محدث نوری گوید:
جماعتى از علما و صلحا و فاضل قاطنين نجف اشرف و حلّه خبر دادند كه از جمله ايشان سيّد سند و خبر معتمد، زبدة العلما و قدوة الالباء، ميرزا صالح خلف ارشد سيّد المحقّقين و نور مصباح المجاهدين، وحيد عصره، سيّد مهدى قزوينى به اين حكايت که به مرحوم والد خود اعلى اللّه مقامه متعلّق است و بعضى از آن را خود بلا واسط شنيده بودم و لكن چون زمان شنيدن، در صدد ضبط آن نبودم، از جناب ميرزا صالح مستدعى شدم كه آنها را بنويسد به نحوى كه خود از آن مرحوم شنيدند. فانّ اهل البيت ادرى بما فيه. و به علاوه كه خود در اعلى درجه ايقان و فضل و تقوا و سدادند و در سفر مكّه معظّمه ذهابا و ايابا به ايشان مصاحب بودم. به جامعيّت ايشان كمتر كسى را ديدم.
پس مطابق آنچه از آن جماعت شنيده بودم و برادر ديگر ايشان، عالم نحرير و صاحب فضل منير، سيّد امجد جناب سيّد محمد، نوشتند در آخر مكتوب ايشان نوشته بود كه اين كرامت را خود از والد مرحوم مبرور عطّر اللّه مرقده شنيدم.
صورت مكتوب :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
یکی از صلحاى ابرار از اهل حلّه مرا خبر داد.
گفت : صبحى از خانه خود به قصد خانه شما براى زيارت سيّد اعلى اللّه مقامه بيرون آمدم.
پس در راه مرورم به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذى الدّمعه افتاد. پس در نزد شباك و از خارج، شخصى را ديدم كه منظر نيكوى درخشانى داشت و به قرائت فاتحة الكتاب مشغول است. پس در او تأمل كردم، ديدم در شمايل عربى است و از اهل حلّه نيست. پس در نفس خود گفتم: اين مرد، غريب است و به صاحب اين قبر اعتنا كرده و ايستاده، فاتحه مى خواند و ما اهل بلد از او مى گذريم و چنين نمى كنيم.

پس ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم. چون فارغ شدم، بر او سلام كردم. پس جواب سلام داد و فرمود:
اى على! تو به زيارت سيّد مهدى مى روى؟
گفتم: آرى!
فرمود: من نيز با تو هستم.
چون قدرى راه رفتيم، به من فرمود كه: اى على! غمگين مباش بر آنچه بر تو از خسران و رفتن مال در اين سال وارد شده است. زيرا كه تو مردى هستى كه خداى تعالى تو را به مال امتحان نموده است. پس ديد تو را كه حق را ادا مى كنى و به تحقيق كه آنچه را كه خداى تعالى بر تو از حجّ واجب كرده بود، بجاى آوردى. امّا مال، پس آن عرضى است؛ زايل مى شود، مى آيد و مى رود.
و مرا در اين سال خسرانى رسيده بود كه احدى بر آن مطّلع نشده بود از ترس شهرت شكست كار كه موجب تضييع تجّار است.
پس در نفس خود غمگين شدم و گفتم: سبحان اللّه! شكست من شايع شده تا آنجا كه به اجانب رسيده است.
و لكن در جواب او گفتم: الحمد للّه على كل حال.
پس فرمود: آنچه از مال تو رفته، بزودى به سوى تو بعد از مدّتى برخواهد گشت و تو، به حال اوّل خود برمى گردى و ديون خود را ادا خواهى كرد.
پس من ساكت شدم و در كلام او تفكّر مى كردم تا آنكه به در خانه شما رسيديم. پس من ايستادم و او ايستاد. پس گفتم: اى مولاى من! داخل شو كه من از اهل خانه ام.
پس فرمود: تو داخل شو. انا صاحب الدار. كه منم صاحب خانه.
و صاحب الدار از القاب خاصّه امام عصر عليه السلام است. پس از داخل شدن امتناع كردم. پس دست مرا گرفت و در پيش روى خود داخل خانه كرد.
چون داخل مجلس شديم، ديديم جماعت طلبه را كه نشسته اند و منتظر بيرون آمدن سيّد هستند قدس اللّه روحه از داخل به جهت تدريس هستند و جاى نشستن او خالى بود. كسى به جهت احترام در آنجا ننشسته بود و در آن موضع كتابى گذاشته بود. پس آن شخص رفت و در آن محل كه محل نشستن سيّد رحمه الله بود، نشست! آنگاه آن كتاب را برگرفت و باز كرد و آن كتاب شرايع محقّق بود. آنگاه از ميان اوراق كتاب، چند جزو مسوّده بيرون آورد كه به خط سيّد بود و خط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كس ‍ نمى توانست بخواند! آن را گرفت و به خواندن آن شروع نمود و به طلبه مى فرمود: آيا از اين فروع تعجّب نمى كنيد؟
و اين جزوه ها از اجزاى كتاب “مواهب الافهام” سيّد بود كه در شرح “شرايع الاسلام” است و آن كتاب در فنّ خود عجيب است؛ بيرون نيامد از آن مگر شش مجلد از آن از اوّل طهارت تا احكام اموات.
والد اعلى اللّه درجته نقل كرد كه: چون از اندرون خانه بيرون آمدم، ديدم آن مرد را كه در جاى من نشسته است. پس چون مرا ديد برخاست و از آن موضع كناره كرد. پس او را در نشستن در آن مكان ملزم نمودم و ديدم او مردى خوش منظر زيبا چهره در زىّ غريب است. پس چون نشستم، به جانب او با طلاقت رو و بشاشت روى كردم كه از حالش سؤال كنم و حيا كردم بپرسم كه او كيست و وطنش كجاست.
پس در بحث شروع نمودم، پس او تكلّم مى كرد در مسأله اى كه ما در آن بحث مى كرديم به كلامى كه مانند مرواريد غلطان بود. كلام او مرا مبهوت كرد. پس يكى از طلاّب گفت: ساكت شو! تو را چه با اين سخنان؟ تبسّم كرد و ساكت شد. چون بحث منقضى شد، گفتم به او: از كجا به حلّه آمده ايد؟
فرمود: از بلد سليمانيّه.
پس گفتم: كى بيرون آمديد؟
فرمود: روز گذشته بيرون آمدم. و بيرون نيامدم از آنجا مگر آنكه در آنجا نجيب پاشا داخل شد، و با شمشير و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا بانى را كه در آنجا سركشى مى كرد و گرفت و بجاى او عبداللّه پاشا، برادرش را نشاند.
و احمد پاشاى مذكور از طاعت دولت عثمانيّه سرپيچيده بود و خود در سليمانيه مدّعى سلطنت شده بود.
پدرم مرحوم رحمه الله گفت: من در خبر او متفكر ماندم اينكه اين فتح و خبر او به حكّام حلّه نرسيده و در خاطرم نگذشت كه از او بپرسم كه چگونه؟
گفت: به حلّه رسيدم و ديروز از سليمانيّه بيرون آمدم.
و ميان حلّه و سليمانيّه براى سوار تندرو بیش از ده روز راه است.
آنگاه آن شخص امر فرمود: بعضى از خدام خانه را كه آب براى او بياورد. پس خادم ظرفى را گرفت كه آب از جب بردارد؛ پس او را صدا كرد كه: (چنين مكن! زيرا كه در ظرف حيوان مرده اى است.
پس در آن نظر كرد ديد، چلپاسه در آن مرده است.
پس ظرف ديگر گرفت و آب نزد او آورد. چون آب را آشاميد، براى رفتن برخاست. پس من به جهت برخاستن او برخاستم. مرا وداع كرد و بيرون رفت. چون از خانه بيرون رفت، من به آن جماعت گفتم: چرا خبر او را در فتح سليمانيه انكار نكرديد؟
پس ايشان گفتند كه: تو چرا انكار نكردى؟
پس حاجى على سابق الذكر خبر داد مرا به آنچه واقع شده بود در راه و جماعت اهل مجلس خبر دادند به آنچه واقع شده بود پيش از بيرون آمدن من از خواندنش در آن مسوّده و تعجّب كردن از فروعى كه در آن بود.
پدرم فرمود: پس من گفتم: او را جستجو كنيد و گمان ندارم كه او را بيابيد! او واللّه! صاحب الامر روحى فداه بود.
پس آن جماعت در طلب آن جناب متفرّق شدند. پس براى او عينى و نه اثرى نيافتند. پس گويا كه به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد.
فرمود: پس تاريخ آن روز را ضبط كرديم كه از فتح سلمانيه در آن خبر داد. پس خبر بشارت فتح به حلّه بعد از ده روز از آن روز رسيد و حكّام اعلان كردند و به انداختن توپ حكم كردند. چنانچه رسم است كه در خبر فتوحات مى كنند.
محدث نوری گويد: حسب موجود نزد حقير از كتب انساب آن است كه اسم ذى الدمعه حسين است و نيز به ذى العبره ملقب بود و او، پسر زيد شهيد، پسر حضرت على بن الحسين عليهما السلام است و كنيه او ابو عانفقه است. او را ذوالدّمعه براى او مى گفتند كه در نماز شب بسيار مى گريست و او را حضرت صادق عليه السلام تربيت فرمود و علم وافرى به او عنايت نمود و او زاهد و عابد بود و در سال ۱۲۵ وفات كرد و دختر او را، مهدى، خليفه عباسى گرفت و او را اعقاب بسيارى است و جناب سيّد اعرفند به آنچه مرقوم داشتند.

(نجم ثاقب؛ محدث نوری؛ باب هفتم؛ حکایت ۹۳)