شباهت حضرت مهدی به ذوالقرنین علیهما السلام
۱- ذوالقرنین پیغمبر نبود ولی مردم را به سوی خدا دعوت کرد و ایشان را به تقوا و خداترسی می خواند.
قائم علیه السلام نیز پیغمبر نیست زیرا بعد از پیغمبر ما حضرت محمّد صلی الله علیه و آله دیگر پیغمبری نخواهد بود و نبوّت به آن حضرت پایان یافته است. ولی حضرت قائم علیه السلام نیز مردم به سوی خدا و تقوا و پرهیزگاری دعوت می کند.
۲- ذوالقرنین بر مردم حجّت بود.
قائم علیه اسلام نیز بر همه ی اهل جهان حجّت است.
۳- خداوند ذوالقرنین را به آسمان بالا برد و برای او از زمین پرده برداری شد و همه جای زمین از کوهساران و دشت ها و درّه ها را دید و از مشرق تا مغرب همه را مشاهده کرد و خداوند به او از هر چیزی علمی عنایت فرمود که با آن حق را از باطل بشناسد … سپس به زمین فرستاده شد و به او وحی شد که در دو ناحیه غرب و شرق زمین سیر کند. (بحارالانوار ۱۲: ۱۹۸)
قائم علیه السلام را هم روح القدس او را بر بال خود گرفت و به آسمان ها برد. در حدیثی از بانو حکیمه در زمان ولادت حضرت قائم نقل شده است که:
پس امام حسن عسکری علیه السلام فرزندش را گرفت در حالی که کبوترها بالای سرش پرواز می کردند. پس آن حضرت به یکی از کبوترها بانگ زد که: او را بردار و حفظ کن و هر چهل روز به ما برگردان. پس آن کبوتر او را برگرفت و به سوی آسمان پرواز کرد. بقیّه کبوترها نیز پیروی کردند. آنگاه شنیدم که حضرت ابا محمّد (امام عسکری) می فرمود: تو را به کسی می سپارم که مادر موسی فرزندش را بدو سپرد. نرجس گریه کرد. آن حضرت به او فرمود: آرام باش که شیر خوردن او جز از سینه ی تو بر او حرام است و بزودی به تو باز می گردد چنان که موسی به مادرش بازگردانده شد … حکیمه گوید: عرض کردم: این پرنده چیست؟ فرمود: این روح القدس است که به امامان موکّل می باشد. او آن ها را تسدید و توفیق می دهد و به دانش تربیت می کند … . (کمال الدین ۲ : ۴۲۸)
۳- ذوالقرنین از قوم خود غائب شد و غیبتی طولانی داشت.
قائم علیه السلام نیز غیبتش طولانی است و در حدیث احمد بن اسحاق از امام عسکری علیه السلام آمده است که احمد بدان حضرت عرض کرد: چه سنّتی از خضر و ذوالقرنین در او جاری است؟ (امام عسکری) فرمود: طول غیبت ای احمد! … .
۴- ذوالقرنین بنابر آنچه در قرآن کریم آمده است به خاور و باختر زمین رسید.
قائم علیه السلام نیز همین گونه است جابر بن عبد الله انصاری گوید: شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود: ذوالقرنین بنده صالحی بود که خداوند او را بر بندگان حجّت قرار داده بود. پس ق.م خود را به سوی خدا و تقوی فراخواند؛ آ ها بر شاخ او زدند پس از نظرشان مدّتی غائب شد تا این که در باره اش گفتند هلاک شد یا در کدام بیابان رفت؟ سپس ظاهر شد و به سوی قوم خود بازگشت ولی آن ها بر شاخ دیگرش زدند و در میان شما نیز کسی هست که بر سنّت و روش اوست و به درستی که خداوند عزّ و جل ذوالقرنین را در زمین تمکین داد و برای او از هر چیزی سببی عنایت فرمود تا به شرق و غرب زمین رسید. خداوند تبارک و تعالی سنّت او را در قائم از فرزندان من نیز جاری خواهد ساخت تا به شرق و غرب زمین دست یابد تا جایی که هیچ آبگاه و جایگاهی از آن – هموار و ناهموار، کوه و دشت – باقی نماند مگر این که زیر پای او قرار دهد و خداوند عز| و جل گنجینه های زمین و معادن آن را برایش آشکار می سازد و او را به وسیله رعب و ترس یاری می کند و زمین را به او از عدل و داد پر می کند همچنان که از ستم و بیداد پر شده باشد. (کمال الدین ۲: ۳۹۴)
۵- ذوالقرنین ما بین مشرق و مغرب را گرفت و در تصرّف خود درآورد.
قائم نیز مشرق و مغرب زمین را به تصرّف خود می آورد.
۶- ذوالقرنین پیغمبر نبود ولی بدو وحی شد؛ چنان که در حدیث فوق بدان اشاره شد.
قائم علیه السلام نیز پیغمبر نیست ولی بدو در کارهایی که باید انجام دهد وحی می شود.
حضرت باقر علیه السلام فرمود: يَمْلِكُ الْقَائِمُ ثَلَاثَمِائَةِ سَنَةٍ وَ يَزْدَادُ تِسْعاً كَمَا لَبِثَ أَهْلُ الْكَهْفِ فِي كَهْفِهِمْ يَمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا وَ قِسْطاً كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً فَيَفْتَحُ اللَّهُ لَهُ شَرْقَ الْأَرْضِ وَ غَرْبَهَا وَ يَقْتُلُ النَّاسَ حَتَّى لَا يَبْقَى إِلَّا دِينُ مُحَمَّدٍ وَ يَسِيرُ بِسِيرَةِ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ وَ يَدْعُو الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ فَيُجِيبَانِهِ وَ تُطْوَى لَهُ الْأَرْضُ وَ يُوحَى إِلَيْهِ فَيَعْمَلُ بِالْوَحْيِ بِأَمْرِ اللَّهِ. (بحار الأنوار ۵۲ : ۳۹۰)
۷- ذوالقرنین بر ابر سوار شد.
قائم علیه السلام نیز بر ابر سوار می شود. حضرت باقر علیه السلام فرمود: ذوالقرنین میان دو ابر مخیّر شد ولی او ابر رام را بر گزید و ابر سخت برای صاحب شما ذخیره گردید. راوی گوید: عرض کردم: سخت کدام است؟ فرمود: هر آن ابری که در آن رعد و صاعقه یا برق باشد. صاحب شما بر آن سوار می شود. باری او بر ابر سوار می شود و به سبب ها می رسد سبب های آسمان های هفتگانه و زمین های هفتگانه پنج تا آباد و دو تا خراب (است). (شیخ مفید، الاختصاص : ۱۹۴ و بحارالانوار ۱۲: ۱۸۲)
و حضرت صادق علیه السلام فرمود: خداوند به ذوالقرنین اختیار داد که از دو ابر رام و سخت یکی را انتخاب کند. او رام را انتخاب کرد و آن ابری است که برق و رعدی در آن نیست و اگر سخت را اختیار می کرد برایش میسّر نمی شد زیرا که خداوند آن را برای قائم علیه السلام ذخیره فرموده است. (بصائر الدرجات : ۴۰۸)
سرگذشت:
ذوالقرنین یکی از شخصیتهای قرآن و کتاب مقدّس است. بر اساس قرآن، ذوالقرنین، سه لشکرکشی مهم داشت: نخست به باختر، سپس به خاور، و سرانجام منطقهای که در آن یک تنگه کوهستانی وجود داشت. او انسان یکتا پرست و مهربانی بود و از طریق دادگری منحرف نمی شد و به همین جهت مشمول لطف خدا بود. او یار نیکوکاران و دشمن ستمگران و ظالمان بود و به مال و ثروت دنیا علاقه ای نداشت، او هم به خدا ایمان داشت و هم به روز رستاخیز، وی سازنده سدّی بود، که در آن به جای آخر و سنگ از آهن و مس استفاده شده است و هدف او از ساختن این سد کمک به گروهی مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم یاجوج و ماجوج بوده است.
میان مورخین درباره اینکه ذوالقرنین پیامبر بوده یا پادشاهی عادل، یا مرد صالحی که بر زمین حکمرانی داشته است، اختلاف نظر وجود دارد. همچنین در اینکه وی کدام شخصیت تاریخی است، آیا همان کورش کبیر است یا فرد دیگری، نیز بحثهایی مطرح است.
علامه طباطبایی در تفسیر المیزان در این باره گوید:
قرآن كريم متعرّض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده است. البتّه اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. درخصوص ذوالقرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده ، سفر اوّل وی به مغرب بود و تا آنجا رفت كه به محل فرورفتن خورشيد رسيد و ديد كه آفتاب در «عين حمئة» و يا «حامية» فرومى رود، ودر آن محل به قومى برخورده است. و سفر دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آنجا كه به محلّ طلوع خورشيد رسيده، و در آنجا به قومی برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده است.
و سفر سومش تا به موضع “بين السدين” بوده است، و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمی فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفت و وعده داد سدّى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را می كنند، باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرد و تنها از ايشان نيروى انسانی خواست. آن گاه از همه ی خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نموده است .
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، چند خصوصيت مهم در داستان استفاده مى شود:
اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اين كه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اشذوالقرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله «يسئلونك عن ذى القرنين» و «قلنا يا ذا القرنين» و «قالوا يا ذى القرنين» به خوبى استفاده می شود، از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا صلی اللّه عليه و آله قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبان ها بوده ، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند.
خصوصيت دوم اين كه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متديّن به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است: «هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا» و نيز گفته است: «اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يردّ الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و امّا من آمن و عمل صالحا… » گذشته از اين كه آيه «قلنا يا ذا القرنين امّا ان تعذب و امّا ان تتخذ فيهم حسنا» كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى يا الهام يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شده است.
خصوصيت سوم اين كه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. امّا خير دنيا، برای اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود؛ بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. امّا آخرت، براى اين كه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه «انّا مكّنا له فی الارض و آتيناه من كل شىء سببا» استفاده مى شود.
جهت چهارم اين كه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اين كه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است كه ميان دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد درآورده است و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته، و قطعا در تنگنائی بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است.
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبارخود پادشاهى را كه نامش ذو القرنين و يا شبيه به آن باشد نام نبرده اند.
و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد، نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى «تبّع» داشته را به نام ذوالقرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سدّ ياجوج و ماجوج را بنا نمود.
و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده است. از آن جمله در باب دهم از سفر تكوين تورات: «اينان فرزندان دودمان نوحاند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس.»
و در كتاب حزقيال باب سى و هشتم آمده : «خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت: اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هایى در دوفك تو مى كنم، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، وجومر و همه لشگرش وخانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند.»
می گويد: «به همين جهت اى پسر آدم بايد ادّعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى.»
و در باب سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: «و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ،و به كوه هاى اسرائيل مى آورم ، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت می زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشي هاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن می فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب …»
و در خواب يوحنا در باب بیستم مى گويد: «فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با اوست كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و در جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امت هاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البتّه بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد.» آن گاه مى گويد: «پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امّت ها را كه در چهار گوشه زمين اند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند درحالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو باشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الآبدين.»
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه «ماجوج» و يا «جوج و ماجوج» امّتى و يا امّتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آبادي هاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.
لذا باید ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امّت هاى مفسد در زمين سد كرده است، و بايد سدّى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتّفاق دارد بر اين كه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاى شمال چين باشد موطن و محل زندگى امّتى بسيار بزرگ و وحشى بوده است؛ امتى كه مدام روبه زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله می بردند، و چه بسا در همان جا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوایفى بودند كه در همان سرزمين هایى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهایى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب “فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق” ابن مسكويه و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا گفته شد كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال وجنوب باشد.
ذوالقرنين كيست و سدش كجاست؟
مورّخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:
الف – به بعضى از مورخين گفته اند: سدّ مذكور در قرآن همان ديوار چين است. آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام “شين هوانك تى” آن را بنا نهاده ، تا جلو هجوم هاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است، كه همه با سنگ چيده شده ، و در سال ۲۶۴ قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده است.
وليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخّصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و ديوار چين تطبيق نمى كند، چون در باره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همين طور، هر دو می گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى بهه كارى نرفته است.
ب – بعضى ديگرى از مورخين گفته اند: سد مذكور ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند.
و چه بسا به خود آشور و پايتختش “نينوا” هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گيرى مى زدند. به ناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدّى ساخت كه گويا مراد از آن سد “باب الابواب” باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است وليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟
ج – صاحب روح المعانى نوشته است: بعضي ها گفته اند او (يعنى ذوالقرنين) اسمش “فريدون بن اثفيان بن جمشيد” پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهى عادل و مطيع خدا بوده است. و در كتاب “صور الاقاليم” اثر ابى زيد بلخى آمده كه او مؤيّد به وحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرّف در آورد و ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتى را به “ايرج” داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش “سلم” داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش “تور بخشيد”، و براى هر يك قانونى وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سه گانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چون اصلش “سى ايسا” يعنى سه قانون بوده است.
و وجه تسميه اش به ذوالقرنين “صاحب دوقرن” اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايّام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در “روضة الصفا” آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد. اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د – بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبان ها مشهور است ،و سدّ اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبان ها هست . و بر اين معنا رواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در “قرب الاسناد” از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله، و روايت وهب بن منبه كه هر دو “در الدر المنثور” نقل شده است.
و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بن جبل – به نقل مجمع البيان – و قتاده – به نقل الدر المنثورنيز همين قول را اختيار كرده اند.
و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف می كند او را اسكندر ذوالقرنين مى نامد. فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.
خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته است، و اين در حقيقت همان منطقه معموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس.
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيد و بر همه آن سرزمين ها مسلط شد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت. آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنى اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قربانى كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقي ها و قطبي ها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولی گرديد، و قصد هند و چين نمود و با امّت هاى خيلى دور جنگید، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت، سپس به عراق بازگشت در شهر “زور” و يا “روميه مدائن” از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش دوازده سال بود. لذا می گویند وقتی در قرآن ثابت شده كه ذوالقرنين بيشتر آبادي هاى زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانه هاى داشته باشد اسكندر بوده است، ديگر جاى شك باقى نمى ماند كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است .
اين قول چند اشکالی دارد:
اولا – این گفته که پادشاهى كه بيشتر آباديهاى زمين را مالك شده تنها اسكندر مقدونى است، چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست، زيرا تاريخ سلاطين ديگرى را سراغ مى دهد كه ملكش اگر از ملك مقدونى بيشتر نبوده كمتر هم نبوده است.
ثانيا – اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند، بلكه آنها را انكار مى كند. مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد: «ذوالقرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى بت پرست و از صابئى ها بوده است، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى، خود شاهد آن است.
و نيز قرآن كريم فرموده است: ذوالقرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى كرده است» ولی تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است.
ثالثا – در هيچ يك از تواريخ نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد. در كتاب “البداية و النهايه: در باره ذوالقرنين گفته است: اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذوالقرنين است، و پدرش اوّلين قيصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است. و اما ذوالقرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است . آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد: او مقدونى يونانی مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته است، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذوالقرنين به مدّت بس طولانى متاخر بوده.
و دومى نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده، و همان كسى بوده كه دارا پسر دارا را كشته و ملوك فارس را ذليل و سرزمينشان را لگدكوب نموده است.
در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته، وذو القرنين و مقدونى يكى بوده، و همان كه قرآن نام مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است، و از همين راه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندر اوّل، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است، كه به طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده امّا دومى مردى مشرك و وزيرش مردى فيلسوف بوده، و ميان عصر آن ها نزديك دوهزار سال فاصله بوده است، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيه اند، و نه با هم برابرند.
در اين كلام به كلام فخر رازى كنايه مى زند و اگر کسی در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او جایی كه سرگذشت ذوالقرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد خطائى هم كه او مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست، براى اين كه در تاريخ اثرى از پادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده، و سيصد سال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت كرده، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اين كه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن.
ه- جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در :تاريخ عرب قبل از اسلام” و ابن هشام در كتاب “سيره” و “تیجان” و ابوريحان بيرونى در “آثار الباقيه” و نشوان بن سعيد در كتاب “شمس العلوم” و… گفته اند كه ذوالقرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مى كرده است. آنگاه در نام او اختلاف كرده اند، يكى گفته: مصعب بن عبد الله بوده، و يكى گفته صعب بن ذى المرائد اوّل تبابعه اش دانسته، و اين همان كسى بوده كه در محلّى به نام “بئر سبع” به نفع ابراهيم عليه السلام حكم كرد. ديگری گفته است: تبع الاقرن و نامش حسان بوده است. اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن، ملقب به ملك كرب دوم بوده، و او فرزند ملك تبع اول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش شمر يرعش بوده است.
البته در برخى از اشعار حميري ها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذو القرنين به عنوان يكى از مفاخرب رده شده. از آن جمله در كتاب “البداية و النهاية” نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است:
و الصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا – بالجنوفى جدث اشم مقيما
و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابی الحاضر براى ابن عباس اين اشعار را انشاد كرد:
قد كان ذوالقرنين جدى مسلما – ملكا تدين له الملوك و تحشد
مقريزى در كتاب “الخطط” می گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذوالقرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده: «و يسالونك عن ذى القرنين … » مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلى اش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش، فرزند همال ذى سدد بن عاد ذى منح بن عار ملطاط بن ***ك، بن وائل بن حمير بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود بن عابر بن شالح بن أرفخشد بن سام بن نوح بوده است. و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميده شده اند. و ذوالقرنين تبعى بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كه خيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده، براى اين كه كلمه “ذو” عربى است و ذوالقرنين از لقب هاى عرب براى پادشاهان يمن است، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى.
ابوجعفر طبرى گفته: خضر در ايّام فريدون پسر ضحاك بوده البتّه اين نظريه عموم علماى اهل كتاب است، ولى بعضى گفته اند در ايّام موسى بن عمران، و بعضى ديگر گفته اند در مقدمه لشکر ذوالقرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل عليه السلام بوده قرار داشته است. و اين خضر در سفرهايش با ذوالقرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذوالقرنين اطلاع نداده . از همراهان ذوالقرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماى اهل كتاب همين الا ن نيز زنده است.
ولى ديگران گفته اند: ذوالقرنينى كه در عهد ابراهيم عليه السلام بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشکر او بوده است.
ابومحمد عبد الملك بن هشام در كتاب “تيجان” كه در معرفت ملوك زمان نوشته است بعد از ذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است: وى تبعى بوده داراى تاج. در آغاز سلطنت ستمگرى كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همان طور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سدّ ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت. و امّا اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خوانده اند، از ابن عباس پرسيدند ذوالقرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده؟ گفت : از حمير بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأس زمين رسيد و سدى بر ياجوج و ماجوج ساخت.
بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده؟ گفت : اومردى حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته به درياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنانهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذوالقرنين كه بوده؟ گفت: قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعببن ذى مرائد بوده ، و امّا اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل عليه السلام بوده . و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند.
و همدانى در كتاب “انساب” گفته: كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عمي كرب بوده است. هيثم گفته: عمي كرب فرزند سبا برادر حمير وكهلان بود. عمي كرب صاحب دو فرزند به نام ابومالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عمي كرب بن سبا سلطنت يافت. و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد وعمرو هم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت. و اين ابا الصعب همان ذو القرنين اوّل است ،و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشير در باره او می گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا – كراما فذوالقرنين منا و حاتم
همدانى سپس مى گويد: علماى همدان می گويند: ذوالقرنين اسمش صعب بن مالك بن حارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك، و در باره ذوالقرنين گفته هاى زيادى هست.
و اين كلامى است جامع، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذوالقرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهانی چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذوالقرنين اول ، و ذوالقرنين هاى ديگر.
و ثانيا ذوالقرنين اوّل آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل عليه السلام و يا بعد از او بوده – و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم عليه السلام و در زمان داوود و سليمان ساخته شد – پس به هر حال ذوالقرنين هم قبل از اسكندر بوده. علاوه بر اين كه تاريخ حمير تاريخى مبهم است. بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دوجهت باقى مى ماند.
۱- اين ذوالقرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است.
۲- آن امّت مفسد در زمين كه سدّ براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتى بوده اند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن و يا پيرامون يمن ، از قبيل سد مارب است يا نه؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است، نه براى جلوگيرى از كسى. علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته است، درحالى كه قرآن سد ذوالقرنين را اين چنين معرفى نموده است. و آيا در يمن و حوالى آن امّتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اين كه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و … كسی نبوده ، و آنها نيز همه ملّتهايى متمدن بوده اند؟
يكى از بزرگان و محققين معاصر اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند: ذوالقرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست، بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه “ذى” لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: “ذى همدان” ، و يا “ذى غمدان”، و يا “ذى المنار”، و “ذى الاذغار” و “ذى يزن” و امثال آن.
و اين ذوالقرنين مردى مسلمان، موحد، عادل، نيكوسيرت، قوى، و داراى هيبت و شوكت بوده ،و با لشکرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولی شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرو مى رود. سپس از آنجا رو به مشرق نهاده و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده. مردى بوده بسيار حريص و خبره در بنّائى و عمارت. و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان، و ديوار چين برخورده، و در آنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشته ، تا به مدار السرطان رسيده ، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاده كه وى به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وى درخواست كرده اند كه برايشان سدى بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوج در بلادشان ايمن شوند، چون يمني ها – و مخصوصا ذوالقرنين – معروف به تخصص در ساختن سد بوده اند، لذا ذوالقرنين براى آنان سدى بنا نهاده است .
حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين و مغول است ، ناگزير بايد بگویيم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده ، و وى آنرا ساخته است ، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چون اصل آن را بعضى از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده اند كه ديگر اشكالى باقى نمى ماند. و به طورى كه مى گويند از جمله بناهايى كه ذوالقرنين كه نام اصلي اش “شمر يرعش” بود ساخته شهر سمرقند بوده است.
اين احتمال كه وى پادشاهى عربى زبان بوده تاييد شده به اينكه مى بينيم اعراب از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله از وى پرسش نموده و قرآن كريم، داستانش را براى تذكر و عبرت گيرى آورده است، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همه ملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مى ورزيدند سرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاى دورى بوده اند كه اعراب خيلى به شنيدن تاريخشان و عبرت گيرى از سرگذشت شان علاقمند نبودند، به همين جهت مى بينيم كه در سراسر قرآن اسمى از آن ملوك به ميان نيامده است. اين خلاصه كلام عبدالکریم شهرستانى بود.
اشكالى كه به گفته وى باقی مى ماند اين است كه ديوار چين نمى تواند سد ذوالقرنين باشد، براى اينكه ذوالقرنين به اعتراف خود او قرنها قبل از اسكندر بوده، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده ، و امّا سدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است .
صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه اى بيانى آورده كه خلاصه اش اين است: با كمك سنگ نوشته ها و آثار باستانى که از خرابه هاى يمن به دست آمده در اين سرزمین سه دولت حكومت كرده است:
الف – دولت معين بود كه پايتختش “قرناء” بوده، و علماء تخمين زده اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز ودر قرن هفتم و يا هشتم قبل از ميلاد خاتمه يافته است، واز ملوك اين دولت به شانزده پادشاه مثل “اب يدع” و “أ ب يدع ينيع” دست يافته اند.
دولت سبا كه از قحطانيان بوده اوّل اذواء بوده وسپس اقيال. واز همه برجسته تر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقى صنعا است، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است. اين سلسله از سال ۸۵۰ ق م تا سال ۱۱۵ ق م در آن نواحى سلطنت داشته اند، و از ملوك معروف آنان بيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب “مكرب” داشته اند مانند مكرب “يثعمر” و مكرب “ذمرعلى” و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته اند مانند ملك “ذرح” و ملك “يريم ايمن”
ج – سلسله حميري ها كه دو طبقه بوده اند اول ملوك سبا و ريدان كه از سال ۱۱۵ ق م تا سال ۲۷۵ ب م سلطنت كرده اند. اينها تنها ملوك بوده اند. طبقه دوم ملوك سبا و ريدان وحضرموت وغير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده اند، و بيشترشان تبع بوده اند اوّل آنان “شمر يرعش” و دوم “ذوالقرنين” و سوم “عمرو”شوهر بلقيس بود كه آخرشان منتهى به “ذى جدن” مى شود وآغاز سلطنت اين سلسله از سال ۲۷۵ م شروع شده در سال ۵۲۵ خاتمه يافته است.
آن گاه صاحب جواهر می گويد: پيشوند “ذى” در لقب ملوك يمن اضافه شده، وهيچ ملوك ديگرى از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همين دليل است كه مى گوئيم ذوالقرنين از ملوك يمن بوده، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگرى نيز در يمن ملقب به ذوالقرنين بوده اند، وليكن آيا اين همان ذو القرنين مذكور در قرآن باشد يا نه قابل بحث است.
اعتقاد ما اين است كه: نه ، براى اين كه ملوك يه من قريب العهد با ما بوده اند و از آنها چنين خاطرات ى نقل نشده مگر در رواياتى كه نقال هاى قهوه خانه با آنها سر و كار دارند، مثل اين كه “شمر يرعش” به بلاد عراق و فارس وخراسان و صغد سفر كرده و شهرى به نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش “شمركند” بوده و اسعد ابوكرب در آذربايجان جنگ كرده ، و حسان پسرش را به صغد فرستاده وي عفر پسر ديگرش را به روم و برادر زاده اش را به فارس روانه ساخته ، واينكه بعد از جنگ او با چين از حميري ها عده اى در چين باقى ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند.
ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده اند، وآن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافيائى وتاريخى رد نموده اند.
پس مى توان گفت كه ذوالقرنين از امّت عرب بوده و ليكن در تاريخى قبل از تاريخ معروف مى زيسته است. اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر.
سخن بعضى در اثبات اينكه ذوالقرنين، كورش، پادشاه هخامنشى ايران ،و ياءجوج و ماءجوج، اقدام مغول بوده اند و بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان كورش يكى از ملوك هخامنشى در فارس است كه در سالهاى ۵۳۹ – ۵۶۰ ق م مى زيسته وهمو بوده كه امپراطورى ايرانى را تاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، ودر بناى هيكل كمك ها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديده آن گاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيشرفت .
اين قول را يكى از علماى نزديك به عصر ما ذكر كرده و يكى از محققين هند در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است. اجمال مطلب اين كه: آنچه قرآن از وصف ذوالقرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مى شود، زيرا اگر ذوالقرنين مذكور در قرآن مردى مؤ من به خدا و به دين توحيد بوده كورش نيز بوده، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت پرور و داراى سيره رفق و رأ فت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به اواز هر چيزى سببى داده به اين نيز داده، واگر ميان دين وعقل وفضائل اخلاقى وعده وعده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كرده براى اين نيز جمع كرده بود.
وهمان طور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفرى به سوى مغرب كرده حتى بر ليديا و پيرامون آن نيز مستولى شده و بار ديگر به سوى مشرق سفر كرده تا به مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگى مى كردند. ونيزهمين كورش سدى بنا كرده كه به طورى كه شواهد نشان مى دهد سد بنا شده در تنگه داريالميان كوه هاى قفقاز و نزديكي هاى شهر تفليس است. اين اجمال آن چيزى است كه مولانا ابوالكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر شما خواننده مى گذرد.
اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا (باب ۱) و كتاب دانيال (باب ۶) و كتاب اشعياء (باب های ۴۴ و ۴۵) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را “راعى رب” (رعيت دار خدا) ناميده و در باب چهل و پنج چنين گفته است: «پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مى گويد: آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او دربهاى دولنگه اى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيش ات رفته پشته ها را هموار مى سازم، و درب هاى برنجى را شكسته، وبندهاى آهنين را پاره پاره مى نمايم ، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تا بدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمى شناسى»
و اگر هم از وحی بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را (اگر كورش يكى از دو مذهب را داشته) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤ يد به تاييد او و راعى رب نمى خواند.
علاوه بر اينكه نقوش ونوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از اونوشته شده – گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود.
و امّا فضائل نفسانى او: گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته ان دمراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك “ماد” و “ليديا” و “بابل” و “مصر” وياغيان بدوى در اطراف “بكتريا” كه همان بلخ باشد وغير ايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده ، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت وعفو مى نموده و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده ومفسدين و خائنين آنان را سياست مى نموده.
كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته، ونفائس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوك بابل نگهدارى مى شد به ايشان برگردانيده، وهمين خود مؤ يد ديگرى است براى اين احتمال كه كورش همان ذوالقرنين باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهد پرسش كنندگان از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله از داستان ذوالقرنين يهود بوده اند.
علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند “هردوت” و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت ، او را ستوده اند، و او را به بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند.
و امّا اينكه چرا كورش را ذوالقرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سؤال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذوالقرنين بوده ، و وجه تسميه اشاين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر اودر آمده يكى ازآن دو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده ، و اين با گفتار قدماى مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخ بوده درست تطبيق مى كند.
در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورش نقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است .
در آن كتاب چنين آمده: در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه، براى من كه دانيال هستم بعد از آن رؤ يا كه بار اول ديدم رؤيايى دست داد كه گويا من در شوشن هستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من در كنار نهر “اولاى” هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است امّا يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى از دست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود.
در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است، واين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده، خود را به قوچ رسانيد با او درآويخت و اورا زد وهر دو شاخش را شكست، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند، بى اختيار در برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد، وآن حيوان نمی توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد.
آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس وماد منطبق شد ونر بز كه داراى يك شاخ بود با اسكندر مقدونى منطبق شد.
و امّا سير كورش به طرف مغرب و مشرق: امّا سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع “ليديا” كرد كه با لشکرش به طرف كورش می آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشکر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسيرنمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفونموده اكرام و احسانشان كرد با اين كه حق داشتكه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. وانطباق اين داستان با آيه شريفه «حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة» – كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد – «و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين امّا ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا» از اين رواست كه گفتيم حمله “ليديا” تنها از باب فساد و ظلم بوده است.
آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق، يعنى اطراف “بكتريا” عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه «حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا» روشن است .
واما سد سازى كورش: بايد دانست سد موجو ددر تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوه هایى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه “داريال” مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از “داريول” باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد “دميرقاپو” يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و “ولادى كيوكز” واقع شده سدى است كه در تنگه اى واقع در ميان دو كوه خيلى بلن دساخته شده وجهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد تنها دهانه اى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال وجنوب آسيا شده است.
و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمين ها را غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دست چپاول و قتل و برده گيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند، واين زمان تقريبا همان زمان كورش است. مورخان قديم – نظير هردوت يونانى – سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنه اى كه در آن نواحى شعله ور شده بود آورده اند. وعلى الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است وتنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است، وانطباق آيه «فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما أتونى زبر الحديد…» بر اين سد روشن است.
و از جمله شواهدى كه اين مدّعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آن را نهر سايروس مى گويند، و كلمه سايروس در اصطلاح غربي ها نام كورش است ، و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام “كر” و داستان اين سد را “يوسف”، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرادر روزگار اوهنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود، چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى مي زيسته و به طورى كه گفته اند در قرن اول ميلادى بوده است.
علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذوالقرنينى است كه در قرآن آمده ، براى اين كه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته است.
و امّا ياجوج و ماجوج: بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبان ها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده اند، چون اين دو كلمه به زبان چينى “منگوك” و يا “منچوك” است، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است، و در ترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دوكلمه كرده اند “گوك” و “ماگوك” مى شود، و شباهت تامى كه ما بين “ماگوك” و “منگوك” هست حكم مى كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنان كه “منغول” و “مغول” نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كه نمى توان شمرد.
پس ياجوج وماجوج مغول هستند ومغول امّتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امّت بزرگى بودند كه مدّتى به طرف چين حمله ور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر يعنى بعد از آن كه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آنها را “سيت” مى گفتند. و از اين نژاد گروهى به روم حمله ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امّت مفسد از سكنه اقصاى شمال بودند.
اين بود خلاصه اى از كلام ابوالكلام ، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست ، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشن تر و قابل قبول تر است .
ز – از جمله حرفهائى كه در باره ذوالقرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيده ام كه مى گفت:
«ذوالقرنين از انسان هاى ادوار قبلى انسان بوده» واين حرف خيلى غريب است، وشايد خواسته است پارهاى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذوالقرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن.
و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ماست هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند.
بحث مفسرين و مورخين پيرامون قوم ياءجوج و ماءجوج وحوادث مربوط به آنها:
۴ – مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقّت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امّتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصف اوّل از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، زيرا همين امّت در آن زمان خروج نموده در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس وغارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد.
مغول ها اوّل سرزمين چين را در نورديده آن گاه به تركستان و ايران وعراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابو دمى ساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى وغيره بود، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفس كش را باقى نگذاشتند و از ساختمان هايش اثرى نماند حتى سنگى روى سنگ باقى نماند.
بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل “بولونيا” و بلاد “مجر” را نابود كردند و به روم حمله ور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است.
مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند. در حقيقت به خاطر اين كه مساله سد يك مساله پيچيده اى بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند، زيرا ظاهر آيه «فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض …» به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين است كه اين امت مفسد و خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سد پاى برجاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزي هاى خود را از سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك وا ين قسمت از آبادى را زيرورو مى كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد.
لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند، اگر همان تاتار ومغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زيروروكنند؟ و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امّت هاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند پس اين سد در كجا بوده، و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امّتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجاست؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده ، و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربط امّتى با امت ديگر جلوگيرى كند؟ وبا اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هرصفتى كه فرض شود رابطه اش با امّت هاى ديگر قطع شود؟ ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه “دكاء” از “دك” به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته: «جبل دك» يعنى كوهى كه ذليل شود. وآن وقت مراد از “دك” كردن سد اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت وانتقال زمينى و دريايى وهوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود.
پس در حقيقت معناى اين وعده الاهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امّت هاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلوی انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند.
مؤيّد اين معنا سياق آيه: «حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج وهم من كل حدب ينسلون» است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمی برد.
البته كلمه “دك” يك معناى ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته: “دككت الركى” اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم . و باز معناى ديگرى دارد، وآن اين است كه كوه به صورت تلهاى خاك درآيد، كه باز در صحاح گفته: “تدكدكت الجبال” يعنى كوه ها تل هائى ازخاك شدند، و مفرد آن “دكاء” مى آيد. بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذوالقرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد، ويا سيل هاى مهيب آبرفت هائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوى بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، وليكن با همه اين احوال وجه قبلى موجه تر است – و خدا بهتر مى داند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را ذوالقرنین امت اسلام معرفی نمود چرا که ضربتی در جنگ احزاب به فرق مبارکش مینشست و ضربت دیگر را ابن ملجم نیز بر سر امام علی میزد.
کلید واژه ها : مهدی موعود، صاحب الزمان، ذوالقرنین، کورش کبیر، اسکندر مقدونی
هفت ویژگی میان ذوالقرنین و مهدی موعود مشترک است که یکی از آن ها گشودن عادلانه همه ی گیتی است و با ملّت ها و حاکمانش به عدالت و رآفت رفتار خواهد کرد.
توجه کنید به آیه عذاب و پاداش ذالقرنین ایشان از جانب خداوند قدرت عذاب کردن و پاداش دادن را دارند که این غیرعادی مینماید و نظیر این اتفاق در هیچ برهه ای از تاریخ نیست
چون به محض رسیدن به قوم غروب دستور بر عذاب و پاداش میدهد چنان که در تاریخ میدانیم حضرت نوح ۹۰۰ سال مردم را بیم داد و هدایت کرد و در نهایت خدا عذاب را فرستاد نه هیچ شخصی ولی اینجا نه تنها خدا عذاب و پاداش نمیکند که حتی سرعت انجام این امر هم در تاریخ بی نظیر است
که برای همین هم زمان این اتفاق به بعد از خاتم پیامبران که همه چیز به مردم گفته شده میرسد
سلام
ممنون