جمال الدّين حسن بن يوسف بن على بن مطهّر حلّى معروف به علّامه حلى در سال ۶۴۸ ق. در حلّه از شهرهاى عراق در خاندان دانش و فضيلت به دنيا آمد.
در زمان حمله مغول به ايران و عراق و ناامنى در بسيارى از شهرها، حلّه در آرامش و امنيّت حاكم بر آن، به عنوان حوزه بزرگ مذهب شيعى مورد توجّه قرار گرفت.
علّامه از محضر استادان برجسته و نامدارى چون: پدر بزرگوارش محقّق حلّى، خواجه نصير الدّين طوسى، سيد ابن طاووس، يحيى بن سعيد حلّى، حسين بن على بن سليمان بحرانى، ابن ميثم بحرانى و ديگران، در شهر حلّه بهره‏هاى علمى برد و دانش‏هاى فراوانى فراگرفت. با رسيدن به مقام استادى، شهرت و آوازه علمى او فراگير شد و بزرگانى چون: فخر المحقّقين، قطب الدّين رازى، سيّد نجم الدّين مهنّا و ديگر دانشوران افتخار شاگردى علّامه حلّى را يافتند.

پس از وفات محقّق حلّى در سال ۶۷۶ ق. مرجعيّت و زعامت شيعيان را در سنّ بيست و هشت سالگى به عهده گرفت. اين بزرگوار نخستين فقيهى بود كه از رياضيّات به عنوان يك دانش در بحث‏هاى استدلالى فقهى استفاده كرد و فقه استدلالى را تكامل بخشيد. در نتيجه بحث‏ها و مناظره‏هاى علمى محكم و قوى اين دانشمند و فقيه توانا با علماى بزرگ فرقه‏هاى اهل تسنّن، اولجايتو، پادشاه مغولى، مذهب تشيّع را برگزيد و “سلطان محمّد خدابنده” لقب گرفت. از اين پس بود كه مذهب اهل بيت‏ عليهم السلام در سراسر ايران منتشر و همگانى شد و به نام مقدّس ائمّه معصومين‏ عليهم السلام سكّه زدند.
علّامه حلى افزون بر تدريس و خدمات ارزنده دينى و اجتماعى، آثار و تأليفات بسيارى در فقه، اصول، اعتقادات، رجال، حديث، دعا، تفسير و ادبيّات دارد.
ديدار و شرفيابى به مضر مقدّس حضرت ولى عصرعليه السلام يكى ديگر از ويژگى‏ها و افتخارات اين فقيه و دانشمند عالى‏مقام است. چراغ عمر با بركت علّامه پس از ۷۸ سال در ۲۱ محرّم سال ۷۲۶ ق. به خاموشى گراييد و در جوار بارگاه مطهّر امير مؤمنان به خاك سپرده شد. در عصر علامه حکومت حاکم بر جهان اسلام حکومت حاکمان مغول بر پایه ی خونریزی و خرابی های فراوان شکل گرفت. این قوم جز شیوه “یاسای چنگیز” که آن هم شامل قوانین چندگانه در مورد آداب و عقاید قومی، همچون مجازات ها و سیاست ها به صورت بسیار بدوی و ابتدایی بود، دین و آیین مشخص و قابل ارائه ای نداشتند . لذا در برابر ادیان مختلف مقاومت ویژه ای نشان نمی دادند. این سخن نیز می توان دریافت که روح حاکم بر این قوم – که به دلیل زندگی در طبیعت از نوعی رهایی ویژه برخوردار بودند – زمینه ی برخورد بدون تعصّب با عقاید مختلف را فراهم می ساخت.[۱]
قابل توجّه است که بدانیم معدود برخوردهای متعصّبانه مذهبی در دوران حکومت ایلخانان مغول، از تحریک کنندگانی غیر مغول منشا گرفته است . از جمله توطئه ی سعد الدوله ی یهودی در عهد ارغون خان بر ضدّ اسلام و مسلمین را می توان نام برد که موجب آزار و اذیّت فراوان مسلمانان در عهد این ایلخان گردید.
امرا و بزرگان مغول، حتّی در انتخاب ایلخانان نیز به دین و مذهب او توجّهی نداشتند؛ چنان که وقتی پس از مرگ “اباقا” در صدد انتخاب ایلخان جدید برآمدند، بدون تردید و دو دلی “برتگودار اغول” (سلطان احمد) که به اسلام مشرّف شده بود، اتّفاق کردند در حالی که “اباقا” خود طرفدار مسیحیّت بود.[۲]
در چنین موقعیّتی مذهب تشیّع – که همیشه قربانی تعصّب حاکمانی سنّی مذهب جامعه بود و با نشر و ترویج آن مخالفت می شد – برای اوّلین بار در حکومتی حضور بلا شرط مذهب را تجربه می کرد. در این اوضاع بود که بزرگانی چون علامه ی حلّی که مترصّد زمان مناسب برای ترویج مکتب اهل بیت بودند، از وضعیّت پیش آمده استفاده زیادی کردند.
یکی از عوامل تمایل “اولجایتو” به تشیّع و دعوت او از علمای بزرگ شیعی – که در راس آن ها علامه حلی قرار داشت – سخن یکی از سرداران او به نام “طرمطاز” بود. طرمطاز برای متمایل کردن سلطان به مکتب اهل بیت از استدلالات مختلفی استفاده می کند که از جمله آن با اشاره به تمایل سلطان پیشین “غازان خان” به مکتب اهل بیت، به اولجایتو پیشنهاد می کند که برای رهایی از این سر در گمی، طریق برادر خویش را در پیش گیرد . چون اولجایتو برادر خود غازان خان را بسیار قبول داشت، این سخن در آماده کردن ذهن اولجایتو و تمایل او به تحقیق در زمینه مذهب اهل البیت بسیار موثّر افتاد. خواجه رشید الدین فضل الله در “جامع التواریخ” در این باره چنین می نگارد:
پادشاه اسلام خلّد سلطانه دو نوبت جمال خواجه ی کاینات علیه افضل الصلوات و اکمل التحیّات به خواب دیده و پیامبر علیه الصلاه او را به مواعید خوب مستظهر گردانیده و میان ایشان محاوره ی بسیار رفته و امیر المومنین علی و حسن و حسین علیهم السلام با نبی صلوات الله علیه هم بوده اند و تعریف ایشان فرموده و گفته : «می باید که شما برادران باشید.» و فرمود تا پادشاه اسلام با ایشان معانقه کرده و از جانبین، برادری قبول کرده اند و از آن وقت باز پادشاه اسلام را نیز بسیاری گشایش و فتوح ها داد و از آن جمله معتبرترین آن بود که این خیرات و ضبط و ترتیب عدل و سیاست در عالم تشیّع گردانید و او را توفیق حصول نیک نامی دست داد و خویشتن را ذخیره ی چندین دعای خیر خلایق اندوخت بزرگ تر از این سعادتی و موهبتی چه تواند بود؟ و از آن تاریخ باز دوستی او با اهل بیت علیهم السلام زادت شد و همواره جهت سبیل الحاج مددها می فرماید و مزار خاندان را زیارت کند و نذرها پذیرد و فرستد و سادات را عزیز و محترم دارد و صدقات و ادرارات در حق ایشان فرماید و چون خانقاه و مدارس و مساجد و دیگر ابواب البرّ در هر موضعی می شاخت و اوقاف معیّن می فرمود و وظایف و مشاهرات هر طایفه ای در نظر می آورد و فرمود که چگونه است که از آن فقها و متصوّفه و دیگر طوایف هست و از آنِ سادات نیست؟ از آن علویان نیز واجب است. و فرمود تا در تبریز و دیگر ولات معظّم، در تمامت ممالک در بلاد معتبر چون اصفهان و شیراز و بغداد و امثالها دارالسیاده سازند تا سادات در آن جا فروآیند و جهت مصالح ایشان وجهی که مصلحت دید – به موجبی که وقف نامه ها به ذکر آن ناطق است – معیّن فرمود تا ایشان نیز از خیرات او با بهره باشند. و همواره در عبارت آورد و فرماید که « من منکر هیچ نیستم و به بزرگی صحابه معترفم؛ لیکن چون رسول را علیه الصلاه و السلام در خواب دیدم و میان فرزندان خود و من برادری و دوستی داده هر آینه با اهل البیت علیهم السلام دوستی زیادت می ورزم و الا معاذ الله که منکر صحابه شوم.» و فرمود تا جهت مشهد حسین علیه السلام نهری جاری گردانیدند … و همواره نعت خاندان فرماید بی تعصّب چه بحمد لله و منّه حکیم و کامل است .[۳]
اگر چه سلطان محمود غازان خان در بیان، جبهه گیری آشکاری در برابر اهل تسنّن از خود نشان نداد، ولی دوستی آشکار او با خاندن پیامبر صلی الله علیه و آله باعث شد مذهب تشیّع – که پرچم دار این دوستی بی شائبه در میان سایر مذاهب اسلامی می باشد – خود به خود از آزادی عمل برخوردار گردد و این خود زمینه را برای پذیرش اجتماعی رسمیّت یافتن تشیّع در زمان اولجایتو – که مرهون تلاش علامه حلّی می باشد – فراهم نمود.
حافظ ابرو مورّخ نامی سنّی در مورد تمایل غازان خان به تشیّع در مجمع التواریخ می نویسد : پادشاه غازان را میلی تمام بدان طایفه بود؛ امّا هرگز از غایت کنایت اظهار نکردی و رعایت مصلحت عام فرمودی و کسی از زهره ی آن که اظهار نکند، نبودی.[۴]
حافظ ابرو در مورد سبب تمایل غازان خان به مذهب تشیّع به بیان حکایت کشته شدن یک علوی در زمان ادای نماز جمعه به دلیل اعاده ی نماز و شکایت آوردن اقربای او به نزد غازان خان می پردازد. پادشاه پس از شنیدن این حکایت بسیار رنجیده خاطر می گردد و همین سبب می شود که به پرس و جوی آزادانه در باب مذاهب اسلامی بپردازد. وی می نگارد:
در این میان امیر طرمطاز که در ولایت ری و در میان شیعیان رشد کرده بود، مذهب تشیّع را در نزد او تقویت نمود و چون خاطر شاه از آن غوغای عام متغیّر شده بود، به سخنان وی گوش فراداد و حکم کرد که در شهرهای بزرگ مثل اصفهان و نجف و … دارالسیاده ساختند.[۵] تمایل غازان خان به تشیّع بسیار آشکار بوده است. ادوارد براون در کتاب تاریخ ادبیات خود تحت عنوان “تمایل غازان به اصول عقاید شیعه” چنین می نگارد:
اسلامیّت در غازان بنیانی محکم داشت و تمایل نمایانی نسبت به شیعه و اصول عقاید آنان بروز می داد و به طوری که ذکر شد، حرم مبارک کربلا را به هدایا و تحف خود مزیّن ساخت. همچنین به مقبره ی امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام در مشهد نذور و موقوفاتی تقدیم کرد.[۶]
از عوامل دیگری که علامه ی حلی را در ترویج تشیع یاری کرد انقراض سلسله ی عبّاسیان بود. اگر چه از میان رفتن حکومت عبّاسی به دست هولاکوخان مغول سال ها قبل از حضور علامه ی حلّی در ایران اتّفاق افتاد، ولی فروپاشی این حکومت پشتیبان بزرگ و حامی قدرتمند تسنّن را از جامعه سنّی سلب کرد و همین موضوع به آزادی عمل بیشتر علمای شیعی منجر گشت و حضور آن ها برای ترویج مکتب اهل بیت در کشورهای آزاد شده از سلطه ی عباسیان از جمله ایران و عراق را ممکن ساخت.
دیگر این که از نقش خواجه نصیر الدین طوسی در این زمینه نمی توان چشم پوشید. خواجه نصیر الدین طوسی ریاضی دان، منجم، متکلم و فیلسوف بزرگ شیعی، در دوران زمامداری هلاکو خان نقش واسط میان شیعیان و سلطان ایلخان را بر عهده گرفت. وی اوّلین زمینه ساز برقراری روابط نیکو میان شیعیان و ایلخانان مغول بود و عامل موثّری در نفوذ فرهنگ اهل بیت در میان مغولان به شمار می آید. خواجه نصیر الدین – که چندی اسیر اسماعیلیان بود و از طرف آنان نزد هلاکو فرستاده شد – رفته رفته در حاکم ایلخانی نفوذ زیادی یافت و توانست میان او و شیعیان روابط حسنه برقرار کند. وجود این ارتباط دوستانه موجب شد شهر حلّه واقع در بین النهرین – که اغلب ساکنان آن شیعه بودند – در سال ۶۵۸ ق. بدون خونریزی خود را تسلیم هولاکو گرداند.[۷]
هم چنین در سایه ی این روابط نیکو، سلطان ایلخان دستور داد که عتبات عالیات از هر گونه صدمه ای محفوظ بماند؛ چنان که مرقد امیر المومنین علیه السلام توسّط صد تن مغول محافظت می شد.[۸]
به نقل حافظ ابرو در مجمع التواریخ حضور افرادی چون امیر طرمطاز و دانشمندانی چون سیّد تاج الدین آوَجی در کنار اولجایتو و مناظرات و گفت و گوهایی که پیش از حضور علامه حلّی نزد شاه مغول انجام داده بودند زمینه را برای نفوذ سخنان علامه بر پادشاه ایلخانی آماده ساخت. ضمنا با تلاش خواجه رشید الدّین فضل الله وزیر دانای سلطان، تغییر مذهب اولجایتو از حنفی به شافعی بستر را برای پذیرش حبّ حاندان پیامبر آماده تر کرده بود.
اخلاق بسیار نیکو و سعه ی صدر علامه حلّی نیز از عوامل تاثیرگذار در سلطان ایلخانی بود. بزرگان اهل سنّت نیز به این ویژگی علامه اعتراف کرده اند. اخلاق او چنان بود که افراد سرسخت بر علیه مذهب شیعه همچون ابن حجر در “لسان المیزان” پس از اعتراف به تیزهوشی ویژه علامه، او را به اخلاق نیکو موصوف می دارد و می نگارد « … و کان آیة فی الذکاء … و کان مشهر الذّکر، حسن الاخلاق.»[۹] “صفدی” از صاحب نظران اهل سنّت و از معاصران علامه در مورد وی چنین می نگارد: «او امام، علامه، صاحب فنون و دارای تصنیفات بسیاری است و در زمان زندگی خود مشهور گردید … در حالی که بر اسب سوار بود کتاب می نوشت. کرداری نیکو و اخلاقی پسندیده داشت و هموراه به ذکر خداوند مشغول بود.»[۱۰]
“خواند میر” از تاریخ نویسان عصر مغول – که خود تابع مذهب تسنّن است – شیخ جمال الدّین بن مطهّر حلی را این گونه معرفی می کند: «شیخ جمال الدین بن مطهّر با سلطان محمّد خدابنده معاصر بود و آن پادشاه سعادت پناه به ارشاد آن جناب متابعت مذهب علیّه ی امامیّه نمود. فضل و کمالات و محاسن ذات و کرایم صفات شیخ جمال الدین مطهّر بسیار است و تصنیفات افادت آیاتش در علوم دینیه بزرگ و فنون نقلیه بی شمار و …»[۱۱]
از واضح ترین نمونه های اخلاق نیکو و سعه ی صدر وی نحوه ی برخورد او با “ابن تیمیه” عالم سلفی و کژاندیش عصر اوست. وقتی که کتاب “منهاج الکرامة” علامه به دست این دانشمند متعصّب رسید و دید که علامه با استدلال قوی راجع به امامت حضرت امیر و اولاد معصوم ایشان سخن گفته است، کتاب “منهاج السنة” را در ردّ آن کتاب نوشت و در آن از هیچ توهینی به علامه حلی فروگذار ننمود تا آن جا که آن بزرگ را که به لقب ابن مطهّر (فزرند مرد پاک نهاد) در میان علمای اسلام مشهور بود “ابن منجّس” (فرزند مرد ناپاک) نامید. افراط وی چندان بود که حتّی سایر علمای اهل سنّت به نکوهش وی زبان گشودند. ولی علامه در برابر کینه توزی ها ابن تیمیه تنها این دو بیتی را سرود:
لو کنتَ تَعلمُ کلَّما عِلم الوَری – طُرّاً لَصِرت صدیق کلًّ عالمٍ
لکن جَهلتَ فَقُلتَ انّ جمیع من – یهوی خلافَ هواکَ لیس بعالمٍ
{اگر تو از آن چه همگان با خبرند خبر می داشتی، مسلماً دوست هر دانشمندی بودی؛ لکن نادانی ورزیدی و گفتی که هر کس بر خلاف هوای نفسانی تو رفتار کند، دانشمند نیست.}[۱۲]
ابن حجر در “لسان المیزان” در مورد برخورد علامه حلّي با ابن تیمیه می نگارد: «ابن مطهّر بسیار نیک خو و خوش برخورد بود. هنگامی که ردیّه ی ابن تیمیه به او رسید گفت: اگر او می فهمید من چه می گویم، به او پاسخ می دادم.»[۱۳]
نیز ابن حجر برخورد حضوری علامه حلّی را با ابن تیمیه چنین نقل می کند:
علامه حلّی در مسجد الحرام با ابن تیمیه روبرو شد و با او به سخن پرداخت بی آن که ابن تیمیه او را بشناسد. وی از کلام و شخصیّت علامه به اعجاب آمد و پرسید: شما کیستید؟ علامه پاسخ داد : همان که او را “ابن منجّس” نامیده ای! پس میان آن دو انس و گشاده رویی واقع شد.[۱۴] خود علامه نیز در وصیّت نامه اش به فزرند خود می نگارد: «و علیک بحسن الخلق فان رسول الله صلی الله علیه و آله قال : انّکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم … » (بر تو باد ای پسرم به رعایت حسن خلق که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: شما نمی توانید رضایت مردم را با اموال خود به دست آورید. پس آنان را با اخلاقتان خشنود کنید.»[۱۵]
مورّخان شیعی عامل اصلی گرایش ایلخاتیو (سلطان محمد خدابنده) را به تشیّع چنین می نگارند :
سلطان خدابنده، يكى از پادشاهان مغول بود كه سرزمين‏هاى اسلامى پهناورى را به تصرّف خود درآورده و بر آن‏ها حكومت مى‏كرد. همسرى داشت كه بسيار مورد علاقه و توجّه او بود. وى كه سنّى مذهب بود، در پى حادثه‏اى زن را در يك مجلس سه طلاقه كرد. چيزى نگذشت و پشيمان شد. براى رجوع به همسر، علما و فقهاى اهل سنّت را گرد آورد و موضوع را مطرح كرد و از آنان خواست كه راه حلّى براى آن پيدا كنند.
همه به اتّفاق گفتند كه بدون “محلّل”، رجوع به همسر ممكن نيست.
سلطان پرسيد: آيا در اسلام مذهبى هست كه رجوع به همسر مطلّقه را بدون محلّل جايز شمرد؟ گفتند: آرى! گروه اندكى به نام رافضى‏ها هستند. سلطان گفت: علما و بزرگانشان كجا هستند؟ گفتند: گروهى از آنان به همراه عالم بزرگ ايشان در حلّه ساكن‏اند. سلطان خدابنده پس از بررسى و تحقيق، دستور داد علّامه حلّى را با نهايت احترام براى حضور در مجلس شاهانه دعوت كنند.
مجلس مجلّلى با حضور تمامى علما و فقهاى چهار فرقه اهل سنّت برپاشد. علّامه با درايت و توجّه به موقعيّت و حسّاسيّت مجلس، چنان برنامه ريزى كرد كه آخرين نفرى باشد كه وارد شود. سپس با رسيدن به آستان مجلس: كفش‏هاى خود را زير بغل گرفت و يك راست و بدون توجّه به حاضران، راهى صدر مجلس شد و آنجا نشست. اين رفتار و حركت او مورد پسند علما و بزرگان اهل سنّت قرار نگرفت و از گوشه و كنار مجلس، زمزمه‏هاى انتقاد و ايراد گرفتن شروع شد و براى بى اعتبار كردن علّامه نزد سلطان، او را مورد خطاب قرار دادند: چرا براى سلطان سجده و تعظيم نكردى؟ چرا نعلين‏هايت را بر خلاف آداب و رسوم، زير بغل گرفتى و وارد مجلس شدى؟
علّامه گفت: اجماع ما و شما بر اين است كه سجده تنها براى خداوند متعال جايز است و بس. خداوند متعال هم در قرآن دستور داده است: «لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتّى‏ تَسْتَؤْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى‏ أهْلِها»[۱۶]، «وقتى وارد خانه و مجلسى مى‏شويد، بر اهل آن سلام كنيد» ديگر اين كه شنيده‏ام‏ يك روز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ميهمانى رفته بودند، مالكى مذهب‏ها نعلين مبارك حضرت را دزديدند و چون آنان اين جا هم حاضرند، ترسيدم نعلين مرا هم بدزدند.
علماى ملكى مذهب حاضر در مجلس با تمسخر و استهزا گفتند: شما چه قدر از مذهب‏ها و رؤساى آن‏ها بى اطّلاع هستيد؟! مالك رييس مذهب ما در زمان حيات پيامبر اسلام نبوده بلكه نزديك صد سال بعد آمده است.
علّامه گفت: ببخشيد، اشتباه از من بود. دزدان حنفى مذهب بودند. علماى حنفى به نوبه خود با همان حالت تمسخر گفتند: ابو حنيفه كه بعد از مالك آمده است! علّامه نعلين دزدى را به شافعى‏ها و بعد از آن به حنبلى‏ها نسبت داد و علماى دو فرقه به همان گونه به مقابله و پاسخگويى برآمدند.
با پايان يافتن اين دور از صحبت، علّامه رو به سلطان خدابنده كرد و گفت: شنيديد! هيچ يك از پايه‏گذاران اين چهار فرقه، در زمان حيات رسول خدا به دنيا هم نيامده بودند و حداقل يكصد سال با دوران حيات ايشان فاصله دارند. بنابراين معلوم نيست چگونه و بر چه اساس اين مذهب‏ها را به وجود آورده‏اند! امّا رييس مذهب ما شيعيان، حضرت على بن ابى طالب‏ عليه السلام است و ايشان از نخستين روز حيات اسلام در كنار و ياور و جانباز واقعى رسول خدا بوده است و ما پيرو چنين شخصيّت بزرگوارى هستيم.
با همين شيوه و استدلال ساده، ولى بسيار روشن و مدبّرانه و حكيمانه حقّانيّت شيعه را اثبات كرد و در اثر آن سلطان خدابنده و بيشتر دولت‏مردان و گروه بى شمارى از مردم ايران شيعه شدند. پس از اين سلطان دستور داد نام چهارده معصوم ‏عليهم السلام را روى سكّه‏هاى درهم و دينار نقش زنند و مسجدها را هم به اين نام‏هاى مقدّس مزيّن كنند.
نقل مى‏كنند:
در اين سفر ملّا حسن كاشى – كه مردى نكته سنج بود – علّامه حلّى را همراهى مى‏كرد. اين بزرگوار پس از استدلال علّامه و شكست علماى چهار مذهب اهل سنّت، به سلطان رو كرد و گفت: اگر اجازه دهيد من دو ركعت نماز بر اساس احكام و فقه اهل سنّت و دو ركعت هم بر پايه دستور و فقه شيعه مى‏خوانم تا شما خودتان قضاوت كنيد.
سلطان خدابنده پذيرفت. ملّا حسن كاشى گفت: يكى از پايه‏گذاران اين فرقه‏ها وضو گرفتن با شراب را جايز مى‏داند، ابوحنيفه هم معتقد است كه پوست دبّاغى شده سگ پاك است. در نماز هم جايز است به جاى حمد و سوره يك آيه از قرآن به عربى يا ترجمه‏اش خوانده شود. هم چنين سجده بر نجاست سگ جايز است و نمازگزار پس از خواندن تشهّد به جاى سلام مى‏تواند وضوى خود را با حدث اصغر باطل كند!
پس از بيان اين احكام، نخست با شراب وضو گرفت، پوست سگى را پوشيد و نجاست سگ را براى سجده در برابر خودش قرار داد. پس از تكبير گفت «دو باغچه سرسبز» [ترجمه آيه مباركه «مُدْهَامَّتَان»[۱۷]]. سپس ركوع و سجود را انجام داد. در سجده پيشانى بر نجاست سگ نهاد. ركعت دوم را هم به همين ترتيب برگزار كرد و پس از تشهّد با ايجاد و خارج كردن حدث اصغر نماز را به پايان برد.
آن‏گاه به سلطان گفت كه اين نماز اهل سنّت بود. سپس تطهير كرد و وضو گرفت و در كمال خضوع و خشوع دو ركعت نماز بنابر مذهب و فقه شيعه خواند. سلطان خدابنده كه در تمام مدّت نظاره‏گر نماز خواندن ملّا حسن كاشى بود، با پايان نمازهاى او گفت: بر اساس عقل و ادب نماز نخست به شيوه و دستوراتش اصلا نماز نيست.
در مجلس درس اين دانشمند و فقيه بزرگ علماى اهل سنّت هم شركت مى‏كردند و بهره‏ها مى‏بردند. روزى در حضور سلطان محمّد خدابنده مجلس بحث و مناظره‏اى با علماى اهل سنّت برپا شده بود. علّامه حلّى طبق معمول پس از حمد و ثناى الاهى بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستاد. عالم بزرگ حنبلى‏ها به نام سيّد موصلى – كه در مجلس حضور داشت و از عهده پاسخ‏دهى به استدلال‏هاى محكم و متين علّامه برنيامده بود – به خيال خود خواست كه ايرادى بر علّامه بگيرد، لذا گفت: چرا بر غير پيامبران درود مى‏فرستى؟
علّامه بيدرنگ پاسخ داد: به دليل اين آيه كريمه: «الذَّيِنَ إذَا أصابَهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إنَّا ِللَّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ راجِعُونَ اُولئِكَ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ و رحمةٌ»سيّد موصلى از عناد و دشمنى كه داشت، گفت: على بن ابى طالب و اولادش را چه مصيبتى رسيده است؟ علّامه تعدادى از مصيبت‏هاى معروف و مشهور اهل بيت‏ عليهم السلام را برشمرد و هنگامى كه شدّت دگرگونى و انفعال سيّد موصلى را متوجّه شد، به او رو كرد و گفت: چه مصيبتى بدتر و بالاتر از اين كه مانند تو فرزندى از ايشان به دنيا آمده است كه منافقان را از آنان برتر مى‏داند و گروهى نادان را بر ايشان ترجيح مى‏دهد. شاعرى خوش قريحه – كه در آن جمع حضور داشت – فى البداهه اين دو بيت را سرود:
إذَا الْعَلَوِىُّ تابَعَ ناصِبيّاً – بِمَذْهَبِهِ، فَما هُوَ مِنْ أبِيهِ‏ وَ كانَ الْكَلْبُ خَيْراً مِنْهُ طَبْعاً – ِلأَنَّ الْكَلْبَ طَبْعُ أبِيهِ فِيهِ
{اگر یک علوی در مذهب خود پیرو یک ناصبی باشد از پدر خود چه نشان دارد؟ و در این صورت سگ در طبیعت خود از او بهتر است؛ زیرا سگ طبیعت پدرش در او وجود دارد.} سيّد محمّد بن آقا سيّد على، نويسنده كتاب “المناهل” مى‏نويسد:
شب جمعه‏اى علّامه حلّى سوار بر الاغ براى زيارت حضرت سيّد الشهدا از نجف اشرف به كربلا در حركت بود. مرد عربى در راه به او پيوست. مشغول گفت‏وگو شدند. قدرى كه صحبت كردند، علّامه متوجّه شد كه او مردى عالم و فاضلى متبحّر است. از اين رو شروع كرد به بيان اشكال هايى كه در رشته‏هاى مختلف علمى داشت و هم‏سفرش با متانت و تسلّط كامل به يكايك آن‏ها پاسخ‏هاى وافى و شافى مى‏داد. تا اين كه مسئله‏اى مطرح شد و مرد عرب در پاسخ فتوايى داد كه علّامه آن را نپذيرفت و گفت: بر اساس اين پاسخ حديثى نداريم.
مرد عرب گفت: در كتاب تهذيب شيخ طوسى، در اين زمينه در فلان صفحه و فلان سطر حديثى آورده شده است. علّامه از اين همه تسلّط علمى و اطّلاعات دقيق دينى او شگفت زده شده بود كه اين شخص كيست؟ لذا پرسيد آيا در زمان غيبت كبرى مى‏توان حضرت صاحب الامر را ديد يا نه؟
در همين زمان، ناگهان تازيانه‏اى كه علّامه در دست داشت، به زمين افتاد. آن مرد عرب خم شد، تازيانه را از زمين برداشت و به دست علّامه داد و فرمود: چگونه نمى‏توان صاحب الامر را ديد؟ در حالى كه دست او در ميان دست توست!
علّامه با شنيدن اين كلمات، بى اختيار خود را از الاغ به زمين افكند تا بر پاى حضرت بوسه زند، ولى غش كرد و از حال رفت. وقتى به حال آمد، ديگر كسى را نديد.
علّامه پس از بازگشت از زيارت كربلا، به كتاب تهذيب شيخ طوسى مراجعه كرد، حديث را در همان صفحه و سطر كه امام‏ عليه السلام اشاره كرده بودند مشاهده كرد. پس با خطّ و قلم خود در حاشيه همان صفحه نوشت: اين حديثى است كه صاحب الامر عليه السلام با ذكر صفحه و سطر، آن را نشان دادند.
آقا سيّد محمّد مى‏فزايد: من آن كتاب و دست خطّ علّامه را در حاشيه آن صفحه ديده‏ام[۱۸]. علامه حلّی از نظر علمی در جایگاه بسیار بلندی قرار داشت. وی در بسیاری از کتب خود (اعم از فقهی، کلامی، …) ابتدا به بیان نظر تمام مذاهب اسلامی در آن باب می پرداخت و سپس عقیده ی مذهب تشیّع دوازده امامی را بیان می کرد و حقّانیت آن را اثبات می نمود و ابطال سایر عقاید را مستدل آشکار می ساخت. نمونه ای از تسلّط علمی علامه را در نامه ی قاضی بیضاوی دانشمند بزرگ اهل سنّت می توان دید. او در ابتدای نامه خویش به علامه حلّی چنین می نگارد:
« یا مولانا جمال الدین ادام الله فضلک! انت امام المجتهدین فی علم الاصول …»[۱۹]
کار دفاع او از دین و پاسداریش از مذهب چنان خالصانه انجام می شد که مشمول الطاف بیکران ولیّ زمان و حجّت دوران قرار گرفت. قاضی نور الله شوشتری در حالات علامه حلی چنین می نگارد:
از مراتب عالیه که جناب شیخ به آن امتیاز دارد آن است که بر السنه اهل ایمان اشتهار یافته که یکی از علمای اهل سنّت که در بعضی فنون علمی استاد جناب شیخ بود، کتابی در ردّ مذهب شیعه امامیه نوشته بود و در مجالس آن را با مردم می خواند و اضلال ایشان می نمود و از بیم آن که مبادا کسی از علمای شیعه ردّ آن نماید آن را به کسی نمی داد که بنویسد و جناب شیخ همیشه حیله می انگیخت که آن را به دست آرد تا ردّ آن نماید.
لاجرم علاقه ی استاد و شاگردی را وسیله التماس عاریت کتاب مذکور کرد و چون آن شخص نخواست که یک باره دست ردّ بر سینه التماس او نهد، گفت: «سوگند یاد کرده ام که این کتاب را زیاده از یک شب پیش کسی نگذارم.»
جناب شیخ نیز آن قدر را غنیمت دانسته کتاب را بگرفت و به خانه برد که در آن شب از آن جا به قدر امکان نقل نماید. چون به کتابت آن اشتغال نمود و نصفی از شب بگذشت خواب بر جناب شیخ غلبه نمود؛ حضرت صاحب الامر علیه السلام پیدا شد و با شیخ گفتند که «کتاب را به من واگذار و تو خواب کن.»
چون شیخ از خواب بیدار شد نقل آن نسخه از کرامت صاحب الامر علیه السلام تمام شده بود.[۲۰] محدّث نوری پس از نقل این ماجرا چنین می نگارد:
این حکایت را در کشکول فاضل المعی علی بن ابراهیم مازندارانی معاصر علامه مجلسی رحمة الله علیه به نحو دیگر دیدم و آن چنان است که نقل کردند که آن جناب کتابی از بعضی از افاضل خواست که نسخه ای کند. او ابا کرد از دادن و آن کتاب بزرگی بود. تا آن که اتّفاق افتاد که به او داد به شرط آن که یک شب بیشتر نزد او نماند و استنساخ آن کتاب نمی شد مگر در یک سال یا بیشتر .
پس علامه آن را به منزل آورد و شروع کرد در نوشتن آن در آن شب. پس چند صفحه نوشت و ملالت پیدا کرد. پس دید مردی از در داخل شد به صفت اهل حجاز و سلام کرد و نشست.
آن شخص گفت : «ای شیخ! تو مسطر بکش برای من این ارواق را و من می نویسم.» پس شیخ برای او مسطر می کشید و آن شخص می نوشت و از سرعت کتابت مسطر به او نمی رسید! چون بانگ خروس صبح برآمد کتاب بالتمام به اتمام رسیده بود.
و بعضی گفتند که چون شیخ خسته شد خوابید. چون بیدار شد کتاب را نوشته دید. و الله اعلم.[۲۱]
________________
[۱] تاریخ مغول ، عباس اقبال ّ ص ۹۴
[۲] مسائل عصر ایلخانان، ص ۲۶۱ به نقل از روضه الصفا ، ص ۹۷
[۳] رشید الدین فضل الله ، جامع التواریخ، ج ۲ ، صص ۱۳۵۸ – ۱۳۵۹
[۴] عصر ایلخانان به نقل از مجمع التواریخ ، نسخه ی ملک ، جلد سوم ، ورق ۲۳۷
[۵] مجمع التواریخ ، نسخه ی ملک ، جلد ۳ ، ص ۲۳۷
[۶] تاریخ ادبیات برون، جلد ۳ ، از سعدی تا جامی ، ص ۴۷ و عصر ایلخانان ، ص ۲۴۲
[۷] تاریخ مغول ، ص ۲۴۵
[۸] همان منبع ، ص ۲۴۵ به نقل از وصّاف
[۹] طبقات الفقها، القرن الثامن، ص ۷۵
[۱۰] الوافی بالوفیات ، ابن خلکان ، ج ۳ ، ص ۷۹
[۱۱] الوافی بالوفیات ، ابن خلکان ، ج ۳ ، ص ۷۹
[۱۲] ترجمه روضات الجنات، ج ۲ ، ص ۵۰
[۱۳] ابن حجر ، لسان المیزان، ج ۲ ، ص ۱۲
[۱۴] ابن حجر ، الدرر الکامنة ، ج ۲ ، ص ۷۲ ، ط حیدآباد
[۱۵] مجالس المومنین ، صص ۵۷۷ – ۵۷۸
[۱۶] سوره نور (۲۴): ۲۷
[۱۷] سوره الرحمن (۵۵): ۶۴.
[۱۸] محمّد على دخيّل، عالمان نجف، صص ۱۸۷ – ۱۹۵.
[۱۹] ترجمه روضات الجنات جلد ۲ به نق از لسان الخواص آقا رضی قزوینی
[۲۰] محمد حسین نوری ، نجم الثاقب، باب هفتم ، حکایت پانزدهم ، ص ۴۵۲ به از مجلس المومنین اثر قاضی نور الله شوشتری
[۲۱] محمد حسین نوری ، نجم الثاقب، باب هفتم ، حکایت پانزدهم ، صص ۴۵۲ و ۴۵۳