مجلسی در بحارالانوار از سيّد على بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنى در كتاب “ربيع الالباب” نقل می کند كه او گفته است: حسن بن محمّد بن قاسم گفت: من با مردى از ناحيه كوفه رفيق شدم كه اسم آن ناحيه را عمّار مى گفتند و از قريه هاى كوفه بود. پس در راه، امر حضرت قائم آل محمّد عليهم السلام را ذكر كردي . آن مرد به من گفت: اى حسن! تو را به حديث عجيبى حديث كنم.
گفتم: بگو!
گفت: قافله اى از قبيله طى در كوفه به نزد ما آمدند كه آذوقه بخرند و در ميان ايشان مرد خوش صورتى بود كه او رئيس قوم بود. پس من به مردى گفتم: ترازو از خانه علوى بياور.
آن بدوى گفت: در اينجا نزد شما علوى هست؟
گفتم به او: سبحان اللّه! بسيارى از اهل كوفه، علويند.
بدوى گفت: علوى واللّه آن است كه ما او را در بيابان بعضى بلاد گذاشتيم.
گفتم: چگونه خبر آن علوى بود؟
گفت: به قدر سيصد سوار يا كمتر، براى غارت اموال بيرون رفتيم! که هر كسى را بيابيم، بكشيم. مالى بگير نياورديم تا سه روز گرسنه مانديم و از شدّت گرسنگى بعض از ما به بعض ديگر گفت: بياييم به اسبان ما قرعه بيندازيم و به اسب هر يك كه قرعه بيرون آيد، آن اسب را بكشيم و گوشت آن را بخوريم تا آنكه از گرسنگى هلاك نگرديم.
چون قرعه انداختيم، به نام اسب من بيرون آمد. پس ايشان را نسبت به اشتباه دادم، پس قرعه ديگر زديم، باز به اسم او شد. باز راضى نشدم تا سه مرتبه چنين كردند و در هر سه مرتبه به نام اسب من بيرون آمد.
آن اسب در نزد من هزار اشرفى قيمت داشت و پيش من بهتر از پسر من بود. پس به ايشان گفتم: اگر اراده كشتن اسب من داريد، مرا مهلت دهيد كه يك مرتبه ديگر آن را سوار شوم و قدرى بدوانم تا آرزوى سوارى او در دلم نماند. ايشان راضى شدند و من سوار شدم و دوانيدم تا آنكه به قدر يك فرسخ از ايشان دور شدم.
پس كنيزى را ديدم كه در حوالى تلى، هيزم برمى چيند. گفتم: اى كنيز! تو از كيستى؟ و اهل تو كيست؟
گفت: من از مردى علويم كه در اين وادى است.
آن گاه از نزد من گذشت. پس من دستمال خود را بر سر نيزه كردم و نيزه را به جانب رفيقان خود بلند كردم كه ايشان را اعلام نمايم كه بيايند. و چون آمدند، به ايشان گفتم: بشارت باد شما را كه به آبادى رسيديم. پس چون قدرى رفتيم، خيمه اى در وسط آن وادى ديديم. پس جوانى نيكو روى با روى خندان بيرون آمد كه نيكوترين مردم بود و گيسوانش تا سره آويخته بود و سلام كرد.
ما با او گفتيم: اى بزرگ عرب! ما تشنه ايم.
پس به كنيزك صدا كرد كه: آب بياور.
و كنيزك با دو قدح آب بيرون آمد. آن جوان يك قدح را از او گرفت و دست خود را در ميان آن گذاشت و به ما داد و آن قدح ديگر را نيز از او گرفت و چنين كرد و به ما داد و همه ما از آن دو قدح آشاميديم و سيراب شديم و چيزى از آب دو قدح كم نشد. چون سيراب شديم، گفتيم: اى بزرگ عرب! ما گرسنه ايم.
پس خود به خيمه برگشت و سفره اى بيرون آورد كه در آن خوردنى بود و دست خود را در آن زاد گذاشت و برداشت و فرمود: ده كس، ده كس، بر سر سفره بنشيند. پس همه ما واللّه از آن سفره خورديم و آن زاد هيچ تغيير نيافت و كم نشد.
پس بعد از خوردن گفتيم: فلان راه را به ما نشان دِه.
فرمود: اين راه شماست. و اشاره نمود به نشانى و چون از او دور شديم، بعضى از ما به بعض ديگر گفت: ما براى مال بيرون آمده ايم، اكنون كه مال بگير شما آمده است به كجا مى رويم؟
پس، بعضى از ما از اين امر، نهى مى كرد و بعضى امر مى كرد تا آنكه رأى همه متّفق شد كه به سوى او برگرديم.
پس چون ديد ما را كه به سوى او برگشتيم، كمر خود را بست و شمشير خود را حمايل كرد، نيزه خود را گرفت و بر اسب اشهبى سوار شد و در برابر ما آمد و فرمود: نفسهاى خبيثه شما، چه خيال فاسد كرده است كه مرا غارت كنيد!
گفتيم: همان خيال است كه گفتى. و سخن قبيحى به او رد كرديم. نعره اى بر ما زد كه همه از آن ترسيديم و از او گريختيم و دور شديم. خطّى در زمين كشيد و فرمود: قسم به حق جدّم، رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه احدى از شما از اين خط عبور نمى كند مگر آنكه گردن او را مى زنم.
و اللّه كه از ترس او برگشتيم و او علوى است از روى حق و مثل ديگران نيست.
(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۴۷)
آخرین دیدگاهها