ابو رجاء مصرىّ گويد كه من پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام تا دو سال در جستجوى امام بودم و چيزى به دست نياوردم و در سال سوم در مدينه و در محلّه صريا، در جستجوى فرزند ابو محمّد عليه السّلام بودم و ابو غانم از من درخواست كرده بود كه شام را نزد او باشم و من نشسته بودم و فكر مى‏كردم و با خود مى‏گفتم: اگر چيزى بود پس از سه سال ظاهر مى‏گرديد، ناگهان هاتفى كه صدايش را شنيدم، ولى او را نديدم، گفت: اى نصر بن عبد ربّه! به اهل مصر بگو: به رسول خدا – صلّى اللَّه عليه و آله- ايمان آورده‏ايد، آيا او را ديده‏ايد؟ نصر گويد: من خودم هم نام پدرم را نمى‏دانستم زيرا من در مدائن به دنيا آمدم و پدرم درگذشت و نوفلى مرا با خود به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم و چون آن صوت را شنيدم شتابان برخاستم و به نزد ابو غانم نرفتم و راه مصر را در پيش گرفتم.

گويد: دو مرد مصرى در باره دو فرزندشان نامه نوشته بودند و براى آنها چنين صادر شد: امّا تو اى فلانى! خداوند در مصيبت‏] اجرت دهد و براى ديگرى دعا فرموده بود و فرزند آن كه وى را تسليت گفته بود درگذشت.

(كمال الدين / ترجمه پهلوان، ج‏۲، صص: ۲۵۰-۲۵۱، ح ۱۵)