محمدصادق ادیب الممالک فراهانی،
ملقب به امیرالشعرا و متخلص به امیری و پروانه ی شاعر، ادیب و روزنامه نگار دوره مشروطه. او در روز ۱۴ محرم سال ۱۲۷۷ (مطابق با ۱۱ مرداد ماه سال ۱۲۳۹ خورشیدی) در روستای گازران (شراء فعلی) اراک به دنیا آمد. گازران هم اکنون جزء تقسیمات استان قم می باشد. پدرش حاجی میرزا حسین، برادرزاده قائم مقام فراهانی بود.
او در پانزده سالگی و پس از مرگ پدرش به تهران آمد و به پایمردی حسنعلی خان امیرنظام گروسی، به دستگاه طهماسب میرزا مؤیدالدوله راه یافت.
ادیب از سال۱۳۰۷ تا ۱۳۱۱ ق همراه امیر نظام در مناطقی مانند آذربایجان، کردستان، کرمانشاه به سر میبرد. در سالهای ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ ق در تهران به سر میبرد و در دارالترجمه دولتی مشغول به کار بود. در سال ۱۳۱۴ ق بار دیگر همراه امیرنظام به آذربایجان رفت و هنگامی که مدرسه ی لقمانیه تبریز در سال ۱۳۱۶ ق افتتاح شد، نیابت ریاست آنجا را عهده دار گشت و در همین سال روزنامه ی ادب را در تبریز منتشر ساخت. در سال ۱۳۱۸ ق راهی خراسان شد و انتشار روزنامه ادب را تا سال ۱۳۲۰ در آنجا پی گرفت. در سال ۱۳۲۱ ق به تهران آمد و سردبیری روزنامه ایران سلطانی را تا سال ۱۳۲۳ عهده دار شد. در این سال به بادکوبه رفت و انتشار بخش فارسی روزنامه ارشاد را که به ترکی منتشر میشد، بر عهده گرفت.
در سال ۱۳۲۴ ق بار دیگر به تهران بازگشت و این بار سردبیری روزنامه مجلس به او سپرده شد. در سال ۱۳۲۵ روزنامه عراق عجم را در همین شهر منتشر ساخت. در دوران محمّد علی شاه ادیب به صف مشروطه خواهان پیوست، و در سال ۱۳۲۷ ق همراه با آنان وارد تهران شد. در سال ۱۳۲۹ ق وارد عدلیه (دادگستری امروزی) شد و تا پایان عمر به ریاست چندین شعبه عدلیه در شهرهای اراک، سمنان، ساوجبلاغ و یزد منصوب شد. ادیب الممالک فراهانی در روز ۲ اسفند ۱۲۹۵ خورشیدی (۲۸ ربیعالثانی سال ۱۳۳۵ه. ق) در شهر یزد سکته کرد و در همین سال پس از بازگشت به تهران درگذشت. آرامگاه او در شهر ری است. وی در مدح حضرت صاحب الزمان علیه السلام می سراید:
امام عصر چرا گه به چاه، گاه به غاز * شود چو یوسف صدّیق و احمد مختار
چرا چو گنج به ویرانه ها کشاند رخت * چرا چو ابر به بیغولها گشاید بار
چرا چو ماه به مغرب گراید از مشرق * چرا چو سیل به دریا شتابد از کهسار
چرا فرار کند ز آدمی به کوه و به دشت * چرا کناره کند از بشر به شهر و دیدار
ز چیست می نکند جای در بلاد و قری * چرا همی نزدی در دیار و در امصار
امام جان جهانست و در جهان چون جان * قرار دارد و جان راست و زو دوام و قرار
امام شمع طریق است و رهنمای فریق * نصیر عدل و صراط نجات آخذ ثار
چا چراغ بر این کاروان نیفروزد * که بسته در کف دزدند و خسته در شب تار
چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد * چرا گرفته ز ایوان خویش راه فرار
ز خانهء خود باشد ملول و اینت عجب * که زنده نیست در این دار غیر ازو دیّار
اگر ندانی ای نور دیده از من پرس * که چون ندانی تفسیر باید استفسار
هزار مرتبه افزون من این حدیث بلیغ * شنیده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار
رسول گفت در آخر زمان شود اسلام * غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار
کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان * ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار
امام خون خورد از غصّه هر زمان نگرد * که دین احمد مرسل غریب گشته و خوار
امام گریه کند زار بر شریعت و تو * سزد که گریی بر حال آن شهنشه زار
که هست بیمش ز احباب خویش نزاعدا * ز مسلمانش باشد خطر نه از کفّار
چنان که شیر خدا را شنیده ای به جگر * چه زخم ها که رسید از مهاجر و انصار
امام را زین غاصبان مسند شرع * به هر دقیقه خطرها بود فزون ز هزار
نه ریب مانده به مسجد نه زیت در قندیل * نه نور هشته به محراب و روشنی به منار
شکسته گردن تقوی به زخم گر ز طمع * کشیده تیغ هوی بر گلوی استغفار
شنیده ای تو که اصل دوم ز دی داداست * ز داد نام خدا گشته در جهان دادار
کسی که اصل دوم را به عمد منکر شد * کجا به اصل نخستین همی کند اقرار
گر اینست حجّت اسلامیان و آیت حق * سزاست بوسته به ناقوس و سجده بر زنّار
سلام کردن باید به معبد هندو * نماز بردن شاید به قبله تاتار
خدای را مگر ای بی خرد تو نمی دانی * که حجّت حق باید ستوده و ستوار
تو ناستوده و سست و پلید و کژ طبعی * ز فرط جهل شناور شده به لجّه عار
دو روز کلک و زبانت گشوده شد که به رفت * ز دست کلک و زبانت هزار سر بر دار
هزار فتوی دادی خلاف شرع و خرد * برای آن که تجارت کنی در این بازار
تجارت تو بال تو گشت و در پاداش * شوی ز میوه بستان خویش برخوردار
نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ * چرا که هیچ نکشتی به غیر حنظل و خار
چنان که زهر به کام جهانیان کردی * علی الصباح ز قوم بشکنی ناهار
تو طامع دغل دزد را چه افتاده است * که نام حجّت بر خود نهی به استکبار
دنی تر از تو کسی کاین خدیعه از تو خرید * تو جفت لاشه خر مرده ای و او کفتار
دهان کفتار از لاشه بویناک تر است * درون مرده خور آلوده تر شد از مردار
ز آبروی شریعت بکاستی آن روز * که خادمست به شریعت اضافه کرد خمار
مگر شریعت احمد (ص) شریعه … تست * که گه پیاده بدان در شوی و گاه سوار
تفو بر آن طمع و حرص و کذب و جهل و ریا * تفو بران سر و ریش و دراعه و دستار
لواشه باید و داغ و کلافه تا این خر ۸ دوباره رام شود تن دهد به بردن بار
گر این لواشه ز مشروطیت به دست آید * به زیر بار کشم ز این خران همی بسیار
چنان زنمشان بر سر فسار و برکون داغ * که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار
خر لگد زن و بغل چموش را باید * علوفه دادن یک بار و بار یک خروار
علوفه بر خر سرکش فزون مده زیرا * چو سیر شد شکمش سرکشی کند ناچار
بسان کهنه وزیران مملکت که همی * لگد زنند چو بینند از ملک تیمار
فزون از آنچه رسد زان خسان بی تقوی * زیان به کشور و خزیان به دین و عقده به کار
از این وزیران بینیم درد و رنج و زیان * که بدتر از سگ و گرگند مردم سگسار
سگ درنده به خون کسان شود قانع * بر این و تیره بود نیز گرگ مردم خوار
هزار آفت از این خرمزوران در ملک * رسد که نیست فزون عدّه شان زده به شمار
یکی از آن ده ازالت شود چو از مسند * به جای آن دگری می بیابد استقرار
تمام مظهر یکدیگرند و پنداری * همه یکند و به روی و به خوی و بوی و نگار
بساه مهره نرد و پیاده شترنگ * همه موافق رنگند و مختلف رفتار
یکی به شاه برد حمله و یکی به وزیر * یکی به پنج کند جنبش و یکی به چهار
سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد * چو پاسبان خر و خر سست کو توال حصار
آیا مقامر دون کز برای سود و شتل * متاع دین خدا را کنی جهیز قمار
به یک دو زخم حریفان بدستخون بازی * حیات خویش و به مرگ اندرون فتی ز خمار
حمار حامل اسفار دیده ایم ولی * ندیده ایم شود گاو عامل او زار
تو آن خر خرف و گاو ریش گاوستی * که گشته عامل اوزار و حامل اسفار
به غیر دبّه و بی دینی و شرارت طبع * نه هیچ دانی شغل و نه هیچ دانی کار
خراب کردی مسجد به ساختی خنوت * بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار
ز شوق وعده به گرمابه رفت و بیرون کرد * ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار
سپس ببست حنا بر زهار و نوره به زلف * بکند موی سر و شانه زد به موی زهار
کنون چو پیچک پیچیدهء به سرو و سمن * ولی چو باد خزانی وزد به باغ بهار
به پژمردی و بیفتی ز باد و گند بروت * چنان که آگهی از قصّه کدو و چنار
به میل شه نشود کار فاسدت اصلاح * فساد دهر کجا چاره یابد از عطّار
کجا توان به تو تفویض حل و عقد امور * که می ندانی خود حل و عقد بند ازار
از آستین تو کی سر زند مصالح ملک * که از مصالح رندان همی زدی آهار
برآمده شکمت چون زنان آبستن * ز بسکه خورده ای اصلاق و بردهء ادرار
چرا به وقت لقاح از محاض نندیشی * که هست گادنت آسان و زادنت دشوار
در آن بساط که باشد مشیر سلطنه صدر * در آن سپه که بهادر امیر شد سالار
از آن بساط نزاید به غیر نکبت و رنج * وزآن سپه نرسد جز نحوست و ادبار
شنیده ام که بهادر امیر خود را خواند * ز نازکی و طراوت گل همیشه بهار
کجا همیشه بهار است آن که چون دم دی * خزان برد به گلستان حیدر کرّار
ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم * که زهر مار بود در دهانش چون سگ هار
ز اتّفاق مجلّل چنان دلش مغروز * که غافل آمده از اختلاف لیل و نهار
ز هر طریق و ز هر در که قصّه آغازم * دوباره روی سخن زی تو آید ای غدّار
تویی که آلت اجرای قصد غیر شدی * چو گاو کور که بستش بر آسیا عصّار
به هر که سنگ زنم کلّه تو در نظر است * به نص “أعنی أیّاک فاسمعی یا جار”
منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف * منم بلای تو وز این بلا مجو زنهار
مباش سخت که تو گندمی و من طحّان * مکن ستیزه که تو اشتری و من جزّار
کجا تواند گندم به آسیابان جنگ * چگونه یارد اشتر به ساربان پیکار
ز تنت پوست کنم چون ز میشها قصّاب * کدنگ بر تو زنم چون بخیش ها قصّار
به دست خویش دهی مرگ خویش را سامان * چو گوسفندی در گردنش زناد و شفار
همی بخواهد واحد یموت سرکش من * که با کدوی تو مشت آزمون کند یک بار
بود به تازی واحد یموت آن یک زخم * که هست دسته اش از چوب و کلّه اش از قار
از آن سبب که ز قیر است کلّه سر او * عرب بخواند آن را به لفظ خود مقوار
اگر ندیدش اینک ببین که عزرائیل * در فتوح گشاید ترا بدین افزار
چو این نشادر معوج به مستقیم تو شد * برون رود ز سرت سکسکی شوی رهوار
ز عر و عر و جهیدن به تیز تیز افتی * چنان که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
ز شومی تو بر اسلام آن بلیّه رسید * که بکر راز به سوس و ثمود را ز قدار
زند ز دست تو فریاد مرّة بن لوی * کند به جان تو نفرین ربیعة بن نزار
چنان ز نفخه شیطان به خواب مرگ دری * که بانک صور قیامت نمی کند بیدار
ولی امام زمان ریشه ات براندازد * به زور پنجه خونین و تیغ آتشبار
به جای آن که مقدم شدی چو پیش آهنگ * رسد که توشه کش اشتران شوی به قطار
همان عمامه که دام ضلالت تو شده است * کشد امام به خرطومت اندرون چو مهار
خلیل حق به همان تیشه بت همی شکند * که بت بدان بتراشیدی آزرنجار
بلی چو خانه خدا پا نهد به خانه خویش * یکی است آمدن یار و رفتن اغیار
نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان * نه خر به خر من ماند نه موش در انبار
درخت بد را از ریشه بر کند دهقان * بنای کژ را از بن برافکند معمار
چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو * چو مار کشته شد اخگر دمد به خانهء مار
چو شست دامن دین را از این پلیدی ها * همی بسوزدشان خانمان و زاد و تبار
امام از رگ و از ریشه شان خبر دارد * خلاف ما که ندانیم خود یکی ز هزار
حواله کردم ملک جهان و هرچه در اوست * به خاندانش حتّی الجدار و المسمار
آخرین دیدگاهها