داستانک فلسفی (زردآلوی فهیم)
بیژن کتاب عدل الهی را می خواند. به این جمله رسید:
زردآلو می گوید: خدا مرا اوّل نیافریده بعد زردآلو کند بلکه از همان اوّل زردآلو را زردآلو ایجاد کرده است. (عدل الهی: ۵۷)
با خود گفت: پس چنار نیز باید بگوید: من چنار آفریده شدم.
فرعون هم باید بگوید: من فرعون خلق شده ام!
دزد باید بگوید: سرقت در ذات من است! من سارق آفریده شده ام!
این تفاوت ها نیز باید باشد. نمی شود همه چیز زردآلو باشد یا همه آدم درستکار باشند و یا همه موسی و هارون! زیرا هر کس حظ و بهره ی خویش را تقاضا کرده است؛ از همان اوّل اوّل زردآلو زردآلو بودن را خواست و و سارق سرقت را و فرعون تکبّر را و موسی عبودّیت را! بلا دیده بلا را خواست و راحت طلب تنبلی و راحتی را!
پاک گیج شده بود. یعنی چه؟
با این منطق همه در کارهای خویش معذورند.
این همه جنایت در خاور میانه می شود؛ سرها از تن جدا می شود؛ ناموس ها به باد می رود؛ هزاران کودک بی گناه زیر شلّیک توپ ها و خمپاره ها تکّه تکّه می شود. یعنی جنایت فرعونی و صالح موسوی هر دو آفریده خداست. این چه منطقی است؟
قرآن را گشود. شروع به مطالعه کرد. از ادبیّات عرب بهره ای ندارد. امّا با ترجمه خوبی از قرآن که اخیرا خریده، خیلی انس گرفته است. این سخن هیچ شباهتی به سخنان دیگر ندارد. خیلی ساده و روان با همه کس سخن می گوید. گاهی از دردهای کهنه انسان پرده می گشاید و داروی شفابخش را پیشنهاد می کند.
بیژن تازه با کتاب خدا انس گرفته است. قبلا قرآن را کتاب مردگان می دانست و فقط در مجلس ختم آن را به دست می گرفت و یا کنار سفره عقد ظاهر می شد.
ولی به تازگی به راهنمایی دوستانی آگاه و آشنا با فرهنگ عمیق اسلام او با کتاب خدا و ترجمه ی روان و تفسیر ساده ای در حاشیه اش آشنا شده است..
دیگر بیژن قبل از هر کار و هر باوری با این کتاب مشورت می کند و آیات جان فزای آن را می خواند.
او به قصّه های قرآنی خیلی علاقه مند شده . در جای جای قرآن می بیند تمام تبهکاری ها را کار مردم جانی می داند و آنان را به شدّت ملامت می کند. پاک دامنی مریم و یوسف صدیق و همه ی پاکان را می ستاید و نمرود و فرعون و … را به باد انتقاد می گیرد.
نه! فرعون گرچه آفریده ی خداست ولی ستم و بیداد او از خود اوست و گرچه موسی آفریده ی خداست ولی صلاح و پاکی او نیز از آن خود اوست.