ماجرای ابوراحج حمامی و شفای او به دست امام زمان علیه السلام:
علامه مجلسی گوید سید علی بن عبد الحمید نیلی (متوفای قرن هشتم هجری) در كِتَابِ السُّلْطَانِ الْمُفَرِّجِ عَنْ أَهْلِ الْإِيمَانِ گوید:
شمس الدّين محمّد بن قارون مرا حدیث کرد: در حلّه حاكمى بود كه به او مرجان صغير مى گفتند و او از ناصبيان (دشنام دهندگان به ائمّه) بود. پس به او گفتند كه: ابو راجح پيوسته صحابه را سبّ مى كند.
پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند. چون حاضر شد، امر كرد كه او را بزنند و چندان او را زدند كه نزديك به هلاكت رسيد. جميع بدن او را زدند، حتّى صورت او را آن قدر زدند كه از شدّت آن، دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و آن را به زنجير آهنى بستند. بينى او را سوراخ كردند. ريسمانى از مو، را داخل سوراخ بينى او كردند. سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست عدّه اى دادند و به آنها امر شد كه او را با آن جراحت و آن هيئت در كوچه هاى حلّه بگردانند و بزنند.
پس، آن اشقياء او را بردند و چنان كردند كه به آنها دستور داده شده بود. سپس، حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر به قتل او نمود.

حاضران گفتند: او مردى پير است و آنقدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد. و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آن كه امر كرد كه او را رها نمودند.
اهل او، وى را به خانه بردند و شكّ نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.
چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند. ديدند كه او ايستاده است و مشغول نماز است و صحيح و سالم شده است و دندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهاى او كاملاً خوب شده است و شكستگى هاى او نيز زايل شده بود.
مردم از حال او تعجّب كرده و چگونگى قضيّه سؤال نمودند.
او گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خدا سؤال كنم. پس در دل خود از حقّ تعالى و مولاى خود، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) سؤال و استغاثه و طلب دادرسى نمودم.
چون شب، تاريك شد، ديدم كه تمام خانه، پر از نور شد. ناگاه حضرت صاحب الامر و الزّمان (عليه السلام) را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيد و فرمود: بيرون برو و عيال خود را كمك كن. به تحقيق كه حقّ تعالى به تو عافيت عطا كرده است. پس صبح كردم در اين حالت كه مى بينى.
شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون، راوى اين داستان مى گويد: به خداى تبارك و تعالى قسم مى خورم كه اين ابو راجح، مرد ضعيف اندام و زرد رنگ و بد صورت و كوسه وضع بود و من دائم به آن حمّامى مى رفتم كه او را بر آن حالت و شكل مى ديدم كه وصف كردم. پس در صبح روز ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند؛ پس او را ديدم كه مردى قوى و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سرخ گرديده و مانند جوانى شده است كه در سنّ بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت.
چون قضيّه او پخش شد، حاكم او را طلب نمود. پس وى حاضر شد. حاكم لعين كه ديروز او را بر آن حال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته است پس از اين حال، وحشت بسيارى او را فرا گرفت.
آن حاكم خبیث پيش از اين قضيّه، وقتى كه در مجلس خود مى نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) كه در حلّه بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود ولى بعد از اين قضيّه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و به اهل حلّه نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن، مدّتى بيش نگذشت كه مُرد و آن معجزه باهره، به آن خبيث فايده اى نبخشيد.

(رک: بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏۵۲، ص ۷۱-۷۲، ح ۵۵)