داستانک فلسفی (قدرت خدا)
تیرماه سال ۱۳۸۴ هر چهار نفرشان کنار بیت الله الحرام بودند. شاید هیچ کدام فکر نمی کرد که روزی بتوانند به این مکان مقدّس بیایند! با هم قسمتی از خاطرات اردیبهشت پنج سال پیششان را مرور کنیم:
… شب در برگشت به منزل مسافتی را با ماشین یکی از دوستان آمدم. حالا با همان یک بلیط خود را تا آذری رساندم ولی زمانی که رسیدم دیگر اتوبوس ها کار نمی کردند. به مینی بوس به جای ۳۰ تومان سه عدد تمبر پستی ۱۰۰ ریالی دادم. مردانه قبول کرد و گفت: اشکال ندارد. هفته قبلش به اندازه دویست و پنجاه تومان نداشتم که ۵ فیش ۵۰ تومانی برای ۵ روز نهار هفته تهیّه کنم. حقوق اردیبهشت را بر خلاف همیشه که آخر برج می دادند بیست و هفتم واریز کردند. همیشه جزو نفرهای آخری بودم که در خلوتی صف بانک حقوق می گرفتم، امّا این بار از اوّلین نفرها بودم. می خواستم این برج بلیط مسافرت بگیرم و سری به بستگان بزنم که مقدّر نشد …
چند روز پیش خواستم از همکارم که مسئول بلیط های شرکت واحد است یک برگه بلیط قرض بگیرم. نداد؛ شاید باور نمی کرد که جدّی می گویم!

آیا جا داشت حالا که کنار بیت با خدای خود راز و نیاز کند که خدایا من همان کسی هستم که پول بلیط اتوبوس واحد و شهرستان را برای خودم هم نداشتم! امروز نصیبم کردی همراه دو بچّه و مادرشان مکّه بیاییم …
خدایا واقعا دستت باز است. به هر که بخواهی می دهی از هر که بخواهی دریغ می کنی به همان هم که داده ای گاهی زیاد و گاهی کم می دهی.
این همه بخشش های توست و ما در دریای لطفت شنا کنان
خدایا ما به هیچ کدام از حرف هایی که دست تو را ببندد اعتقاد نداریم.
تو پاک و منزّهی و در یک نظام بسته ی علّت و معلولی خود را محصور نمی کنی.
خدایا تو را سپاس بر این همه نعمتت و ما را ببخش از آن همه ناشکری مان.