علاّمه مجلسى در بحار نقل كرده از كتاب “السلطان المفرج عن اهل الايمان” تأليف عامل كامل، سيّد على بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته: مذكور است كه در تاريخ صفر سنه ۷۵۹ براى من، المولى الامجد العالم الفاضل القدوة الكامل المحقق المدقق، مجمع الفضايل و مرجع الافاضل، افتخار العلماء العالمين، كمال الملّة و الدين عبدالرحمن (بن خ ) عمانى حكايت كرد. و به خط كريم خود در نزد من نوشت كه صورت آن اين است:
گفته بنده فقيرى به سوى رحمت خداى تعالى، عبد الرحمن بن ابراهيم قبايقى كه من در حلّه سيفيّه حمّاها اللّه تعالى مى شنيدم كه مولى الكبير المعظم جمال الدين بن الشيخ الاجل الاوحد الفقيه القارى نجم الدين جعفر بن زهدرى به آزار فلج مبتلا شده بود و قادر نبود كه از جا برخيزد.
پس جدّه پدرى او بعد از وفات پدر شيخ به انواع علاج ها معالجه نمود، هيچ گونه فايده نداد. طبيبان بغداد را آوردند و زمانى بسيار آنها نيز معالجه كردند، نفع نداد. پس به جدّه او گفتند: او را در تحت قبه شريفه حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه كه در حلّه است، بخوابان؛ شايد كه حق تعالى او را از اين بلا عافيت بخشد، بلكه حضرت صاحب الامر عليه السلام در آنجا مرور نمايد و به او نظر رأفتى فرمايد و به آن سبب از اين مرض رهايى يابد.
پس جدّه او، او را به آن مكان شريف برد و حضرت صاحب الامر عليه السلام او را برخيزاند و فلج را از او زايل نمود و بعد از شنيدن آن معجزه، ميان من و او رفاقتى شد تا به نحوى كه نزديك بود كه از يكديگر جدا نشويم و او خانه اى داشت كه در آنجا وجوه اهل حلّه و جوانان و اولاد بزرگان ايشان جمع مى شدند. پس از او، اين حكايت را پرسيدم.
گفت: مفلوج بودم و اطبا از معالجه آن عاجز شدند و براى من آنچه را به استفاضه شنيده بودم از قضيّه او حكايت كرد و اين كه حجّت صاحب الزمان عليه السلام به من فرمود در آن حال كه جدّه ام مرا در زير قبّه خوابانيده بود: برخيز!
عرض كردم: اى سيّد من! چند سال است كه قدرت برخاستن ندارم.
فرمود: برخيز به اذن خدا!
و مرا بر ايستادن اعانت فرمود. چون برخاستم اثر فلج در خود نديدم و مردم بر من هجوم آوردند و نزديك بود مرا بكشند و از براى تبرّك، رخت مرا پاره پاره كردند و از رختهاى خود مرا پوشانيدند و به خانه خود رفتم و اثر فلج در من نمانده بود و چون به خانه رفتم، رختهاى مردم را براى ايشان پس فرستادم و مى شنيدم كه مكرر اين حكايت را براى مردم نقل مى كرد.
(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۴۲)
آخرین دیدگاهها