و من داخل شدم و در صف اوّل برايم مكانى پيدا شد. چون از نماز فارغ شدم او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم، او را در حرم جستم امّا نديدم. قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى(۱۱) بدو بدهم و شب هم (او را نزد خودم) نگاه دارم كه مهمان (من) باشد.
آن گاه به خاطرم آمد كه اين سيّد كه بود؟ آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم.
[۱] پيروى كردن من از او با وصف داشتن كار مهّمى در بغداد.
[۲] بردن نام من در حالى كه او را نديده بودم و نمى‏شناختم.
[۳] گفتن او: «موالى‏هاى ما» و اين كه «من شهادت مى‏دهم».
[۴] سپس يادم آمد كه همراهش در كنار رودى و زير درختان ليمو راه رفتيم كه (شاخه‏هاى آن) بالاى سر ما آويزان بود؛ و كدام راه بغداد است كه در حال حاضر درختان ليمو دارد.
[ {۵] اين كه در قلبم خطور كرد از حقّ امام عليه السلام به او چيزى بدهم، و يادآور شدم كه به فلان مجتهد مراجعه كرده‏ام كه به اجازه‏ى او به سادات بدهم، و او بدون مقدمّه فرمود: «آرى برخى از حقّ ما را در نجف اشرف به وكلاى ما دادى.»
[۶] نيز يادم آمد كه نام همراهم در زيارت حضرت رضا را به اسم برد، و فرمود بنده‏ى صالح و به پذيرفته شدن زيارت هر دوى ما بشارت داد.
[۷] سپس از جواب دادن پيرامون گروهى از بازاريان بغداد خوددارى كرد كه در زيارت همراه ما بودند، و من از بدكردارى آنان اطّلاع داشتم، با اين كه او از اهالى بغداد نبود و از حالات آنان هم آگاهى نداشت؛ مگر اين كه از اهل بيت نبوّت و ولايت باشد، و به غيب از وراى پرده‏اى نازك بنگرد.(۱۲)}
[۸] من از موقع در خواست اذن دخول فهميدم و يقين كردم كه او حضرت مهدى عليه السلام است؛ زيرا هنگامى كه به اهل عصمت سلام مى‏داد وقتى به آقايمان امام عسكرى رسيد، به من توجّه كرد و گفت: تو امام زمان خود را مى‏شناسى؟ عرض كردم: مى‏شناسم. فرمود: سلام كن. چون سلام كردم تبسّم كرد و جواب سلام داد. و ديگر چيزها كه باعث شد من يقين كنم كه او امام دوازدهم است كه درود خدا بر او و پدران پاكش باد و ستايش از آن خداوندگار گيتى است.
پس نزد كفشدار آمدم و از حال آن جناب سؤال كردم. گفت:
– بيرون رفت. و پرسيد: اين سيّد رفيق توست؟
گفتم:
– بلى! پس به خانه‏ى مهماندار خود رفتم و شب را بسر بردم. چون صبح شد به نزد جناب شيخ محمّد حسن رفتم و آن چه ديده بودم براى او نقل كردم. او دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار اين قصّه و افشاى اين سرّ نهى فرمود. و فرمود: خداوند تو را موفّق كند.
پس آن را مخفى داشتم و به احدى باز گو نكردم تا آن كه يك ماه از اين قصّه گذشت. روزى در حرم مطهّر بودم. سيّد جليلى را ديدم كه نزديك من آمد و پرسيد: چه ديدى؟ اشاره به قصّه‏ى آن روز كرد.
گفتم: چيزى نديدم. باز آن كلام را اعاده كرد. به شدّت انكار كردم. پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.

محدّث نورى در كتاب “النّجم الثّاقب” در ادامه‏ى داستان حاج على بغدادى مى‏نويسد :
… امّا خبرى كه در زيارت ابى عبد اللَّه عليه السلام در شب جمعه وارد شده، به نحوى كه (او) از صحّت آن سؤال كرد، حديثى است كه شيخ محمّد بن المشهدى در “المزار الكبير” از اعمش نقل كرده است. گويد:
من در كوفه منزل كرده بودم. همسايه‏اى داشتيم كه بسيارى اوقات با او مى‏نشستم. شب جمعه‏اى بود. بدو گفتم: در مورد زيارت حسين عليه السلام چه نظر دارى؟
گفت: (اين كار) بدعت است و هر بدعتى گمراهى و هر (باعث) گمراهى در آتش است.
من در حالى كه شديداً غضبناك شده بودم، از نزد او برخاستم، و با خود گفتم: چون سحر شود نزد او مى‏آيم، و از فضايل حسين عليه السلام براى او نقل مى‏كنم اگر بر عناد و دشمنى اصرار كند، او را مى‏كُشم. پس (نيمه شب) نزد او رفتم و درِ خانه‏ى وى را كوبيدم و او را به نام صدا زدم. ناگاه همسرش به من گفت:
او از اوّل شب قصد زيارت حسين عليه السلام كرده است.
به شتاب بيرون رفتم، و به كربلا آمدم. آن مرد را ديدم كه سر بر سجده نهاده، و خدا را مى‏خواند و مى‏گريد و از خداوند بخشش و آمرزش مى‏طلبد. بدو گفتم: تو ديروز مى‏گفتى زيارت بدعت است، و هر بدعتى ضلالت و گمراهى، و هر صاحب ضلالت و گمراهى در آتش است؛ ولى امروز آن حضرت را زيارت مى‏كنى؟
گفت: اى سليمان! مرا سرزنش مكن؛ زيرا من براى اهل بيت عليهم السلام امامتى قائل نبودم؛ تا اين كه ديشب فرا رسيد، خوابى ديدم كه مرا ترساند.
گفتم: اى شيخ! چه ديدى؟
گفت: مردى را ديدم كه نه خيلى بلند قد بود و نه كوتاه، نمى‏توانم زيبايى و نورانيّت او را وصف كنم. او با گروهى همراه بود كه گرد او را گرفته بودند.
در پيش رويش سوارى بود كه تاجى بر سر نهاده بود، و آن تاج چهار گوشه داشت و در هر گوشه گوهرى بود كه مسافتى به اندازه‏ى سه روز راه را روشن مى‏كرد. به يكى از همراهانش گفتم: اين (سوار) كيست؟
گفت: اين محمّد مصطفى‏ است.
گفتم: ديگرى كيست؟
گفت: على مرتضى‏ جانشين رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است. آن گاه نگاه كردم و شترى از نور را ديدم كه بر بالاى آن كجاوه‏اى بود، و در داخلش دو بانو نشسته بودند و آن (كجاوه) ميان زمين و آسمان پرواز مى‏كرد.
گفتم: اين شتر از آن كيست؟
گفت: به خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد صلى الله عليه وآله وسلم تعلّق دارد.
گفتم: آن نو جوان كيست؟
گفت: حسن بن على عليهما السلام است.
گفتم: تصميم دارند به كجا بروند؟
گفتند: همگى به زيارت كشته شده به ستم در كربلا حسين بن على عليهما السلام مى‏روند.
تصميم گرفتم به طرف كجاوه‏اى بروم كه فاطمه زهرا در آن بود، ناگاه ديدم كه نوشته‏هايى در آسمان است و از بالا (به پايين) مى‏ريزد.
پرسيدم: اين نوشته‏ها چيست؟
گفت: در اين نامه نوشته است:
«أمَانُ النَّارِ لِزُوَّارِ الْحُسَيْنِ عليه السلام لَيْلَةَ الجُمُعَةِ.»
امان از آتش براى زائران حسين بن على عليه السلام در شب جمعه است.
از او يك (امان) نامه (براى خودم) طلبيدم.
به من گفت: تو مى‏گويى: زيارت او بدعت است؟! بدان دست نمى‏يابى مگر به زيارت حسين عليه السلام بروى و به فضل و شرف او معتقد شوى.
هراسان از خواب برخاستم و همان لحظه زيارت آقايم حسين عليه السلام را قصد كردم؛ و (اكنون) به سوى خداى متعال توبه مى‏كنم.
اى سليمان! به خدا سوگند از قبر حسين عليه السلام جدا نمى‏شوم تا روح از بدنم جدا شود.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۳۱)