محمّد بن شاذان گويد: مردى از اهالى بلخ مالى را فرستاد نامه‏اى ضميمه‏ آن بود كه در آن نوشته‏اى نبود و انگشت خود را بى‏ آنكه چيزى را نوشته باشد روى آن چرخانيده بود و به نامه‏رسان گفت: اين مال را ببر و هر كس داستان آن را به تو باز گفت و پاسخ نامه را داد، مال را به او بده. آن مرد به محلّه عسكر رفت و به سراغ جعفر رفت و داستان را به او گفت. جعفر گفت: آيا تو به بداء اقرار دارى؟ آن مرد گفت: آرى. گفت: براى صاحب تو بدا شده است و به تو امر كرده است كه اين مال را به من بدهى. نامه‏رسان گفت: اين جواب مرا قانع نمى‏سازد و از نزد او بيرون آمد و در ميان اصحاب ما مى‏چرخيد و اين توقيع براى او صادر شد: اين مال، در معرض خطر و بالاى صندوقى بوده است و دزدان بر آن خانه درآمده و محتويات صندوق را برده، ولى مال سالم مانده است و جواب نامه در همان رقعه نوشته شده بود كه وقتى انگشت را روى نامه مى‏چرخانيدى التماس دعا داشتى خداوند به تو چنان كند و چنان كرد.

( كمال الدين / ترجمه پهلوان، ج‏۲، صص: ۲۴۴-۲۴۵، ح ۱۱)