۱- یوسف زیباترین فرد زمان خود بود.

قائم علیه السلام نیز زیباترین فرد زمان خود می باشد؛ زیرا ایشان شبیه ترین مردم به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است. در کمال الدین آمده است که پیغمبر اکرم فرمودند: «مهدی از فرزندان من است. نامش نام من و کنیه اش کنیه من و شبیه ترین مردم به من از لحاظ اخلاق و خلقت است … » (کمال الدین ۱ : ۲۸۷ )

نیز رسول خدا به ابن عباس فرمودند: «و (خداوند)  از پشت حسین امامانی قرار داد که به امر من قیام کرده و وصیت مرا حفظ می نمایند. نهمین آنها قائم اهل بیت مهدی امّت من است. در صورت و سیرت و گفتار شبیه ترین مردم نسبت به من است.» (کمال الدین ۱: ۲۵۷ )

نیز از طریق اهل سنّت از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله روایت شده است که فرمودند: «مهدی طاووس اهل بهشت است.» (بحارالانوار ۵۱: ۹۱ )

و روایات زیادی رسیده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله زیباروترین مردم بوده است. چنان که امام باقر در وصف چهره و رخسار آن حضرت فرمود: «… نه قبل و نه بعد از پیغمبر خدا کسی مثل او دیده نشده است.» (الکافی ۱ : ۴۴۳ )

۲- یوسف علیه السلام مدّتی طولانی غائب شد . غيبت يوسف بيست سال طول کشيد … سه روز در چاه بود و چند سال زندانى و باقى سالها را پادشاهى مى کرد. يوسف در مصر ويعقوب در فلسطين بسر مى بردند. يعقوب مى دانست که يوسف زنده است و خدا پس از دوران غيبتش او را ظاهر خواهد کرد. به فرزندان خود مى گفت: انى اعلم من الله ما لا تعلمون. همانا من از طرف خدا مى دانم آنچه را که شما نمى دانيد… «برادران يوسف پيغمبر زاده بودند با يوسف داد و ستد کردند با آن که برادرانش بودند و او هم برادر ايشان بود يوسف را نشناختند تا خودش گفت: من يوسف هستم.» ( کمال الدين ۱ : ۱۴۱ تا ۱۴۵)

قائم علیه السلام نیز از خلق غائب شد در عین این که در میان آن ها راه می رود و آنان را می شناسد.

۳- یوسف علیه السلام خداوند امر او را در یک شب اصلاح فرمود که پادشاه مصر آن خواب را دید و در پی آن یوسف آزاد شد و عزیز مصر گردید.

قائم علیه السلام نیز خداوند کار او را در یک شب اصلاح می کند. و در همان شب یاران آن حضرت از شهرهای مختلف و دور دست در مکّه جمع می شوند.

امام باقر فرمودند: «در صاحب این امر شباهتی از یوسف علیه السلام هست و آن این که خداوند عزّ و وجلّ در یک شب کار او را اصلاح می فرماید.» (کمال الدین ۱ : ۳۲۹ )

۴- یوسف علیه السلام دچار زندان شد . وی فرمود:

قالَ رَبِّ السِّجْنُ‏ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني‏ إِلَيْه (یوسف ۱۲: ۳۳) ([يوسف‏] گفت: «پروردگارا، زندان براى من دوست ‏داشتنى‏تر است از آنچه مرا به آن مى‏خوانند.)

قائم علیه السلام نیز در حدیثی از امام باقر علیه السلام چنین آمده است: «در صاحب این امر سنّتی از موسی و سنّتی از عیسی و سنّتی از یوسف و سنّتی از محمّد صلی الله علیه و آله هست … و امّا سنّت یوسف زندان و غیبت است.» (کمال الدین ۱ : ۳۲۹)

حضرت یوسف بیست سال از پدر و برادران خود غائب بود ولی ای کاش می دانستیم یوسف مصر وجود حضرت قائم علیه السلام چقدر در این زندان غیبت بسر خواهد برد؟

۵- یوسف علیه السلام از خاص و عام خود غائب شد و از برادرانش پنهان گشت و امر او بر پدرش یعقوب مشکل شد با این که مسافت میان او و خاندانش بیش از چند منزل راه نبود.

قائم علیه السلام نیز چنین است. حضرت باقر علیه السلام در شباهت حضرت قائم به جمعی از پیامبران فرمودند: «و امّا شباهت او به یوسف بن یعقوب علیهما السلام غیبت از خاص و عام و مخفی بودن از برادران و پوشیده شدن امر او از پدرش یعقوب پیغمبر با وجود نزدیک بودن مسافت بین آن حضرت با پدر و خاندان و پیروانش است.»

سرگذشت:

ورودی مقبره یوسف (ع) در حرم ابراهیمی در شهر خلیل الرحمان فلسطین


کشور: فلسطین

شهر: خلیل الرحمان (الخلیل)

تاریخ: —

محل دفن: در داخل حرم ابراهیمی

لقب:صدیق

معنای اسم: یعنی خواهد افزود.

پدر: یعقوب

مادر: راحیل

تاریخ ولادت: ۳۵۵۶ سال بعد از هبوط آدم.

مدت عمر: ۱۲۰سال

بعثت: آن حضرت در مصر مبعوث گردید و مقام وزارت هم داشت.

محل دفن:جامع الخلیل واقع در کشور فلسطین.

نسب: یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل الله

تعداد فرزندان: آن حضرت ۲ پسر و۱ دختر داشت.

یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکم و عزّت و سلطنت دهد، و به وسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، لذا در همان کودکى از راه رویا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، وی خواب خود را براى پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که به زودى خدا تو را برمى گزیند، و از تاءویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آن چنان که بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد.

رویا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت. یعقوب هم به خاطر آن سیرت و صورت زیباترش او را بى نهایت دوست مى داشت، و حتى ساعتی از او جدا نمى شد، این کار بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و در باره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت باید او را کشت، یکى مى گفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبّت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متّفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.

دل يعقوبِ پيامبر از حوادثى ناگوار خبر مى‏داد. برادران بر حرف خود پافشارى مى‏كردند. اصرارهاى برادران يوسف به التماس مبدّل شد.

– اى پدر! چرا يوسف را همراه ما به صحرا نمى‏فرستى؟ اجازه بده فردا او را به صحرا ببريم تا بازى كند و در دشت گردش كند.

يعقوب راضى نمى‏شد. شبى در خواب ديده بود تعدادى گرگ به يوسف حمله مى‏كنند. اين خواب نگرانى او را زيادتر كرده بود. به آن‏ها گفت:

– بيم آن دارم كه از يوسف غافل شويد و گرگ او را پاره كند.

گفتند:

– پدر چگونه ممكن است گرگ او را بدرد؟! درحالى كه ما مردانى قدرتمند و قوى هستيم. البتّه ما مراقب او خواهيم بود.

پافشارى برادران كار خود را كرد و يعقوب بر خلاف ميل باطنى، اجازه داد يوسفِ او را ببرند.

زيبايى يوسف در لباس‏هاى تميزى كه يعقوب بر تن او كرد بيشتر نمايان بود؛ چهره‏اى درخشان داشت؛ روشن‏تر از ماه، زيباتر از گل، خيره كننده تر از خورشيد، روان‏تر از شعر. يعقوب درحالى كه دستان او را در دست مى‏فشرد، برادران را قسم داد تا مبادا از او غفلت كنند. سپس يوسف را در آغوش كشيد و غرق بوسه كرد. همه چيز بوى جدايى مى‏داد. اشك بر گونه‏هايش لغزيد.

در آن لحظات خواهر يوسف خوابى پريشان ديد؛ ديد يوسف را جماعتى گرگ ربودند؛ ناگهان از خواب برخاست؛ فرياد زد:

– برادرم، برادرم كجاست؟

گفتند:

– همراه برادرانش به صحرا رفت.

پرسيد:

– پدرم؟

گفتند:

– براى وداع به دنبال يوسف رفت.

شتابان از بستر بلند شد. با حالى نزار و پريشان از خانه خارج شد. دوان دوان كوچه‏ها را پشت سر گذاشت. رنگ به رخسار نداشت. اضطراب راه گلويش را بريده بود. توان فرياد در خود نمى‏ديد. هنگامى رسيد كه يوسف از پدر جدا شد. از دور او را ديد. تمام قدرت خود را جمع كرد، فرياد زد:

– يوسف! برادرم! آهسته. صبر كن.

يوسف به عقب نگاهى انداخت. خواهرش را ديد كه سراسيمه به سوى او مى‏دويد. آن چنان از خود بى خود بود كه ناگهان به زمين غلتيد. تمام قدرت خود را در زانوانش جمع كرد و دوباره برخاست. هنگامى كه به يوسف رسيد؛ دست در گردن او انداخت؛ تمام وجودش اشك شد كه يك باره از ديدگانش باريد و از هوش رفت؛ آن‏گاه بدن نيمه جانش به زمين افتاد.

چند نفرى عبور مى‏كردند، با ديدن اين منظره زانوانشان سست شد. كمى درنگ كردند و بعد سرعت گرفتند و با آستين چشمان مرطوبشان را پوشاندند.

بالاخره يوسف در كنار برادران به راه افتاد. پدر از پشت سر لحظه‏اى چشم از او برنمى‏داشت. به قدرى او را نگريست تا اين كه در افق پنهان شد.

برادران نگاهى به پشت سر انداختند؛ ديگر كنعان ديده نمى‏شد؛ آخرين كوچه باغ‏هاى كنعان را پشت سر گذاشتند؛ به محض اين‏كه به صحرا رسيدند؛ رفتار خود را با يوسف عوض كردند؛ كينه‏ها و حسدها آشكار شد. او را كتك زدند. با سخنان درشت خويش آزرده خاطرش ساختند و او را كشان كشان بر روى زمين بردند.

برخى در كينه‏ورزى تندتر و خشن‏تر بودند و برخى فقط با جمع همراهى كردند. حسد و خودخواهى چشم و گوش آن‏ها را كور و كر كرد و محبّت برادرى از يادشان رفت. به حرف‏ها و درخواست‏هاى يوسف كوچك‏ترين توجّهى نكردند. يوسف در آستانه‏ى مرگ دردناكى قرار گرفت.

عزيز دل يعقوب زير ضربات آنان فرياد زد و كمك خواست. به او گفتند:

– پيراهنت را بيرون آور! چون قصد داشتند پيراهن او را خون آلود كرده به نزد يعقوب ببرند.

يوسف گريست؛ در حالى كه صورتش از اشك تر شده بود، گفت:

– مرا برهنه نكنيد.

يكى از آنان چاقوى خود را بيرون كشيد و فرياد زد:

– اگر پيراهنت را در نياورى تو را مى‏كشم.

اهل آسمان از خشم فرياد بر آوردند؛ فرشتگان بر اين همه بى رحمى نفرين كردند؛ درياى صبر خدا هم‏چنان خاموش و بى ساحل مى‏نمود؛ بى كران دريايى كه تنها دوستان خدا به ساحل آن خواهند رسيد.

بالاخره او را برهنه كردند و به قعر چاه انداختند. يوسف در بين زمين و آسمان بود كه فرمان خدا به جبرييل رسيد:

– يوسف را قبل از اين كه به ته چاه برسد درياب. اگر لحظه‏اى در اين كار كوتاهى كنى نام تو را از دفتر فرشتگان حذف مى‏كنم.

جبرييل امين به سرعت به سوى زمين سرازير شد. ملكوت را پشت سر گذاشت و از آسمان به درون چاه فرود آمد. مضطرب و پريشان يوسف را در ميانه‏ى راه به آغوش كشيد و او را به آرامى بر روى صخره‏اى نشاند.

چاهى عميق بود؛ تاريك و ترسناك، در كنار هر سنگى خزنده‏اى خطرناك لانه داشت. خزندگان به نجوا آمدند.

– اين ديگر چگونه مهمانى است؟ طعمه‏اى لذيذ كه از آسمان آمده؟!

ندايى برخاست:

– پيامبرى است بخشنده كه به خانه‏ى شما وارد شده. در لانه‏ها بخزيد؛ مبادا چشمانش به شما افتد و واهمه كند.

اينك، يوسف، پيامبر برگزيده‏ى خدا در چاه اسير شده است. برادرانش تصوّر مى‏كردند كه او در چاه غرق شده است. امّا فرشتگان خداوند لحظه‏اى از محافظت او غافل نبودند.

برادران نگاهى به ته چاه انداختند؛ جز تاريكى چيزى ديده نمى‏شد؛ او را صدا زدند؛ پاسخى نشنيدند؛ هنوز نگرانى در چهره‏ها نمايان بود؛ هر كدام به گونه‏اى، درون خود، عاقبت كار را مى‏سنجيد؛ امّا هيچ يك گمان نمى‏كرد كه جبرييل اينك با يوسف در چاه به سر مى‏برد.

جبرييل گفت:

– اى يوسف! خداوند فرمود: مرا به اين دعا بخوان، تا تو را از چاه برهانم: «خدايا! من از تو درخواست مى‏كنم؛ ستايش براى توست و معبودى جز تو نيست؛ تو آفريننده‏ى آسمان و زمين و صاحب جلال و بخشش هستى. از تو درخواست مى‏كنم كه بر محمّد و آل محمّد درود فرستى و براى من در اين سختى گشايش و راحتى قرار دهى.»

در حالى كه با هراس اطراف خود را مى‏پاييدند؛ آهسته آهسته از چاه فاصله گرفتند؛ اينك يوسف براى آن‏ها خاطره‏اى بود كه در اعماق چاه دفن شده است. پيراهن او را در دست داشتند تا شاهدى بر نيرنگ آن‏ها باشد. پرنده‏اى شكار كردند و پيراهن را به خون آغشته نمودند. باور داشتند اين گونه يعقوب را فريب خواهند داد.

حسد در تار و پود وجودشان محبّت برادرى را به بند كشيده بود. گويى يوسفى نبود و چاهى وجود نداشت. او – كه ديشب در آغوش پدر آرام گرفته بود – امشب را بايد در قعر چاه بر روى سنگ‏ها سپرى كند؟!

تا غروب صبر كردند. شامگاه عازم كنعان شدند.

در حالى كه گريه مى‏كردند و پيراهن خونين يوسف را در دست داشتند به كنعان وارد شدند. يعقوب با ديدن آن‏ها و حال و روزشان پرسيد:

– چه شده است؟ يوسف كجاست؟

– اى پدر! يوسف در كنار متاع و اسباب ما بود و ما با هم در صحرا مسابقه مى‏داديم. در همين هنگام گرگى آمد و او را دريد. اين هم پيراهن خون آلود اوست.

يعقوب، آشفته خاطر شد. پيراهن را گرفت، به دقّت نگاه كرد.

پيراهن سالم بود. حتّى گوشه‏اى از آن پاره نشده بود؛ امّا غرق در خون بود.

برادران ساده‏دل گمان داشتند چنين امر عظيمى بر فرستاده‏ى خدا مخفى خواهد ماند!!

جناب يعقوب به طعنه گفت:

– اين كدام گرگ بود كه به يوسف رحم نكرد امّا بر پيراهن او شفقت آورد؟ او چقدر بر يوسف غضبناك بود و بر پيراهن او مهربان!! بلكه شما كار بزرگ و زشتى را كوچك شمرده‏ايد و من از اين پس بايد نيكو صبر كنم.

آن‏گاه گريست امّا صبر كرد. چه كسى باور داشت فرزندانش چنين بلايى سرش آورند؟!

از آن پس برادران در كنار چاه پرسه مى‏زدند. تا اين كه روز سوم صداى كاروانى از دور به گوش رسيد.

كاروان، خسته از راه طولانى و پيچ و خم جادّه‏ها در كنار درختان توقّف كرد. كاروانيان، بزرگ و كوچك براى استراحت زير درختان سرسبز لميدند. اسب‏ها – در حالى كه عرق يال، آن‏ها را كاملاً خيس كرده بود – به چرا مشغول شدند. يك تَن به طرف چاه رفت؛ سطلى درون چاه انداخت. چاه عميق بود. طولى نكشيد كه دلو سنگين شد. مرد مصرى – كه توان خوبى داشت – دلو را به آرامى بالا كشيد. گويى بيش از يك سطل آب، به طناب بند است. با قدرت تمام دلو را بالا كشيد. ناگهان بهت زده به انتهاى طنابش خيره شد و فرياد كشيد: نگاه كنيد! چه پسرك زيبايى درون چاه بود؟!

با فرياد او توجّه همه به طرف چاه جلب شد و سراسيمه به طرف آن دويدند. كودكى زيبا امّا نحيف و رنگ پريده با طناب دلو خود را بالا كشيده بود. كمكش كردند تا از چاه بيرون آمد. در همين هنگام سر و كلّه‏ى ده جوان قوى هيكل از پشت درختان پيدا شد. آن‏ها با عجله خود را سر چاه رساندند.

– اين پسرك غلام ماست. در اين چاه افتاده بود. ما آمديم او را بيرون آوريم. سپس دست او را گرفتند و در بين حيرت كاروانيان با خود بردند.

برادران يوسف او را پشت درختان بردند و به او گفتند:

– يا اقرار كن كه غلام ما بودى، تا تو را به اين كاروان بفروشيم و يا با زندگى وداع كن.

يوسف گفت:

– هر كارى كه مى‏خواهيد بكنيد.

آن‏گاه او را به نزد كاروانيان بردند و گفتند:

– اين غلام را مى‏فروشيم.

اهل كاروان پرسيدند:

– به چه قيمتى؟

گفتند:

– به قيمتى ناچيز؛ بهاى يك سگ شكارى!

نرخ پايين بود؛ خيلى اندك، به قدرى كه، اهل كاروان كمى ترديد كردند؛ چه عيب بزرگى در اين پسر هست كه اين چنين در معرض فروش قرار مى‏گيرد؟

امّا متانت يوسف و معصوميت نگاهش مانع از آن شد كه اين فكر چندان ريشه گيرد.

به قدرى نرخ پايين بود كه هيچ‏كس چانه نزد. بلافاصله بها پرداخت شد و يوسف در ميان كالاى تجارى به مقصدى نامعلوم به راه افتاد.

در لحظه‏هاى آخر برادران نگاه‏هاى خود را از نگاه يوسف دزديدند. هيچ يك در چشمان او نگاه نكردند كه اگر خوب مى‏نگريستند، درياى بى ساحل غم را مى‏ديدند كه كودكى را در خود غرقه كرده.

از آن پس، شب تار غيبت وجود يعقوب را به سختى آزرد. او هر روز به اميد ديدار يوسف چشم باز مى‏كرد و هر لحظه چشم انتظار بازگشت او بود.

خداوند وعده داده بود كه يوسف باز خواهد گشت. يعقوب به وعده‏هاى آسمانى ايمان داشت. در فراز و نشيب اين انتظار جان كاه هيچ‏گاه ايمان خود را از دست نداد؛ امّا چندان گريه كرد كه چشمانش ذرّه ذرّه كم سو شد.

ذكر روز و شب او و “بِنْيامِين” اين بود:

– خدايا! يوسف را به ما باز گردان.

– خدايا! يوسف را به ما باز گردان.

کاروانیان یوسف را با خود به مصر بردند و در معرض فروش گذاشتند. عزیز مصر او را خرید و به خانه برد و به همسرش ‍ سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.

یوسف در خانه عزیز غرق در عزّت و عیش روزگار مى گذراند، و این خود اوّلین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى متعال نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا به وسیله به چاه افکندن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیّت زندگى را از او گرفت، بلکه به جاى زندگى در خیمه و چادر مویین زندگی در قصر سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد، به عکس همان نقشه اى که برادران براى ذلّت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت.

یوسف در خانه عزیز مصر در گواراترین عیش، زندگى مى کرد، تا بزرگ شد و به حدّ رشد رسید و به طور دوام نفس اش رو به پاکى و تزکیه، و قلبش رو به صفا مى گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبّت خداوند به حدّ ولع رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدای متعال هم او را برگزید و براى خودش خالص کرد و علم و حکمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.

در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبّت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، به ناچار روزى همه درها را بست او را به خود خواند و گفت (به سوی من آی ) قرآن کریم گوید :  وَ راوَدَتْهُ الَّتي‏ هُوَ في‏ بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ (سوره یوسف:۲۳) و آن [بانو] كه وى در خانه‏اش بود خواست از او كام گيرد، و درها را [پياپى‏] چفت كرد و گفت: «بيا كه از آنِ توام!»

یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جست و گفت: معاذَ اللَّهِ‏ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (سوره یوسف:۲۳) [يوسف‏] گفت: «پناه بر خدا، او آقاى من است. به من جاى نيكو داده است. قطعاً ستمكاران رستگار نمى‏شوند.»

زلیخا او را تعقیب کرد. هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند، تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.

در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود. همسر او یوسف را متّهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده بود. یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الاهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به پاکى یوسف گواهى داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.

بعد از این جریان مبتلا به تمایل زنان مصر و همسر عزیز با وى گردید تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت.

همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تاءدیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدایی که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او را لکه دار ساخته، خاموش شود.

یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست کردند که تاءویل رویاى ایشان را بگوید.

یوسف (علیه السّلام ) رویاى اولّى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رویاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته مرغ ها از سرش مى خورند، و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالی هایی چند در زندان بماند.

بعد از این چند سال پادشاه خوابى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رویاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید.

گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رود از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد. او نیز اجازه داد و به نزد یوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد یوسف آمد و تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید، مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.

شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادی یوسف را صادر نمود و گفت: وی را احضار ‍کنند، لیکن وقتى مامور دربار به زندان مراجعه نمود و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آن که شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نماید و میان من و ایشان حکم کند.

شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نمود و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشتند به یک صدا گفتند: خدا منزّه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم. در اینجا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزّت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى، زیرا به دقیق ترین وجهى آزمایش، و به بهترین وجهى خالص گشته اى.

یوسف در پاسخ فرمود: مرا متصدى خزائن زمین (یعنى سرزمین مصر) بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و مى توانم مملکت را در چند سال قحطى اداره کنم و مردم را از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفت.

جناب يوسف در هفت سال اوّل دستور داد سيلوهاى بزرگى بسازند و گندم‏ها را با ساقه انبار كنند؛ تا دانه‏ها فاسد نشوند.

اينك در هفت سال دوم گندم‏هاى انبار شده را به مردم مى‏فروخت.

سال اوّل قحطى، گندم‏ها در برابر پول به مردم داده شد.

سال دوم، با طلا و زينت آلات معاوضه شد.

سال سوم، در برابر چهارپايان و احشام‏

سال چهارم، در برابر غلامان و كنيزان‏

سال پنجم، در برابر خانه‏ها

سال ششم، در برابر مزارع و نهرها

سال هفتم، مردم همگى غلام عزيز مصر شدند.

قحطى به پايان رسيد. ابرها در آسمان ظاهر شد. باريد و باريد. نيل پر از آب شد. مردم از شادى در پوست نمى‏گنجيدند.

روزى به فرمان عزيز مصر در ميدان شهر جمع شدند. او به ميان ميدان رفت. مصريان با نگاه‏هاى پر از احترام و تحسين به استقبالش شتافتند. همه در انتظار سخنان او بودند.

– اى مردم! چارپايان شما از آن كيست؟

– تو اى عزيز!

– خانه‏هاى شما؟

– از آن تو.

– زمين‏ها و مزارع؟

– از آن توست.

– فرزندانتان؟

– غلام تو اند. اى بزرگ مصر! ما همگى غلامان توييم!

سكوت سنگينى فضا را كمى آزار دهنده كرد. تا كنون سابقه نداشت عزيز مصر منّتى بر كسى بگذارد. امروز در پايان قحطى چه مى‏خواهد بگويد؟!

– اى مردم! همه چيز شما از من است و من از خود هيچ ندارم و هر چه دارم از آن خداى واحد يكتاست. من، عزيز مصر، بنده‏ى بى چيز او هستم.

راستى او كيست؟ كه اين چنين در برابر خداى ابراهيم و آيين يكتاپرستى تواضع مى‏كند و بت‏هاى مصر را ناديده مى‏گيرد و راه و رسم خداپرستى را در كنار نيل بنا مى‏كند؟

مردم مصر ندانستند كه اين يوسف كنعانى است؛ همان فرزند يعقوب. او كه روزى به بهايى اندك فروخته شد و اينك در اوج اقتدار فرمان يگانه‏پرستى صادر مى‏كند و با بخشيدن تمام دارايى‏هاى مردم به خودشان منّتى بزرگ بر سر آنان مى‏گذارد.

آوازه‏ى عزيز مصر تنها در سرزمين‏هاى اطراف بر سر زبان‏ها نبود؛ بلكه به سرزمين‏هاى دور هم رسيد. سال‏هايى كه قحطى همه جا آزاردهنده بود، مردم از دور و نزديك به مصر مى‏آمدند و در برابر بهايى منصفانه گندم مورد نياز خود را خريدارى مى‏كردند و با رضايت قلبى به شهر و وطن خود بازمى‏گشتند.

سرزمين كنعان نيز از آفت قحطى در امان نبود. يعقوب – كه در اثر گريه‏هاى بسيار، ديد چشمانش را از دست داده بود – همراه با يازده پسر خود در كنعان به سختى افتاده بودند.

پسران او همسرانى داشتند و فرزندانى بسيار. تهيّه‏ى غذا در اين ايّام براى آنان دشوار بود. روزى به نزد پدر رفتند و از او اجازه خواستند تا به مصر روند و از پادشاه مصر گندم خريدارى كنند. يعقوب به آنان اجازه داد. البتّه “بنيامين” را نزد خود نگه‏داشت؛ زيرا پس از يوسف او به بنيامين دلخوش بود و تنها بنيامين بود كه در فراق يوسف، همراه پدر اشك‏ريخت و از همراهى با برادرانش خوددارى مى‏كرد.

فاصله‏ى كنعان تا مصر ۱۸ روز بود؛ مسيرى كه اسب‏هاى بادپا در ۱۲ روز مى‏پيمودند و اگر كسى از بيراهه مى‏تاخت حدود ۹ روز راه بود.

فرزندان يعقوب پس از روزها صحرانوردى به مصر رسيدند. يوسف در حال رسيدگى به كارهاى روز مرّه بود. خدمتگزاران و پيشكارانش به سرعت در پى فرامين او به هر سو مى‏شتافتند.

هر از چندى گروهى از مردم وارد مى‏شدند و در برابر بهايى نه چندان زياد، گندم مورد نظر خود را دريافت مى‏كردند. پيمانه‏هاى گندم به سرعت پر و خالى مى‏شد. گندمى كه در حكم آب حيات قحطى‏زدگان بود.

ده مرد قوى هيكل وارد شهر شدند. در همان نگاه اوّل نظر هر رهگذرى را جلب مى‏كردند. قامت‏هايى بلند، بازوانى پيچيده و چهره‏هايى مصمّم؛ اين خصوصيّاتى بود كه در غالب نوادگان ابراهيم خليل به‏چشم مى‏خورد.

در اوّلين نگاه، يوسف آنان را شناخت. درد و رنج چاه‏نشينى از اين برادران به او رسيد: اين همان است كه پيراهنش را درآورد؛ ديگرى كه با مشت و لگد بر زمينش زد، اين يك …، آن ديگر …

امّا برادران او را نشناختند. سال‏ها از خطايى كه كرده بودند مى‏گذشت. در آن هنگام يوسف كودكى نه ساله بود و اينك مردى كامل؛ برادرانش باور نداشتند كه او هنوز زنده است. آن‏ها گمان مى‏كردند يا به هلاكت رسيده يا به عنوان خدمتگزار روز را به شب مى‏رساند و ذلّت و خوارى، زمانه را بر او تنگ كرده است.

يوسف به روى خود نياورد. به گرمى از آنان استقبال كرد. دستور داد كه پيمانه را بياورند و به سرعت گندم مورد نياز ايشان را آماده كنند.

از آنان پرسيد:

– شما كيستيد؟

گفتند:

– پسران يعقوب، فرزند اسحاق، جدّ ما ابراهيم خليل است؛ همان كسى كه نَمرود او را در آتش افكند و نسوخت. خداوند آتش را بر او سرد و خنك كرد.

پرسيد:

– پدر شما چه مى‏كند؟

پاسخ دادند:

– پيرمردى ضعيف است.

يوسف گفت:

– شنيده‏ام دو برادر ديگر هم داريد؛ آن دو كجايند؟

گفتند:

– از آن دو برادر يكى را گرگ خورد و ديگرى هم در نزد پدر ماست؛ پدر به او علاقه‏ى بسيارى دارد.

يوسف گفت:

– دوست دارم او را نزد من آوريد. دفعه‏ى بعد به شرطى به شما اجازه‏ى ورود به شهر مى‏دهم كه برادر ديگرتان را با خود بياوريد.

برادران گفتند:

– سعى مى‏كنيم پدرمان را راضى كنيم تا او را همراه ما بفرستد.

سپس يوسف به خدمتكاران خود دستور داد، بهايى را كه از آنها بابت گندم گرفته بودند مخفيانه در بار شترهايشان بگذارند. پسران يعقوب از مصر بيرون آمدند و به قصد كنعان وارد صحرا شدند.

باد به شدّت مى‏وزيد. شن‏ها در هوا معلّق زنان تپّه‏هاى جديد مى‏ساختند. چشم‏ها توان ديدن مقابل خويش را نداشت. كاروان با ده مسافر دل صحرا را مى‏شكافت. هر چند آن‏ها و شترانشان به صحرا خو داشتند؛ امّا اينك آشفته‏تر از صحرا دل‏هاى ايشان بود. عزيز مصر شرط كرده بود اگر گندم مى‏خواهند دفعه‏ى بعد بايد بنيامين را نزد او آورند. گفتن اين حرف، يادآور اصرار برادران براى بردن يوسف به صحرا بود و داغ دل يعقوب را تازه مى‏كرد.

يعقوب پس از يوسف به بنيامين دلخوش بود. او را هميشه در كنار خود حفظ مى‏كرد. حال چگونه حاضر خواهد شد بنيامين را با برادران به مصر بفرستد؟

بالاخره پس از چندين روز راهپيمايى به كنعان وارد شدند.

زانوى شتران را بستند تا بارها را به انبار ببرند. عضلات قدرتمند و بدن‏هاى آزموده‏ى فرزندان يعقوب به آن‏ها اجازه مى‏داد كه خستگى ناپذير كار كنند.

به سرعت بار شتران به انبار برده شد. در اين ميان فرياد يكى از برادران برخاست.

– نگاه كنيد! عزيز مصر تمام بهايى كه بابت گندم‏ها پرداخت كرده بوديم پس داده است.

ده مرد ناباورانه به هم نگريستند.

– او اين همه گندم را رايگان به ما بخشيده است!

– بزرگ منشى عزيز به قبطيان نمى‏ماند. گويى از نسل ابراهيم است.

برادران با خوشحالى به نزد يعقوب رفتند. هر يك سعى كردند زير و بم سفر را دقيق و با حوصله براى يعقوب بازگو كنند. بالاخره يكى به خود جرأت داد و گفت:

– پدر! عزيز مصر از ما خواسته است بنيامين را نزد او ببريم؛ اگر شما با اين مسأله موافقت نكنيد در اين خشك‏سالى و قحطى گندم نخواهيم داشت. او شرط كرده با بردن بنيامين به نزدش، به ما آذوقه دهد.

يعقوب بعد از دورى يوسف هيچ‏گاه نمى‏پذيرفت بنيامين همراه برادران برود.

امّا اصرار برادران به دليل احتياج به تهيّه‏ى مجدّد آذوقه از يك طرف و رفتار بزرگوارانه‏ى عزيز مصر كه تمام بهاى گندم را به فرزندان او پس داده بود و بالاخره قول و قرار محكمى كه از برادران در حفاظت از بنيامين گرفت و يا هر دليل ديگرى كه در تاريخ مدفون است، تمام اين عوامل دست به دست هم داد و يعقوب را راضى كرد.

مدّتى گذشت دوباره كاروانِ فرزندان يعقوب به همراه بنيامين از كنعان خارج شد و به سوى مصر به راه افتاد.

يعقوب سفارش‏هاى فراوانى به آن‏ها كرد؛ از جمله اين‏كه با هم از يك دروازه وارد شهر نشويد.

شايد او بيم داشت كه فرزندانش دچار چشم زخم شوند و يا اين‏كه در حقيقت از راز عزيز مصر با خبر بود و مى‏دانست او همان يوسف است و مى‏خواست يوسف با بنيامين به تنهايى ملاقات كند. خداوند به احوال فرستادگان خود آگاه‏تر است.

فرزندان يعقوب از مركب پياده شدند، ۱۱ برادر، كه بنيامين در بين ايشان تنها و منزوى بود. با آنان سخن نمى‏گفت. در كنارشان نمى‏نشست و هم سفره‏ى غذايشان نبود.

او به اين وضع عادت كرده بود. برادرانش را مجرم مى‏دانست. او يوسف را بسيار دوست داشت و مانند پدر هيچ‏گاه محبّتش را از دل بيرون نكرده بود. پس چگونه مى‏توانست با برادرانى كه عامل جدايى يوسف از او و پدرش بودند نشست و برخاست كند و در كنارشان آرامش داشته باشد. خداوند به بنيامين سه پسر داده بود. نام‏هاى پسرانش يادآور حكايت يوسف بود. يكى را “گرگ” ناميد، ديگرى را “پيراهن” و سومى را “خون”. او مى‏خواست همواره وقتى يكى از پسرانش را صدا مى‏زند به ياد برادرش يوسف افتد.

بالاخره راه به پايان رسيد و صحرا به بدرقه‏ى مسافرانش رفت و ديواره‏هاى شهر مصر پديدار گشت. فرزندان يعقوب به دستور پدرشان با هم و از يك دروازه وارد نشدند.

يوسف در حال رسيدگى به كارهاى روزمرّه بود. باز هم پيمانه‏هاى گندم بود كه پر و خالى مى‏شد. گندم‏هاى مصر همراه با سخاوت عزيز به سفره‏ى مردم شهرهاى دور و نزديك رونق مى‏داد و قدردانى و ستايش همگان بود كه نثار او مى‏شد.

زيردستان و كارگزاران يوسف به او احترامِ زيادى مى‏گذاشتند. جوانمردى، درايت و خوش‏رويى او براى آنان قابل تحسين بود.

برادرانش به‏تدريج وارد شدند. يوسف در بين آنان بنيامين را شناخت.

بنيامين از برادران ديگر كوچك‏تر بود و هاله‏اى از غم چهره‏اش را از ديگران متمايز مى‏ساخت. با كمى دقّت مى‏شد فهميد كه رنجى جانكاه درونش را مى‏خورد. فراق يوسف او را فرسوده كرده و طراوت و نشاط جوانى را از او گرفته بود.

بنيامين نمى‏دانست كه اينك يوسف در برابرش ايستاده است. اگر چه عزيز مصر بوى آشنايى مى‏داد؛ امّا خاطر بنيامين پريشان‏تر از آن بود كه عزيز مصر را بر يوسف كنعان تطبيق دهد.

كارها به سامان رسيد. وقت ناهار شد. يوسف دستور داد سفره‏اى بيندازند و از آنان خواست هر كس با برادر تنى خود غذا بخورد. فرزندان يعقوب خسته از تلاش، دور هم نشستند و با اشتهاى فراوان مشغول غذا خوردن شدند.

بنيامين تنها ماند. يوسف او را به نزد خود طلبيد.

– نامت چيست؟

– بنيامين‏

– چرا تنها نشسته‏اى؟

– من با هيچ يك از اينان، تنى، نيستم. مادر من “راحيل” است.

– از آن‏ها دورى مى‏كنى؟

– آرى، برادرى تنى داشتم، نامش يوسف بود. من و پدرم علاقه‏ى زيادى به او داشتيم. اين‏ها او را به صحرا بردند و ديگر نياوردند. گفتند: گرگ يوسف را دريده و پيراهن خون آلود او را از صحرا آوردند. از آن روزگار تا كنون هيچ تمايلى ندارم در كنار آن‏ها باشم. من به قدرى يوسف را دوست دارم كه تمام فرزندانم را به ياد او نام گذارى كرده‏ام.

يوسف با بنيامين هم غذا شد و به گرمى با او سخن گفت. برادران با تعجّب به آن دو نگريستند. يكى گفت:

– خداوند بنيامين را بر ما برترى داد. بنگريد عزيز مصر با او هم غذا شده و گرمِ گفت‏وگوست.

غذا تمام شد. از مهمان نوازى عزيز تشكّر كردند و هر كس سراغ كار خود رفت؛ يوسف، بنيامين را نزد خود نگاه داشت و هنگامى كه همه بيرون رفتند گفت:

– بنيامين! من برادر تو هستم! من يوسفم!

دو برادر دست در آغوش يكديگر انداختند. آن‏ها گفتنى‏ها بسيار داشتند. حرف‏هايى كه حكايت سال‏هاى جدايى و فراق بود. امّا زمان كوتاه‏تر از داستان بلند هجران بود. يوسف – كه غم و غصّه‏ى بنيامين را به خوبى فهميده بود – گفت:

– بنيامين! كارهاى برادرانمان تو را غمگين و محزون نكند. من دوست دارم تو را در مصر نگه‏دارم.

بنيامين گفت:

– برادرانم مرا اينجا تنها نمى‏گذارند. پدرم يعقوب از آن‏ها عهد و پيمان گرفته تا در نگهدارى و بازگرداندن من به كنعان كوتاهى نكنند.

يوسف گفت:

– من فكرى كرده‏ام. هر اتّفاقى كه افتاد، آرام باش و چيزى نگو.

دانه‏هاى درشت و طلايى گندم زير آفتاب مى‏درخشيد. قطار شتران آماده‏ى حركت بود. “يهودا”، “لاوى”، “بنيامين” و ديگر برادران همگى، ممنون مهمان نوازى عزيز مصر شدند. با او وداع كردند. كاروان به راه افتاد و از كوچه‏ها و خيابان شهر به آرامى گذشت. نزديك دروازه رسيدند. سوارى را ديدند كه از پى آن‏ها اسب مى‏راند و فرياد مى‏زند. در حالى كه اندكى جا خورده بودند، توقّف كردند تا ببينند چه خبر شده است. سوار كه نزديك شد، فرياد زد:

– اى كاروانيان! گويى شما سارق هستيد! دزدى كرده‏ايد.

فرزندان يعقوب با شنيدن اين حرف رنگ به رنگ شدند. آوازه‏ى آن‏ها در مصر پيچيده بود. همه مى‏دانستند كه آن‏ها فرزندان انبيا هستند؛ اينان و سرقت؟!

به جارچى گفتند:

– چه اتّفاقى افتاده؟

– پيمانه زرّين عزيز مصر سرقت شده.

– به خدا قسم ما از راه دور نيامديم كه در شهر شما سرقت كنيم و فتنه به راه اندازيم.

– به هر صورت بايد بارهاى شما را بگرديم.

از پشت سر اين مأمور، تعداد ديگرى آمدند و عزيز مصر نيز به آن‏ها ملحق شد.

از آن‏ها پرسيدند: اگر پيمانه‏ى عزيز مصر در بار شتران شما باشد، چگونه بايد مجازات شويد؟ گفتند:

– در دين ما كسى كه دزدى كند نزد صاحب كالا حبس مى‏شود و غلام او خواهد بود.

مأموران شروع به تفتيش كردند. طبق فرمان يوسف، بارها و اثاث بنيامين را در آخرين مرحله جست‏وجو كردند. بالاخره پيمانه‏ى زرّين عزيز لابلاى بار بنيامين پيدا شد.

يوسف كنارى ايستاده بود. اينك به گفته‏ى برادران و بر اساس رسم مردم مصر، بنيامين بايد نزد يوسف مى‏ماند و اين نقشه‏اى بود كه يوسف براى نگه‏داشتن بنيامين كشيده بود. براى فرزندان يعقوب اين حادثه بسيار گران تمام شد. تصوّر اين‏كه اگر بنيامين در مصر زندانى شود، آن‏ها چه پاسخى براى يعقوب دارند؟ براى آن‏ها قابل تحمّل نبود. هريك عهد كرده بودند او را به يعقوب برگردانند. گويى داستان يوسف تكرار مى‏شد.

با چهره‏هاى برافروخته عزيز مصر را احاطه كردند.

يكى گفت:

– اى عزيز مصر! بنيامين را بر ما ببخش.

پاسخ منفى بود.

ديگرى گفت:

– اى عزيز مصر! عفو كن. او برادر ديگرى داشت. برادرش نيز سرقت مى‏كرد.

يوسف نگاهى به او انداخت. حرف او را به دل گرفت؛ امّا هيچ بر زبان نياورد. با خود گفت: شما در سرقت از ديگران پيش‏تريد. مگر نه اين‏كه مرا از پدرم دزديديد.

سومى التماس كرد:

– اى عزيز مصر! بنيامين پدر پيرى دارد. او چشم به راه است. تو را به خدا يكى از ما را به جاى بنيامين به غلامى بگير.

يوسف گفت:

هر كس كه در كالاى او پيمانه‏ى زرّين بود، بايد اسير شود، ديگران جرمى ندارند.

برادران هرچه اصرار كردند، يوسف نپذيرفت. چهره‏هاشان سرخ شده بود. با صداى بلند داد و فرياد مى‏كردند. كار به مشاجره كشيد.

آن‏ها از جدال لفظى مأيوس شدند و در حالى كه بنيامين در كنار يوسف مانده بود، به راه افتادند.

“يهودا”، برادر بزرگ‏تر، گفت:

– من به كنعان باز نمى‏گردم و در مصر مى‏مانم. آيا به ياد نمى‏آوريد پدر چه عهد و پيمان محكمى از ما گرفت تا مراقب بنيامين باشيم. اى برادران! شما در مورد يوسف نيز مقصّر بوديد! من هرگز از مصر خارج نمى‏شوم تا اين‏كه پدر به من اجازه دهد يا خداوند درباره‏ى ما حكم كند كه بنيامين را با خود ببريم، اگر چه كار به جنگ و قتال كشد. به نزد يعقوب بازگرديد و آن‏چه را ديديد تعريف كنيد. بگوييد ما نمى‏دانيم آيا بنيامين چنين كرده است يا به او تهمت زدند؟! تو خود از كسانى كه همراه قافله و كاروان ما بودند تحقيق كن و بپرس كه همگى شاهد اين ماجرا بوده‏اند.

يعقوب در غم يوسف از شدّت گريه نور ديدگان خود را از دست داده بود و اينك حكايت بنيامين داغ او را دوچندان كرد و اين مسأله باعث شد بيشتر در فراق يوسف بسوزد. پس چهره در هم فشرد. دست بر دست زد و از فرزندانش روى گرداند. خوش نداشت با آن‏ها سخنى بگويد؛ زيرا ايشان را در حكايت يوسف و بنيامين مقصّر مى‏دانست. به تنهايى مى‏گريست و در فراق دو فرزندش آرام و قرار نداشت. فرزندانش به او گفتند:

– پدر! تو همواره بر يوسف تأسّف مى‏خورى و گريه مى‏كنى، تا به حدّى كه يا خود را مريض مى‏كنى و يا به هلاكت مى‏رسى!

يعقوب گفت:

– اينك من حزن و اندوه خود را به خداوند عرضه مى‏كنم و حرفى با شما ندارم. من از جانب او بر مطلبى علم دارم كه شما از آن خبر نداريد. اينك برويد و در پى يوسف و برادرش باشيد و از رحمت خداوند نااميد نشويد كه تنها كافران از رحمت خدا نااميد مى‏شوند.

روزها به كندى سپرى شد. در انبار گندمى نمانده بود. فرزندان يهودا و بنيامين هر روز از عموهاى خود مى‏پرسيدند: پدر كى مى‏آيد؟

در گذشته‏ى نه چندان دور حزن و اندوه در يعقوب و بنيامين منحصر بود و كمتر روزى بود كه لبخندى بر لب‏هاى آن‏ها ديده شود. امّا اينك خاندان يعقوب همگى خنده را از ياد برده بودند. حتّى بچّه‏ها كمتر بازى مى‏كردند. خانه‏هاى آن‏ها سوت و كور بود. با سپرى شدن شب‏ها و روزها سفره‏ها بى رونق‏تر و چهره‏ها بى رمق‏تر مى‏شد. كاسه‏ى صبر پسران يعقوب لبريز شد. اميدوار بودند يهودا بازگردد. امّا يهودا روى ديدار پدر را نداشت. او بازنمى‏گشت.

بالاخره عزم سفر كردند و پا در ركاب نهادند.

اين بار براى تهيّه‏ى آذوقه، پيدا كردن يوسف و بازگرداندن بنيامين و يهودا.

قافله‏اى پرشكسته و دل پريش درون صحرا خزيد. صحرا همسفر مهربانى نبود. امّا اين بار گويى قصد داشت به برادران يوسف سختى زيادى تحميل كند. طوفان‏هاى شن چندين بار آن‏ها را احاطه كرد. هر بار به سختى گردبادها را شكست دادند. غذاى زيادى همراه نداشتند. آذوقه‏ى اندكى كه باقى مانده بود، براى زن و فرزندان خود باقى گذاشته بودند. بالاخره به مقصد نزديك شدند و يك روز از عمر سفر بيشتر باقى نماند.

شب بود. آسمان با ستاره‏هايش طنّازى مى‏كرد. همه دور آتش نشسته بودند. حرفى براى گفتن نبود. فردا وارد مصر مى‏شدند. يك نفر سكوت را شكست.

– راستى اگر عزيز مصر به ما رحم نكند؟ اگر گندمى به ما ندهد؟ اگر بنيامين را آزاد نكند؟ چندين روز است در سفريم. گمان نكنم ديگر در كنعان گندمى مانده باشد. زن و فرزندانمان ديگر طاقت گرسنگى ندارند.

خورشيد به آرامى خود را بالا كشيد. هنگامى كه اوّلين شعاع نورش را به طرف مصر رها كرد، نُه شتر سوار را ديد كه آهسته آهسته به طرف دروازه‏هاى شهر مصر مى‏رفتند.

سرهاشان پايين بود. به اطراف نگاه نمى‏كردند. رنگ و رويى در چهره نداشتند. به دروازه‏ى مصر كه رسيدند نگاه‏هايى پر از ترديد بين هم تقسيم كردند. شترها متوقّف شدند.

يك روز وقتى از اين دروازه عبور مى‏كردند، يازده نفر بودند و سرمست از ديدار عزيز مصر؛ همان بزرگوارى كه بهاى گندم‏هاى آن‏ها را بازپس داده بود.

امّا اينك متّهم به سرقت بودند و بنيامين در نزد عزيز اسير بود و يهودا خود را در اين شهر تبعيد كرده بود. بالاخره وارد شهر شدند و به طرف سراى عزيز مصر راندند. يك پا به جلو مى‏رفت و يك پا به عقب. خطوط حُزن انگيزِ چهره‏هاشان هيچ تناسبى با قد و قامت آن‏ها نداشت.

يوسف در سراى بزرگ خود بود كه ناگهان ديد نُه برادرش در حالى كه سر به زير دارند، وارد شدند و از پشت سر آنان يهودا نيز وارد شد. او در اين مدّت در مصر مانده بود و از همگان دورى گزيده و در انتظار تقدير بود.

برخى از آنان قد خميده به نظر مى‏آمدند. پاى چشمانشان گود افتاده بود. به آرامى سلام و تحيّت گفتند و شرمنده در گوشه‏اى ايستادند.

يوسف بر روى صندلى مخصوص خود نشست و بنيامين در كنارش ايستاد. مقابل آن دو، ۱۰ برادر، ملتهب و محزون، بر زمين چشم دوختند. چهره‏ها با هر تبسّم و لبخندى بيگانه بود. خدمتكاران يوسف اطراف مجلس با نگاه‏هاى دزدكى اوضاع را زير نظر داشتند. پسران يعقوب هنوز گرد و غبار، از خود نگرفته بودند. نااميدى و پريشانى چهره‏هاى آن‏ها را بدمنظر مى‏نمود. گويى گرسنگى زن و فرزندان، كمرهاى آن‏ها را خم كرده بود. بالاخره بايد كسى چيزى مى‏گفت. گوينده هر كه بود با بصيرت سخن گفت؛ سخنى كه در آن هم شوكت و بزرگى عزيز را به رخ كشيد و هم اضطرار و درماندگى فرزندان يعقوب را نمايان ساخت.

– اى عزيز مصر!

ما و خانواده‏مان را سختى و گرسنگى آزرده است. پيمانه‏هايمان را از سخاوت خود لبريز كن؛ اگر چه در برابرش بهايى اندك آورده‏ايم. بر ما ببخش و صدقه‏اى عطا كن. كه خداوند صدقه دهندگان را جزا و پاداش مى‏بخشد.

چشمان برادران به اشك نشست. يوسف نيز تاب نياورد. هر چه بود آن‏ها برادرانش بودند. از رنج و سختى آن‏ها دل آزرده شد. دلش به رحم آمد؛ ولى بايد آنان را به خطايى كه كرده بودند، متوجّه مى‏ساخت.

گفت:

– آيا شما مى‏دانيد وقتى جاهل بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟

اين جمله به اندازه‏ى كافى معنا دار و شكننده بود كه نتوانند پاسخ بگويند.

زانوانشان سست شد. با حالت بهت و شگفتى به چهره‏ى “عزيز” نگريستند! چگونه تاكنون متوجّه شباهت او با فرزندان يعقوب نشده بودند؟! چگونه خطوط آشناى چهره‏ى يعقوب را در صورت او نديده بودند؟

يكى بر خود مسلّط شد و گفت:

– آيا تو يوسفى؟

يوسف تبسّمى كرد، تاج از سرش برداشت و خال بالاى ابروانش را نشان داد؛ همان خالى كه در پيشانى يعقوب نيز بود و گفت:

– آرى من يوسفم و اين هم بنيامين، برادر من است.

با شنيدن اين حرف، ناخودآگاه يك يك برادران به ياد روزى افتادند كه او را كشان كشان به طرف چاه مى‏بردند؛ فريادهايش، در خواست كمكش و ضرباتى كه از هر طرف به او فرود مى‏آوردند؛ فرياد خاموش آن‏ها در دل‏هاشان طوفانى بپا كرد.

هريك به مقدار ستمى كه به يوسف كرده بود، شرمنده بود؛ برخى آرزو داشتند زمين دهان باز كند و آن‏ها را فرو برد؛ ولى چنين لحظه‏اى را درك نكنند.

اينك يوسف است كه بايد حرف بزند.

– خداوند بر ما منّت نهاد و هر كه تقوا داشته باشد و صبر پيشه كند، پروردگار عالم پاداش او را ضايع نخواهد كرد.

برادران با صدايى لرزان گفتند:

– به خدا قسم، او تو را بر ما برگزيد؛ اى يوسف! ما را امروز رسوا نكن. از مجازات ما چشم بپوش و از گناهان و لغزش ما درگذر.

يوسف بى درنگ پاسخ داد:

– هيچ ملامت و سرزنشى بر شما نيست. خداوند شما را مى‏آمرزد، او مهربان‏ترين مهربانان است.

او چنين گفت و تمام درد و رنجى كه در اين مدّت برادران بر او تحميل كردند، از خاطر محو كرد.

امّا هنوز يعقوب در انتظار مى‏سوخت. يوسف پيراهنى آورد و به برادران گفت:

– اين پيراهن من است كه آغشته به اشكهايم شده. آن را ببريد و بر روى چهره‏ى يعقوب اندازيد تا ديدگانش نور يابد. آن گاه همگى با خانواده‏هايتان به سوى من باز آييد.

يوسف پيراهن خود را به برادران داد. همان پيراهنى كه ابراهيم را از آتش نجات داده بود؛ پيراهن دست به دست گشت. بوى يوسف از آن ساطع بود. عطر آشنايى در فضا پيچيد و فرسنگ‏ها دورتر در سرزمين كنعان منزل گرفت.

يوسف پيراهن خود را براى يعقوب فرستاد. پيراهن در راه كنعان بود كه بوى يوسف به مشام جان يعقوب نشست.

 يعقوب، كه چشمانش ديگر حتّى رمق گريستن هم نداشتند، سر از زانو برگرفت؛ هوا را با تمام وجود بوييد؛ به اطرافيانش گفت:

– اگر سخنى بگويم مرا به نادانى متّهم نمى‏كنيد؟

– لابد باز هم مى‏خواهى از يوسف بگويى!

– آرى! بوى او را مى‏شنوم.

– …!!

در همين روزها جبرييل به نزدش آمد و گفت:

– اى يعقوب! آيا مى‏خواهى دعايى به تو بياموزم كه ديده‏ات نور پيدا كند و خدا يوسف را به تو برگرداند؟

گفت:

– آرى‏

جبرييل گفت:

– بگو همان‏طور كه پدرت آدم گفت و خداوند توبه‏ى او را پذيرفت و نوح در كشتى خواند و از طوفان نجات يافت؛ ابراهيم در آتش زمزمه كرد و آتش بر او سرد و سلامت شد.

يعقوب گفت:

– آن دعا چيست؟

جبرييل پاسخ داد:

– بگو: پروردگارا به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين از تو مى‏خواهم يوسف و بنيامين را به من بازگردانى و نور ديدگانم را روشن فرمايى.

يعقوب هنوز دعا را به اتمام نرسانده بود كه كنعان درهم ريخت. سوارى به شتاب مى‏تاخت و مردم در پى او روان بودند. در دستش پيراهنى بود؛ پيراهنى كه بوى آشنايى مى‏داد. هيجان زده فرياد مى‏زد:

– يعقوب كجاست؟ او كيست؟ پدر يوسف چه كسى است؟

گفتند:

– يعقوب را براى چه مى‏خواهى؟

گفت:

– اين پيراهن را بايد به صورت او اندازم.

گفتند:

– مگر اين پيراهنِ كيست؟

گفت:

– اين پيراهن يوسف اوست.

يعقوب در آستانه‏ى در ايستاده بود. بشير نزديك آمد. از اسب پايين جست. مردم دور خانه جمع شده بودند. مردان و زنانى كه يوسف را از ۲۰ سال قبل به ياد مى‏آوردند، اشك در چشمانشان حلقه زده بود. پيراهن بر دست بشير سنگينى مى‏كرد. نزديك آمد. يعقوب بى تاب شد. بوى فرزندش يوسف بى قرارش كرد. پيراهن را به چهره‏ى يعقوب انداخت و ناگهان جهان در مقابل او روشن شد. صدا زد:

– آيا نگفتم من از جانب خدا چيزى مى‏دانم كه شما هيچ يك از آن خبر نداريد؟

برادران يوسف به پاهاى پدر افتادند؛ گناهانشان سنگين بود؛ سال‏ها درد فراق را بر دوش پدر بار كردند؛ به او جرعه جرعه غصّه نوشاندند؛ يوسف را ربودند؛ برهنه در چاه انداختند و به قيمت ناچيز فروختند. راه گريزى از اين همه گناه ندارند. بايد خدا آن‏ها را ببخشد و يا عذابى تلخ و دردناك را تحمّل كنند.

اگر چه محبّت يعقوب به يوسف فراوان بود؛ امّا بقيّه‏ى فرزندانش نيز در دل اين پدر پير براى خود جايى داشتند؛ اينك كه پيراهن فرزندش به ديدگان او نور بخشيده بود و به زودى او را در آغوش مى‏كشيد روا نبود كه از گناه فرزندان چشم‏پوشى نكند.

خداى يعقوب نيز هرگاه درياى رحمتش متلاطم شود؛ فقط بندگان خاص خود را در نظر ندارد؛ گناه‏كاران نيز از بارش رحمت خداوندى سهمى مى‏برند؛ اگر غير از اين بود، فقط انبيا به بهشت راه مى‏يافتند.

امّا گناه اين ده برادر!؟ آن هم بسيار بزرگ است!

برادران گفتند:

– پدر براى ما آمرزش طلب!

گفت:

– براى شما طلب آمرزش خواهم كرد.

او قصد نداشت خاطر آزرده‏ى فرزندانش را آزرده‏تر كند؛ در عفو و بخشش نيز بخل نداشت. بلكه در انتظار سحرگاهان بود؛ آن هنگامى كه منادى از عرش خداوند ندا مى‏دهد:

– آيا حاجتمندى هست كه خدا حاجتش را برآورد؟

– آيا توبه كننده‏اى هست كه خداوند توبه‏اش را بپذيرد؟

هنگامى كه مردان خدا در راز و نياز هستند؛ پرندگان در تسبيح و مناجات‏اند؛ درهاى توبه باز است؛ نسيم سحرى از سوى بهشت پيام‏آور مهر ايزدى است؛ خدا در اين زمان خواب را بر چشمان دوستانش حرام كرده؛ سحر زمان ملاقات با خداست؛ خواب سحرى رسم دنيا زدگان است.

يعقوب قصد داشت در سحرگاه جمعه براى فرزندان گناه كارش استغفار كند و چنين كرد و باران رحمت الاهى بر شوره‏زار وجود خطاكاران باريد و باريد.

در تمام اين مدّت يوسف غايب از چشم پدر و حاضر در قلب او بود؛ غايب از ديدگان بنيامين، امّا در تمام لحظات زندگى‏اش حضور داشت؛ از برادرانش نيز غايب بود؛ آنان گمان داشتند در سرزمينى دور دست زير شلّاق اربابان جان داده و ديگر نشانى در هستى از او باقى نمانده؛ پدر نيز بيهوده در انتظار است.

هنگام خريدن گندم، با او سخن گفتند؛ بر سر سفره‏اش نشستند؛ امّا ذرّه‏اى گمان نمى‏بردند كه اين همان يوسف است.

در مصر نيز غايب بود؛ او را ديدند؛ زمانى در لباس بردگى، وقت ديگر در زندان، محصور در ديوارهاى جهل و نادانى مردم، زمانى در لباس پادشاهى مصر، يك پادشاه عادل و دادگر؛ امّا هيچ كدام از اين‏ها يوسف نبود.

يوسف غايب از قلب مردم مصر بود. او را مى‏ديدند، امّا نمى‏شناختند؛ نمى‏دانستند يوسف حجّت خدا و فرستاده‏ى الاهى و مخاطب وحى آسمانى است. مردم مصر بعد از سال‏ها مجاورت و همسايگى تازه اين پيامبر خدا را شناختند.

يوسف ديده به دروازه دوخته بود و يعقوب انتهاى جادّه را مى‏كاويد. يكى در انتظار آمدن يار بود و ديگرى در انتظار رسيدن، آرام و قرار نداشت.

پسرى به يعقوب گفت:

– پدر نگاه كن آن خانه‏ها را مى‏بينى؟

– آرى!

– اين همان شهر برادر ما يوسف است!

قلب يعقوب فشرده شد. نزديك بود از اسب به زمين افتد. به سختى خود را بر روى مركب نگاه داشت. از ترس ملامت همراهان بر خود مسلّط شد.

در همين لحظات صداى بشير در فضاى شهر طنين انداز شد:

– يعقوب! يعقوب! پدر يوسف! نواده‏ى ابراهيم آمد. اى مردم مصر! پيامبر زادگان به شهر شما فرود مى‏آيند.

قلب يوسف با شنيدن اين صدا به تپش افتاد. آه پدر چقدر در دورى تو گريستم! خواست از اسب پياده شود و دوان دوان به استقبال رود امّا لباس پادشاهى مانع از آن بود كه بى صبرى خود را بروز دهد.

سپاهيان دو طرف جادّه در صفوف منظّم ايستاده بودند. يعقوب و به دنبال او فرزندانش از لابلاى صفوف عبور كردند؛ با متانتى كه شايسته‏ى فرزندان ابراهيم بود، وارد شهر شدند؛ از آن سو يوسف و همراهانش به استقبال يعقوب آمدند؛ نگاه پدر و پسر به هم گره خورد؛ ناگهان آرامش درياى مصر به طوفان بدل شد؛ هر دو به سوى يكديگر شتافتند؛ دست در آغوش هم انداختند؛ اشك‏ها مثل باران روان بود؛ صداى هق هق گريه‏ى اين دو حجّت خدا هياهوى هيجان زده‏ى مردم را محو كرد؛ آنان مى‏گريستند و همگان مى‏نگريستند. آهسته از گوشه و كنار صداى گريه به گوش رسيد و طولى نكشيد كه چشمى نبود كه نگريد. آن قدر مردم گريستند كه نيل از كم آبى خود خجل شد.

خدا را اگر هر كس حجّت آسمانى را ديد؛ ديگر مؤمنان را ياد كند. رحمت خدا يك باره بر مصر نازل شد.

در آن لحظات پر هيجان كه مصر يك پارچه شور و اشتياق و اشك شوق بود؛ يعقوب و فرزندانش به خاك افتادند و سجده‏ى شكر بجا آوردند و اين همان تأويل خواب يوسف در كنعان بود. يوسف پدر و برادرانش را در بهترين خانه‏هاى مصر جا داد. چشم يعقوب به ديدار فرزند روشن شد. دو سال در كنار فرزندان و خانواده‏ى بزرگش به آسودگى زندگى كرد؛ تا اين كه عمر پر فراز و نشيب اين فرستاده‏ى الاهى به پايان رسيد و با تمام علاقه‏اى كه به يوسف داشت، بار سفر از اين عالم خاكى بست و به نزد خدا شتافت.

يوسف بدن پدر خود را با دست خود به خاك سپرد. در كنار مزارش زانو زد و گريست. اين تقدير خداست كه هيچ دو دلداده‏اى در اين دنيا در كنار يكديگر نخواهند ماند.

برادران يوسف و خانواده‏هاى آنان زير سايه‏ى او به راحتى زندگى كردند؛ در مصر عزّت و احترام فراوانى داشتند. شهر به طور طبيعى دو گروه شد؛ اكثريّت مردم اهالى خود مصر بودند و اقلّيت فرزندان يعقوب و خانواده‏هاى آنان.

تاريخ، فرزندان يعقوب را “سبطى” ناميده و نژاد بومى مصر را “قبطى”؛ دو طايفه‏اى كه بعدها با يكديگر نساختند و نزاع و كشمكش در بين آنان آغاز شد.

شب و روز به سرعت از هم پيشى گرفتند و غبار پيرى بر چهره‏ى يوسف نشست. خورشيد تابان مصر در آستانه‏ى غروبى غمگين بود. بالاخره لحظات آخر فرا رسيد.

يوسف تصميم داشت به سبطى‏ها وصيّت كند. در آخرين روزهاى زندگى‏اش آنان را فراخواند؛ گردا گرد بسترش جمع شدند؛ اشك در چشمانشان حلقه زده بود. امّا اين جدايى را چاره‏اى نبود.

– اى فرزندان يعقوب! بدانيد بعد از من دچار بلاياى بسيارى مى‏شويد؛ مردمان اين سرزمين به شما بدى‏ها خواهند كرد؛ مردان و زنان‏تان ستم‏ها خواهند ديد.

جملات يوسف حكايت از دردها و رنج‏ها براى قوم بنى اسراييل داشت. قبطى‏ها، همان كسانى كه ميزبان آنان در مصر بودند، دشمنانى سر سخت خواهند شد و با تازيانه‏هاى ستم بر سر و روى مهمانان خود خواهند زد. اين سختى‏ها نتيجه‏ى گناهان خود آنان خواهد بود؛ باز هم ابر سياه غيبت، پيغمبران ايشان را پشت خود پنهان مى‏كند؛ باز هم انتظارى دوباره؛ ناله‏ها و گريه‏هاى شبانه و يوسفى ديگر و چاهى عميق تر. درد و رنج فراق صد باره قلب‏ها را به درد مى‏آورد؛ گويى چشمه‏ى اشك يعقوب‏ها تمامى ندارد. امّا سخن يوسف تنها اين نبود.

– اين رنج‏ها به دست پسرى از فرزندان برادرم “لاوى” كه نامش “موسى” است، به پايان خواهد رسيد.

اين وعده‏ى آسمانى بود كه خدا به يوسف وحى كرد.

– اى فرزندان اسراييل نا اميد نشويد؛ دست از تضرّع و زارى به درگاه خدا بر نداريد. موسى خواهد آمد. تاريكى غيبت به نور ظهور نابود مى‏شود. عاقبت، تقواپيشگان غالب خواهند شد. آن زمان كه موسى را يافتيد دست از او بر نداريد؛ پيروى از او پيروى از خداست. هر چه بگويد حق است. پدرها به پسرها بگويند و آنان به نسل‏هاى آينده. بايد منتظر بود و در اين انتظار صبورى كرد و چشم به راه دوخت تا موسى بيايد؛ او خواهد آمد. اين وعده‏ى تخلّف ناپذير خداوند است.

يوسف ديدگانش را فرو بست. او را در همان مصر به خاك سپردند؛ جايى در بستر رود نيل.

(رک. ماه کنعان، داوود صفرزاده، موسسه انتشاراتی طور تهران، شابک ۶- ۰۶-۶۶۷۴-۹۶۴-۹۷۸ )


——————————————————————————————————————————————————–

پی نوشت ها :

۱ . کمال الدين ج ۱ صفحات ۱۴۱ تا ۱۴۵.