قطب راوندى مرسلا از ابن سوره روايت نموده که گفت: پدرم از مشايخ طايفه زيديه در کوفه بود و حکايت کرد که روزى به سوى قبر حسين عليه السلام روانه شدم که روز عرفه را آنجا باشم. پس مشرف شده در حابر شريف توقف نمودم تا آن که وقت عشا در رسيد. نماز عشا را بجا آورده خوابيدم و شروع نمودم به قرائت سوره حمد ناگاه جوانى را ديده که جبّه در بر دارد و قبل از من ابتدا به قرائت نمود و پيش از من فارغ گرديد و در نزد من بود تا آن که نماز صبح را ادا کرده هر دو از باب حاير بيرون آمديم و به شاطى فرات رسيديم.
آن جوان به من گفت: تو مي خواهى به کوفه بروى برو. پس من در طريق فرات روانه شدم و او به جانب بيابان روان شد. پدرم ابوسوره گفت: ديدم که مفارقت او بر من سخت شد. از عقب او روان شدم چون آن جوان اين بديد به من گفت: بيا! پس با او روانه شديم تا آن که به اصل حصين مسناه رسيديم. در آنجا خوابيديم وقتى که بيدار شديم خود را با آن جوان در ارض غرى بالاى خندق کوفه ديديم. پس آن جوان متوجه من شده گفت: گويا عيال دار هستى و امر معاش بر تو تنگ است به نزد ابوطاهر رازى برو و او به سوى تو خواهد بيرون آمد به حالتى که دسته ى او به خوان قربانى آلوده باشد. پس به او بگو جوانى به فلان صفت و فلان صفت مي گويد آن کيسه دينارهائى را که نزد پى تخت خود دفن کرده به اين مرد بده.
راوى گويد: که به سوى او رفتم و بیرون آمد با دسته ى رنگين شده به خون قربانى و فرمايش آن جوان را به او رسانيدم گفت: شنيدم و اطاعت نمودم و راوندى بعد از ذکر اين خبر گفته که: روايت کرد ابوذر احمد بن سوره و محمد بن الحسن بن عبد الله تميمى اين خبر را با اين زياده که آن مرد گفت که آن شب را راه رفتم تا آن که خود را مقابل مسجد سهله ديديم پس آن جوان گفت: منزل من در اين مکان مي باشد. تو به نزد ابن زرارى على بن يحيى برو و به او بگو آن مال که در فلان موضع گذاشته و صفت آن فلان است به تو بدهد.
– راوى گويد: چون اين شنيدم از آن جوان پرسيدم تو کيستى؟ گفت: من محمد بن الحسن مي باشم. او را نشناختم پس با يک ديگر قدرى راه رفتيم تا آن که وقت سحر به نواويس رسيديم ديدم آن جوان نشست و زمين را به دست خود قدرى پست نمود آبى ظاهر شده از آن وضوء کرد و سيزده رکعت نماز به جا آورد پس او را مفارقت نموده به خانه زرارى رفتم و در را کوبيدم گفت: تو کيستى؟ گفتم: من ابوسوره مي باشم شنيدم که با خود گفت که مرا با تو چه کارى است اى ابا سوره. پس چون بيرون آمده آن قصه را به جهت او نقل کردم چون آن بشنيد خندان گرديد و با من مصافحه نمود و روى من ببوسيد و دست مرا بر روى خود ماليد بعد از آن مرا با خود به درون خانه برد و کيسه را از نزد پى تخت بيرون آورد و به من تسليم نمود. ابوسوره چون اين بديد از مذهب زيديه اعراض نمود و شيعه خالص گرديد.
مؤلف گويد اين خبر علاوه بر اعجاز آن بزرگوار و اثبات وکالت وکيل مذکور مشتمل بر ذکر دو نفر باشد که آن بزرگوار را ديده اند يکى ابوسوره و ديگر آن وکيل زيرا که اگر او را نديده بود امام عليه السلام ذکر صفات خود را براى او نمي نمود.
(دارالسلام در احوال حضرت مهدی علیه السلام؛ محمود عراقی)
آخرین دیدگاهها