عالم صالح تقى، ميرزا محمّدباقر سلماسى، خلف صاحب مقامات عاليه و مراتب ساميه آخوند ملا زين العابدين سلماسى رحمهما اللّه تعالى خبر داد مرا كه جناب ميرزا محمّد على قزوينى مردى زاهد و عابد و ثقه بود. و او را ميل مفرطى به علم جفر و حروف بود و به جهت تحصيل آن سفرها كرده و به بلادها رفته و ميان او و والد رحمه الله صداقتى بود. پس به سامره آمد در آن اوقات كه مشغول تعمير و ساختن عمارت مشهد و قلعه عسكريين عليهما السلام بوديم.
پس در نزد ما منزل كرد و بود تا آنكه به وطن خود كاظمين برگشتيم و سه سال مهمان ما بود. پس روزى به من گفت: سينه ام تنگ شده و صبرم تمام شده و به تو حاجتى دارم و پيغامى نزد والد معظم تو.
گفتم: چيست؟
گفت: در آن ايّام كه در سامره بودم، حضرت حجّت عليه السلام را در خواب ديدم. پس سؤال كردم كه براى من علمى را كشف كند كه عمر خود را در آن صرف كردم. پس فرمود: آن در نزد مصاحب توست. و به والد تو اشاره فرمود.
پس عرض كردم: او سرّ خود را از من پوشيده مى دارد.
فرمود: چنين نيست. از او مطالبه كن كه از تو منع نخواهد كرد.
پس بيدار شدم و برخاستم كه به نزد او بروم. ديدم كه در طرفى از صحن مقدس رو به من مى آيد. چون مرا ديد، پيش از آنكه سخن گويم، فرمود: چرا از من در نزد حجّت عليه السلام شكايت كردى؟ كى چيزى را از من سؤ ال كردى كه در نزد من بود پس بخل كردم؟
پس خجل شدم و سر به زير انداختم. و حال سه سال است كه ملازم و مصاحب او شدم، نه او حرفى از اين علم به من فرموده و نه مرا قدرت بر سؤال است و تا حال به احدى ابراز ننمودم، اگر توانى اين كربت را از من كشف نما.
پس از صبر او تعجّب كردم و به نزد والد رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم كه: از كجا دانستى كه او از تو در نزد امام عليه السلام شكايت كرد؟
گفت: آن جناب در خواب به من فرمود. و خواب را نقل ننمود.
اين حكايت را تتمه اى است كه آن را با كرامتى از ميرزا محمّد على مذكور در كتاب “دار السلام” ذكر كرديم.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۵۹)