سيّد جليل القدر صاحب مقامات باهره و كرامات ظاهره رضى الدين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه: من با برادر صالح خود، محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ضاعف اللّه سعادته و شرف خاتمه در روز سه شنبه هفدهم شهر جمادى الاخرى سال ۶۴۱ از حلّه به سوى مشهد مولاى خود، اميرالمؤ منين عليه السلام متوجّه شدم خداى تعالى اختيار فرمود براى ما كه شب را در قريه اى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند بسر بريم؛ اصحاب ما و چهار پايان مان نيز شب در آنجا بودند.
صبح چهارشنبه ماه مذكور از آنجا حركتى كرديم و در ظهر روز چهار شنبه مذكور به مشهد مولاى ما، على عليه السلام رسيديم و (آن حرم شریف را) زيارت كرديم و شب شد و آن شب پنجشنبه نوزده جمادى الاخرى بود. پس در نفس خود اقبالى به سوى مقدس حضرت خداوندى و خير بسيار ديدم. پس علامات قبول و عنايت و رأفت و رسيدن به مأمول و مهمانى را مشاهده نمودم و برادر صالح من، محمّد بن محمّد بن آوى ضاعف اللّه سعادته در آن شب در خواب ديد كه: «گويا در دست من لقمه اى است و من به او مى گويم كه اين لقمه از دهن مولاى من، مهدى عليه السلام است و قدرى از آن را به او دادم.»
چون سحر آن شب شد، حسب تفضّلى كه خداى تعالى با من داشت، نافله شب را خواندم، چون صبح روز پنجشنبه شد، به عادتى كه داشتم، داخل روضه منوّره مولاى خود، على صلوات اللّه عليه شدم.
پس بر من از فضل خداوندى و اقبال مقدّس حضرتش و مكاشفات به حدى وارد شد كه نزديك بود بر زمين بيفتم و اعضا و قدم هايم به لرزه درآمد و ارتعاش هولناكى مرا دست داد حسب عوايد فضل الهى بر من و عنايت جنابش به من و آنچه نماياند به من از احسان خود براى من و مشرف بر هلاكت و مفارقت از خانه رنج و مشقّت شدم، حتى آن كه در اين حال محمّد بن كنيله جمال حاضر شد و بر من سلام كرد و من قدرت بر نظر كردن به سوى او و غير او را نداشتم و او را نشناختم بلكه بعد از آن از حال او سؤال كردم. پس او را به من شناساندند و در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله تجديد شد.
برادر صالح من، محمّد بن محمّد بن محمّد آوى ضاعف اللّه سعادته به چند بشارت مرا خبر داد كه آن ها را ديده بود، از آن جمله آن كه ديد: گويا شخصى در خواب براى او خوابى نقل مى كند و مى گويد كه: من ديدم گويا فلانى (يعنى من) و گويا من در آن حال كه اين خواب را براى او نقل مى كرد، حاضر بودم، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر همگى به سوى آسمان صعود كرديد.
گفت: به او من گفتم كه: تو مى دانى يكى از آن دو سوارها كى بود؟
پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم!
پس تو گفتى (يعنى من) كه: آن مولاى من مهدى عليه السلام است.
و از نجف اشرف به جهت زيارت اوّل رجب به سمت حله متوجّه شديم. پس شب جمعه هفدهم جمادى الاخر به حسب استخاره به آنجا رسيديم و در روز جمعه مذكور، حسن بن البقلى مذكور داشت كه شخصى صالح كه او را عبدالمحسن مى گويند از اهل سواد (يعنى قراى عراق) به حلّه آمده و ذكر مى كند كه مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه در ظاهر و بيدارى او را ملاقات كرده و او را به جهت پيغامى فرستاده نزد من فرستاده است.
پس، قاصدى نزد او فرستادم و او محفوظ بن قرا بود. وی شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخره مذكوره حاضر شد. با شيخ عبدالمحسن خلوت كردم. پس او را شناختم كه مرد صالحى است و نفس در صدق حديث او شك نخواهد كرد و از ما مستغنى است و از حالش پرسيدم، ذكر كرد كه اصل او حصن بشر است و از آنجا منتقل شده و به دولاب آمده كه مقابل محوله معروف به مجاهديّه است و به دولاب ابن ابى الحسن معروف است و حال در آنجا مقيم است و براى او در دولاب كارى و زراعت آنجا نيست بلكه او تاجر است و شغلش خريدن غله و غير آن است.
ذكر كرد كه: او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را قبض كند و شب را در نزد طايفه معيديّه بر سر برد در موضع معروف به مجره. چون هنگام سحر شد، ناخوش داشت كه از آب معيديّه استعمال كند. پس به قصد نهر بيرون رفت و نهر در طرف شرقى آنجا بود. پس، ملتفت خود نشد مگر در وقتى كه خود را در تل سلام ديد كه در راه مشهد حسين عليه السلام يعنى كربلاست در جهت غرب و اين در شب پنجشنبه نوزدهم شهر جمادى الاخر سنه ۶۴۱ بود، همان شبى كه شرح بعضى از آنچه خداوند به من در آن شب و در روز آن در نزد مولايم، اميرالمؤ منين عليه السلام تفضّل كرد، گذشت.
عبدالمحسن گفت: پس من به جهت بول كردن نشستم، ناگاه سوارى را در نزد خود ديدم كه از او حسى و نه از براى اسب او حركتى و صدايى نشنيدم و ماه طلوع كرده بود و لكن هوا مه بسيارى داشت.
پس من از او از هيأت آن سوار و اسب او سؤ ال كردم. پس گفت كه: رنگ اسبش سرخ زياد مايل به سياهى بود و بر بدنش جامه هاى سفيد بود و بر او عمامه اى بود كه حنك داشت و شمشيرى حمايل كرده بود.
سوار به شيخ عبدالمحسن گفت: وقت مردم چگونه است؟
عبدالمحسن گفت: پس من گمان كردم كه از اين وقت سؤال مى كند. پس گفتم : دنيا را ابر و غبار گرفته.
پس گفت: من تو را از اين سؤ ال نكردم، از حال مردم سؤ ال كردم.
گفتم: مردم در خوبى و ارزانى و امنيّت در وطن خود و در مال خودند.
پس گفت: به نزد ابن طاووس برو و چنين و چنان به او بگو. و ذكر كرد براى من آنچه آن حضرت فرموده بود.
آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: پس وقت نزديك شده.
عبدالمحسن گفت: پس، در دلم افتاد و بر نفسم معلوم شد كه او مولاى ما، صاحب الزمان عليه السلام است. پس به رو در افتادم و بيهوش شدم و به حالت بيهوشى بودم تا آنكه صبح طالع شد.
گفتم: تو از كجا دانستى كه آن جناب از ابن طاووس ، مرا اراده كرد؟
گفت: من در بنى طاووس نمى شناسم مگر تو را و در قلبم ندانستم مگر آنكه از اين رسالت به سوى تو قصد كرده بود.
گفتم: از كلام آن جناب چه فهميدى كه: وقت نزديك شده؟ آيا قصد كرد كه وفات من نزديك شده يا ظهور آن جناب صلوات اللّه عليه نزديك شده؟
گفت: بلكه ظهور آن جناب عليه السلام نزديك شد.
گفت: پس، من در آن روز به سمت كربلا، مشهد ابى عبداللّه عليه السلام متوجّه شدم و عزم كردم كه ملازم خانه خود شوم و خداى تعالى را عبادت كنم و پشيمان شدم كه چگونه سؤال نكردم چيزهايى را كه مى خواستم از آنها سؤال كنم.
به او گفتم: آيا كسى را از اين حكايت آگاه كردى؟
گفت: آرى! بعضى كسانى را كه خبر داشتند از بيرون رفتن من به سمت منزل معيديّه و گمان كردند كه من راه را گم كردم و هلاك شدم، جهت تأخير افتادن برگشتن من به سوى ايشان و اشتغال من بر غشى كه مرا روى داد و چون در طول آن روز پنجشنبه آثار آن غشى را كه از خوف ملاقات آن جناب عارض من شده بود، مى ديدند.
پس ، او را وصيّت كردم كه اين حكايت را هرگز براى احدى نقل نكند و بعضى از چيزها را بر او عرضه كردم.
گفت: من از خلق بى نيازم و مرا مال فراوانى است.
من و او برخاستيم و من براى او جامه خوابى فرستادم و شب را در نزد ما بسر برد در محلّى از در خانه كه الآن در حلّه محل سكناى من است و من با او در روزنه ای خلوت كرده بوديم. چون از نزد من برخاست و من از روزنه فرود آمدم به جهت آنكه بخوابم، از خداى تعالى زيادى كشف اين مطلب را در همين شب در خواب سؤال كردم كه آن را بفهمم.
پس، در خواب ديدم كه گويا مولاى من حضرت صادق عليه السلام هديه عظيمى براى من فرستاده و آن هديه در نزد من است و من قدر آن را نمى دانم.
از خواب برخاستم و حمد خداى تعالى را بجاى آوردم و به آن روزنه براى نماز شب بالا رفتم و آن شب شنبه هجدهم جمادى الآخر بود. پس فتح، ابريق را نزد من بالا آورد. پس دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم كه آب بر كف خود بريزم، پس دهن ابريق را گيرنده اى گرفت و آن را برگرداند و مرا از استعمال آب به جهت وضو براى نماز مانع شد.
پس گفتم: شايد آب نجس باشد و خداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از براى خداوند بر من عطاهاى بسيار است كه يكى از آنها مانند اين رقم است و آن را ديده بودم.
پس، فتح را آواز دادم و پرسيدم كه: ابريق را از كجا پر كردى؟
گفت: از كنار آب جارى.
گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آن را برگردان و تطهير كن و از شط پر كن.
رفت و آب را ريخت و من صداى ابريق را مى شنيدم و آن را پاك كرد و از شط پر نمود و آورد. دسته آن را گرفتم و شروع كردم كه از آن بر كف خود بريزم. پس گيرنده اى دهن ابريق را گفت و از من برگرداند و مرا از آن مانع شد. برگشتم و صبر كردم و مشغول به خواندن بعضى دعوات شدم.
باز به جانب ابريق معاودت كردم و باز به همان نحو سابق گذشت. دانستم كه اين قضيه به جهت منع من از نماز شب در اين شب خواندن است و در خاطرم گذشت كه شايد خداى تعالى اراده فرموده كه بر من حكمى و ابتلايى در فردا جارى نمايد و نخواسته كه من امشب براى سلامتى از آن دعا كنم. نشستم و در قلبم غير اين چيزى خطور نمى كرد.
پس در آن حال نشسته، خوابيدم. ناگاه مردى را ديدم كه به من مى گويد: عبدالمحسن كه براى رسالت آمده بود، گويا سزاوار بود كه تو در پيش روى او راه بروى!
پس بيدار شدم و در خاطرم گذشت كه من در احترام و اكرام او تقصير كردم. به سوى خداوند تبارك و تعالى توبه كردم و كردم آنچه را كه توبه كننده مى كند از مثل اين معاصى و شروع كردم در گرفتن وضو. پس كسى ابريق را نگرفت و مرا به عادت خود گذاشت.
پس وضو گرفتم و دو ركعت نماز كردم كه فجر طالع شد. نافله شب را قضا كردم و فهميدم كه به اداى حق اين رسالت وفا نكردم. به نزد شيخ عبدالمحسن فرود آمدم و او را ملاقات نمودم و او از خاصه مال خود اكرام كردم، شش اشرفى براى او برداشتم و از غير خاصّه مال خود، پانزده اشرفى از مالهايى كه عمل مى كردم در آن مثل مال خود. پس با او خلوت كردم و آنها را بر او عرضه داشتم. و از او معذرت خواستم. پس از قبول كردن چيزى از آن امتناع كرد و گفت: با من به قدر صد اشرفى است. و چيزى از آنها را نگرفت و گفت: آن را به كسى بده كه فقير است. و به شدّت امتناع نمود.
گفتم: رسول مثل آن جناب صلى الله عليه و آله را به جهت اكرام چيز مى دهند چون او فرستاده، نه به جهت فقر و غناى او. باز از گرفتن امتناع كرد.
گفتم: مبارك است. اما آن پانزده اشرفى كه از خاصه مال من نيست تو را بر قبول آن اكراه نمى كنم و اما اين شش اشرفى كه خاصّه مال من است پس ناچارى از قبول كردن آن.
پس نزديك بود كه آن را قبول نكند تا آنكه او را بر قبول الزام كردم. پس آن را گرفت باز برگشت و آن را گذاشت. پس او را ملزم نمودم. پس گرفت و من با او ناهار خوردم و در پيش روى او راه رفتم، چنانچه در خواب به آن مأمور شده بودم و او را به كتمان وصيّت نمودم. و الحمد للّه و صلّى اللّه على سيّد المرسلين محمّد و آله الطاهرين.
و از عجيب زيادتى بيان اين حال آنكه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام از جمادى الآخر سنه ۶۴۱ به سوى مشهد ابى عبد اللّه الحسين عليه السلام با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد ضاعف اللّه سعادته متوجّه شدم. پس در نزد سحر شب سه شنبه اول رجب المبارك سنه ۶۴۱ حاضر شد.
محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد و خودش ابتدا ذكر كرد كه: در شب سه شنبه بيست و يكم جمادى الآخر كه سابقا مذكور شد در خواب دید كه گويا من در خانه هستم و رسولى در نزد تو آمده و مىگويد كه: او از نزد صاحب عليه السلام است.
محمّد بن سويد گفت: پس بعضى از جماعت گمان كردند كه آن رسول از جانب صاحب خانه است كه براى پيغامى به نزد تو آمده.
محمّد بن سويد گفت: من دانستم كه او از جانب صاحب الزمان عليه السلام است.
گفت: پس محمّد بن سويد دو دست خود را شست و تطهير نمود و برخاست و نزد رسول مولاى ما، مهدى عليه السلام رفت.
پس در نزد او مكتوبى را يافت كه از جانب مولاى ما، مهدى عليه السلام براى من بود و بر آن مكتوب سه مهر بود.
محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن مكتوب را از رسول مولاى خود، مهدى صلوات اللّه عليه با دو دست تسليم گرفتم و آن را تسليم تو نمودم. و مقصود او من بودم و برادر صالحم محمّد آوى حاضر بود. گفت : چه حكايت است؟
گفتم: او براى تو نقل مى كند.
سيّد على بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: پس ، متعجب شدم از اينكه محمّد بن سويد در همان شب در خواب ديد كه رسول آن جناب در نزد من بود و او را از اين امور خبرى نبود. الحمد للّه.
محدث نوری گويد: سيّد رضى الدين محمّد بن محمّد آوى مذكور كه سيّد على بن طاووس او را به برادرى اختيار فرمود نيز از كسانى است كه خدمت آن حضرت مشرف شده و نوعى از استخاره را از آن جناب روايت نموده است، چنانچه علاّمه و غيره نقل كردند. و آوى نسبت است به بلد آوه كه آن را آبه مى گويند. ميان او و ساوه پنج ميل است.
و در حكايت نگاه داشتن ابريق و منع سيّد از نماز شب، اشاره اى است به تصديق آنچه در اخبار معتبره رسيده كه عقوبت پاره اى از گناهان، محروم كردن از جمله عبادات است و در خصوص نماز شب كلينى و صدوق از جناب صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: هر آينه مرد دروغى مى گويد، پس به سبب آن، از نماز شب محروم مى شود. پس چون از نماز شب محروم شد ، به جهت آن، از روزى محروم مى شود.
و مراد از روزى، روزى حلال است . اگر مراد اسباب زندگانى جسمانى باشد از مأكول و مشروب و غير آن وگرنه مراد علوم و معارف و هدايات خاصه است كه قوام حيات روح به آن است.
و نيز هر دو بزرگوار روايت كرده اند كه مردى نزد اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : بدرستى كه از نماز شب محروم ماندم.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: تو مردى كه مقيد نموده تو را گناهان تو.
در “عدّة الداعى” رواىت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بدرستى كه گاه بنده، گناهى را مرتكب مى شود، پس به سبب آن، علمى را كه آموخته بود، فراموش مى كند.
و در كتاب “جعفريات” رواىت است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: گمان نمى كنم احدى از شما فراموش كنيد چيزى از امر دين خود را مگر به جهت گناهى كه آن را بجا آورده ايد.
و نيز در “عدّة الداعی” رواىت است كه خداوند، به داوود عليه السلام وحى كرد كه: من كمترين چيزى كه خواهم كرد به بنده اى كه عمل نمى كند به آنچه مى داند از هفتاد عقوبت باطنيه، اين كه برمى دارم از او حلاوت ذكر خود را.
در “معانى الاخبار” رواىت است از حضرت سجاد عليه السلام در خبرى طولانى در تقسيم گناهان و در آنجا فرموده: گناهانى كه روزى مقسوم را برگرداند، اظهار بى چيزى كردن و خواب ماندن و نماز عشا و صبح را از دست دادن و نعمت الهى را كوچك شمردن و از معبود خود شكايت داشتن است … .
آنچه سيّد از علم خود فهميد كه سبب شد از براى حرمان او از نماز شب كه از روزي هاى نفيسه جليله است داخل در اين رقم از گناهان است. چه در اخبار معتبره رسيده كه: سائل در درِ خانه، رسول پروردگار عالم است؛ بايد او را احترام و اكرام نمود. و براى سلوك با او آدابى در شرع رسيده كه چهل تای از آن را در كتاب كلمه طيّبه ضبط نمودم با آن همه مذمت و نهى و تهديد كه براى سايل و سؤال او رسيده.
پس از براى رسول خاص آن جناب كه حقيقتا فرستاده از جانب حضرت پروردگار است، البته اضعاف آن اكرام و اعزام بايد رعايت داشت و مقصر در آن مستحق محروم شدن از رسيدن نعمت نماز كه معراج مؤ من است و خصوص نماز شب كه اندازه ثواب آن از حد احصا بيرون است، خواهد شد.
محدث نوری گوید: و پوشيده نماند كه بنى طاووس در ميان علما جماعتى از افاضل آل طاووس بودند. شهورترین ايشان: سيّد جليل رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد صاحب مقامات معروف و كتب شايعه در ميان شيعه و آنچه در كتب ادعيه و زيارات و فضايل ابن طاووس گويند، مراد، اوست.
دوم: برادر و عالم نبيل احمد كه در فقه و رجال يگانه عصر بود و مراد از طاووس در كتب فقهيه و رجاليه اوست.
سوم: پسر او غياث الدين عبدالكريم بن احمد طاووس صاحب كتاب “فرحة الغرى” كه از اجله علما و يگانه روزگار در حفظ و جودت فهم بود.
چهارم: پسر سيّد عبدالكريم رضى الدين ابى القاسم، على بن عبدالكريم.
پنجم: سيّد رضى الدين ابى القاسم، على بن سيّد رضى الدين على بن طاووس، صاحب كتاب “زوايد الفوايد” كه در اسم و كنيت با پدر امجد خود شريك بود.
گاهى بر برادر او سيّد جلال الدين بن محمّد نيز ابن طاووس اطلاق كنند. پدر امجد او كتاب “كشف المحجّة” را براى او تصنيف نمود.
در حكايت ورود هلاكو خان به بغداد، مذكور است كه سيّد مجدالدين بن طاووس با سيّد سديدالدين والد علامه و جمعى ديگر از علما رفتند و براى حلّه امان گرفتند.
در “رياض العلماء” از تاريخ مولى فخرالدين تباكنى نقل كرده كه: سيّد مجدالدين، محمّد بن حسن بن طاووس حلى و سيّد سديدالدين يوسف بن مطهر، مكتوبى نزد هلاكو فرستادند و اطاعت و انقياد را اظهار كردند و گفتند كه : ما در اخبار على عليه السلام يافتيم كه تو بر اين بلاد قاهر خواهى شد. و آن خبر مروى از على عليه السلام را در خروج هلاكو و غلبه او بر بغداد ذكر كردند.
پس ايشان را اكرام كرد و حلّه را امان داد و فاضل مورّخ معاصر در “ناسخ التواريخ” در ذكر بنى طاووس گفته است: يكى از بنى طاووس در عراق سيّد مجدالدين است، صاحب كتاب “البشارة”.
و در آن ذكر اخبار و آثار وارده را مى نمايد و غلبه مغول را در آن بلاد و انقراض دولت بنى العباس را ذكر مى کند.
و لكن شيخ حسن بن سليمان حلى شاگرد شهيد اول در كتاب “منتخب البصاير” كتاب بشارت را به سيّد على بن طاووس نسبت داده. و اللّه اعلم
(محدث نوری؛ نجم الثّاقب؛ باب هفتم؛ حکایت ۱۱)
آخرین دیدگاهها