رفتن مرد کاشانی به مقام امام زمان عليه السلام در بيرون نجف و شفا گرفتن از آن حضرت.
علامه مجلسی در بحار الانوار نقل می کند:
مردى از اهل كاشان به نجف اشرف رفت تا از آنجا عازم حجّ بيت اللّه گردد ولى در نجف، به مرض شديدى گرفتار شد بطورى كه پاهاى او خشك شد و قدرت بر راه رفتن نداشت.
رفقاى او، وى را در نجف، در نزد يكى از صلحا گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره اى در صحن مقدّس داشت.
آن مرد صالح هر روز، در را بر روى او مى بست و به صحرا مى رفت.
در يكى از روزها، آن مريض به آن مرد صالح گفت: دلم تنگ شده است و از اين مكان وحشت زده شده ام. امروز مرا با خود بيرون ببر و در جايى بينداز. آنگاه به هر جا كه مى خواهى برو.

مرد مريض مى گويد: پس آن مرد راضى شد و مرا با خود بيرون برد و در بيرون نجف، مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائم (عليه السلام) مى گفتند. پس مرا در آنجا نشاند و لباس خود را در آنجا در حوضى كه بود شست و بر بالاى درختى كه در آنجا بود، انداخت و سپس به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم. در اين فكر بودم كه آخر امر من به كجا منتهى مى شود كه ناگاه جوان خوش رو و گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود، رفت.
آن جوان در نزد محراب، با خضوع و خشوع چند ركعت نماز بجاى آورد كه من هرگز نمازى به آن خوبى نديده بودم.
چون نمازش تمام شد، پيش من آمد و از احوال من سؤال نمود. به او گفتم: من به بلايى مبتلا شده ام كه سينه من از آن تنگ شده است و خداوند نه مرا عافيت مى دهد كه سالم بشوم و نه مرا از دنيا مى برد كه خلاص بشوم.
آن مرد به من فرمود: ناراحت نباش! به زودى حقّ تعالى هر دو را به تو عطا مى كند.
سپس او از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت، من ديدم كه آن لباس از بالاى درخت به زمين افتاد. پس از جا برخاستم و آن لباس را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم.
بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم: من كه نمى توانستم كه از جا بلند شوم. اكنون چگونه چنين شد كه بلند شدم و راه رفتم.
چون در خود نظر كردم، هيچ گونه درد و مرضى در خويش نديدم. دانستم كه آن مرد، حضرت قائم (عليه السلام) بود كه حقّ تعالى به بركت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.
سپس از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم، كسى را نديدم. پس بسيار نادم و پشيمان شدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم.
آن مرد صالح كه صاحب حجره بود آمد و وقتى حال مرا ديد بسيار متحيّر گرديد. پس من قضيّه را براى او شرح دادم. او نيز بسيار حسرت خورد كه موفّق به ملاقات آن بزرگوار نشده است.
اين فرد با آن مرد صالح به حجره باز مى گردد و صحيح و سالم بود تا آنكه رفقاى او آمدند و چند روز با ايشان بود، آنگاه مريض شد و وفات كرد.
او را در صحن مقدّس دفن كردند و صحّت آن دو چيز كه حضرت قائم (عليه السلام) به او خبر داد، ظاهر شد كه يكى عافيت و ديگرى مُردن بود.
(بحار الانوار؛علامه مجلسی؛ ج ۵۲)