محمدرضا رفيع فرزند عبدالکريم درمياني متخلص به »لامع« از شاعران برجسته قهستان است. او در يکي از سال هاي ۱۰۷۶ تا ۱۰۷۷ همزمان با سقوط دولت صفوي در درميان به دنيا آمد. بخش عمده زندگي او با يکي از پرآشوب ترين دوران هاي تاريخ ايران مواجه بود. ديوان لامع در سال ۱۳۶۵ شمسي به هزينه دکتر محمود رفيعي درمياني و به کوشش دکتر مظاهر مصفا به چاپ رسيده است. اين ديوان شامل مقدمه اي به نظم و نثر درباره علل نظم ديوان، توصيه و نعت رسول اکرم (ص) ، امامان، خلفا و پاره اي غزل، قصيده، قطعه و رباعي است. مضمون قصايد وي پاک دلي ، ايمان و عشق به رسول اکرم (ص) و خاندان اوست و هر بيت آن، او را به عنوان مسلماني معتقد و جان باخته رسول (ص) معرفي مي کند. مضمون غزل هاي وي حکم، موعظه و دعوت به ترک تعلقات دنيايي و بيان عشق الهي است. قهر نفس او و دوري از هواي نفس، قهر معمولي نيست. لامع در مقابل سرکوبي نفس از مرحله عادت و معمولي پا را فراتر نهاده و قناعت را آفت طريقت شمرده و توقف در وادي ترک تعلقات را حجاب راه سالک مي داند.
وی ترجیع بندی در نعت حضرت صاحب الزمان(عج) دارد که بعضی از بندهایش به شرح زیر است:
ای فضای بارگاهت برتر از حدّ بیان ** آنچه بر عالم نهان شد نزد تو آمد عیان
گر دو عالم را به خاک درگهت بارد کسی ** باشد این سودا به نزد قدردانان رایگان
فیض عامَت می رسد بر خلق عالم دم به دم ** نیست جایز اهل همت را به حاجت امتحان
کی بود یارب که گردم در حریمت باریاب ** وین سخن را دم به دم سازم ز دل وِرْد زبان
کای حریم بارگاهت کعبه اهل جهان ** وی وجود باکمالت صاحب عصر و زمان

وقت آن شد کز حریم غیب سر برآوری ** کار چون بر خلق مشکل شد نمایی داوری
داورا! تا کی بود ماه جمالت در نقاب؟ ** تا به کی داری روا بر خلق این غارتگری؟
وقت شد کز صفحه ایام شویی زنگ جور ** و ز عدالت مر ضعیفان را نمایی یاوری
وقت شد کز جود و لطف و عدل و اخلاق حَسَن ** فوج ظلم و جور و طغیان را نمایی عسگری
تا که لامع در رکابت از صمیم دل کُنَد ** با زبان عذرگو, زین لفظ، معنی گستری
نیز گوید:
ای راز نُه فلک ز جبینت عیان همه ** در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نُه کتاب ** در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به امر خداوند امر و نهی ** پیش تو سر گذاشته بر آستان همه
در خدمت تو تازه نهالان آسمان ** استاده اند بر سر پا چون ستان همه
در آسمان ز شوق لب جان فشان تو ** وا کرده اند همچو صدف ها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن ** دارند چشم بر تو درین کاروان همه
این، آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت ** «ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه».
نیز گوید:
تَنِ خامه دارد سرخوشنوایی ** کند بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب ره تازه سرکن ** ملولیم از رند و پارسایی
دهد ارمغان کلک معنی نگارم ** به صورت طرازان چین و ختایی
امام امم، صاحب عصر، مهدی ** که نامش علم شد به مشکل گشایی
ز تشریف ابر کَفَش, در بهاران ** کند شاهد غنچه، گلگون قبایی
ز گرد سُمِ دشت پیما سمندش ** برد دیده مهر و مه روشنایی
به وصفت فرو مانده غواص فکرم ** که بار آرد اندیشه, حیرت فزایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن ** کز او دیده ام جذبه کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است ** ز ابر کفت قطره دارم گدایی
حزین خامه سر کن که وقت دعا شد ** نفس را به تأثیر ده آشنایی