داستان جزيره سبز و دریای سپید به نحوى كه در رساله مخصوصه ثبت شده و در خزانه اميرالمؤ منين عليه السلام، يافت شده به خط عامل فاضل، فضل بن يحيى بن على، مؤ لف آن رساله است.
صورت رساله مذكور: و بعد پس به تحقيق كه در خزانه اميرالمؤ منين عليه السلام به خط شيخ امام فاضل و عالم عامل، فضل بن شيخ يحيى بن على الطبسى كوفى قدس اللّه روحه حكايتى را يافتم كه صورت آن چنين است:
و بعد پس چنين مى گويد بنده نيازمند به سوى عفو خداوند سبحانه، فضل بن يحيى بن على طبسى كوفى امامى عفى اللّه عنه كه من از دو شيخ فاضل عالم عامل، شيخ شمس الدين بن نجيح حلّى و شيخ جلال الدين عبدالله بن حوام حلّى قدس ‍ اللّه روحهما و نوّر ضريحهما در مشهد منوّر حسين عليه السلام در نيمه ماه شعبان سنه ۶۹۹ از هجرت شنيده بودم كه از شيخ صالح با ورع، شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى، مجاور نجف اشرف روايت كرده اند كه از براى ايشان اين قصه را حكايت كردند، آنگاه كه با او در مشهد دو امام همام عليهما السلام مدفون در سرّ من رأى مجتمع شده بودندّ پس براى ايشان نقل كرد آنچه در دریای سپید و جزيره سبز ديده بود.

پس، شوق تمامى در من پيدا شد براى ديدن شيخ زين الدين مذكور و از خداوند تبارك و تعالى سؤال كردم كه ملاقات او را براى من آسان گرداند كه اين خبر را از دهان او بشنوم و واسطه از ميان ساقط شود. عزم نمودم بر حركت كردن به سوى سر من رأى كه در آنجا او را ملاقات كنم. پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور در ماه شوّال سال مذكور طرف حلّه آمد تا به مشهد مقدّس غروى يعنى مشهد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام برود و به قاعده معهود در آنجا اقامت نمايد.
چون شنيدم كه او به حلّه آمده، من در آن وقت آنجا بودم وقدوم او را انتظار مى كشيدم كه ناگاه شيخ را ديدم كه سواره مى آيد و قصد كرده به خانه سيّد حسيب، صاحب نسب رفيع و حسب منيع، سيّد فخرالدين حسن بن على مازندرانى اطال اللّه بقائه برود كه در حلّه منزل داشت و من تا آن وقت شيخ صالح مذكور را نمى شناختم، لكن خطور در دلم كرد كه او همان است. پس چون از نظرم غايب شد. در عقب او رفتم تا خانه سيّد مذكور. پس چون به در خانه او رسيدم، سيّد فخرالدين را ديدم كه خرسند در خانه ايستاده است. چون مرا ديد كه مى آيم، در روى من خنديد و به حضور شيخ مرا مژده داد. پس دلم از فرح و سرور پرواز نمود و نتوانستم خود را نگاه دارم كه در وقت ديگر نزد او روم. با سيّد فخرالدين داخل خانه شدم و بر او سلام كردم و دست او را بوسيدم … . تا آخر نسخه بحار منه.
و يكى از متوطّنان حلّه كه او سيّد فخرالدّين حسن بن على موسوى مازندرانى بود كه به ديدن من آمده بود در اثناى سخن فرمود كه شيخ زين الدين على بن فاضل مشاراليه در خانه او كه در آخر بلده حلّه واقع است، نازل شده است. پس از استماع اين خبر مسرّت اثر، چندان شادى و فرح رخ نمود كه گويا پريدم و اصلا توقف ننمودم و در خدمت سيّد فخرالدين مذكور و مصاحبت او روانه شدم.
با سيّد داخل خانه شدم و به خدمت شيخ على بن فاضل رسيدم و بر او سلام كردم و دست او را بوسيدم. او حال مرا از سيّد سؤال كرد. سيّد به او گفت: اين شيخ فضل بن شيخ يحيى طبسى كوفى است. صديق و دوست شماست.
پس او از جا برخاست و مرا در مجلس خود نشانيد و مرا ترحيب كرد و از احوال پدر و برادر من، صلاح الدين، پرسيد. زيرا كه او ايشان را بيشتر مى شناخت و من در آن اوقات نبودم، بلكه در شهر واسط بودم. و در آنجا مشغول طلب علم بودم، در پيش شيخ عالم كامل، ابواسحق ابراهيم بن محمّد واسطى امامى مذهب، كه خدا او را با ائمه طاهرين مشغول گرداند، به نزد او درس مى خواندم.
با شيخ على مذكور سخن گفتم و از سخنان او بر فضل او مطلّع گرديدم و دانستم كه در بسيارى علوم اطّلاع دارد، از علوم فقه و حديث و عربيت. از او پرسيدم آنچه را از دو مرد فاضل عالم عامل شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلى از اهل حلّه شنيده بودم.
شيخ على مذكور، مجموع قصّه را از اول تا آخر در حضور سيّد حسن مازندرانى صاحب خانه و در حضور جماعتى از علماى حلّه و اطراف كه به ديدن شيخ على مذكور آمده بودند، در روز پانزدهم ماه شوال در سال ۶۹۹ نقل كرد و اين صورت چيزى است كه از لفظ او شنيدم. اطال اللّه بقائه و بسا مى شود كه در آن الفاظى كه نقل كردم تغييرى حاصل شود، لكن معنى يكى است.
حفظه اللّه تعالى فرمود: چند سال در دمشق به طلب علم در نزد شيخ عبدالرحيم حنفى مشغول بودم که خدا او را هدايت كند. و در نزد او علم اصول و عربيّت را مى خواندم و علم قرائت را پيش شيخ زين الدين على مغربى اندلسى مالكى مى خواندم، زيرا كه او عالم فاضل بود و به قواعد قرّاء سبعه عارف بود و در بسيارى از علوم مانند علم صرف و نحو و منطق و معانى و كلام و اصول معرفت داشت و نرم طبيعت بود. در بحث كردن معانده نمى نمود. به تعصّب مذهب نمى كشيد. از نيك ذاتى كه داشت و هر وقت كه ذكر شيعه جارى مى شود، مى گفت: علماى اماميه چنين گفته اند. به خلاف ساير مدرّسين وقتى كه ذكر شيعه مى شد، مى گفتند: علماى رافضه چنين گفته اند. من به جهت عدم تعصّب شيخ اندلسى مالكى تردد نزد غير او را قطع كردم.
مدّتى نزد او آن علوم مذكوره را مى خواندم. پس اتّفاق افتاد كه شيخ مذكور از دمشق شام عازم سفر مصر شد. از بسيارى محبّتى كه با من داشت، مفارقت او بر من گران شد و بر او نيز چنين حالتى طارى گرديد. پس قصد كرد كه مرا با خود ببرد و نزد او جماعتى از غربا مثل من بودند كه نزد او تحصيل علوم مى كردند. و اكثر ايشان همراه او روانه شدند تا آن كه به مصر رسيديم و وارد شهرى از شهرهاى مصر گرديديم كه آن را قاهره مى گويند و از بزرگترين شهرهاى مصر است.
پس در مسجد ازهران، ساكن و مدتى در آنجا درس مى گفت. چون فضلاى مصر از قدوم او مطلّع گرديدند، همه ايشان به ديدن او آمدند، از براى منتفع گرديدن ايشان به علوم او نزد او مى آمدند و تا نُه ماه در آنجا ماند و ما با حسن حال با او بوديم. ناگاه قافله اى از اندلس وارد شدند و با مردى از ايشان، نامه اى از والد شيخ ما بود.
او در آن نامه نوشته بود كه: مريض است به مرض شديد! آرزو دارد كه پيش از آنكه از دنيا برود فرزند خود را ببيند. و او را تحريص ‍ به رفتن کرد و ترك تأخير فرمود. چون آن نامه به شيخ رسيد، از آن بليّه گريست و عازم سفر جزيره اندلس گرديد. بعضى از شاگردان او به رفاقت او عازم اندلس گرديدند كه من يكى از آنها بودم زيرا كه او را خداوند، هدايت كند با من دوستى شديد داشت.
پس روانه شديم و چون اوّل قريه آن جزيره رسيديم، تب شديد بر من عارض شد و مانع حركت من گرديد. چون شيخ آن حالت در من مشاهده نمود، به حال من رقّت كرد و گريست و گفت: مفارقت تو بر من گران است. پس به خطيب آن قريه كه رسيديم به او ده درهم داد و به او امر فرمود كه متوجّه احوال من باشد و اگر خدا مرا از آن مرض عافيت بخشيد به او محلق شوم و چنين به من معاده نمود كه خدا او را به نور هدايت راهنمايى فرمايد. خود، متوجّه اندلس شد و از آنجا تا شهر او از راه ساحل دريا مسافت پنج روز راه بود.
من تا سه روز در آن قريه بيمار بودم و از شدّت تب، قدرت بر حركت نداشتم. پس در آخر روز سوم، تب من قطع شد و از منزل بيرون رفتم و در كوچه هاى آن قريه مى گشتم. ناگاه قافله اى را ديدم كه از بعضى از كوه هاى كنار درياى غربى آمدند و پشم و روغن و ساير امتعه با خود آوردند. از حال ايشان پرسيدم. گفتند كه اينها از طرف قريب به ارض بربر مى آيند كه به جزاير رافضه نزديك است. (نسخه بحار).
پس ديدم كه كسى مى گفت: اينها از زمين بربر از نزديكى جزيره رافضه آمدند. چون اين را شنيدم شوق رافضيان، مرا باعث شد كه به سوى ايشان بروم. پس به من گفتند: اينجا تا آن قريه، مسافت بيست و پنج روز است و از اينجا تا مسافت دو روز آب و آبادانى ندارد و بعد از آن ديگر قريه ها به يكديگر متّصل است.
پس، از مردى از ايشان، حمارى (= دراز گوشی) به سه درهم كرايه كردم از براى قطع آن مسافت غير معموره و چون به قريه هاى معموره رسيدم، پياده راه مى رفتم از قريه اى به قريه ديگر به اختيار خود تا آنكه به اول آن اماكن رسيدم.
به من گفتند: اينجا تا جزيره روافض، مسافت سه روز است.
پس مكث نكردم و رفتم تا به آن جزيره رسيدم كه ديدم شهرى است كه در چهار جانب آن ديوار است و برج هاى محكم و بلند دارد و با اين، در كنار درياست.
پس از در بزرگ آن كه آن را دروازه بربر مى گفتند، داخل شدم و در كوچه هاى آن مرور مى كردم و از مسجد قريه سؤال كردم و مرا نشان دادند و داخل مسجد شدم. آن را مسجد بزرگى يافتم كه در جانب غربى آن شهر بود. در يك جانب نشستم تا آن كه قدرى استراحت كنم، ناگاه ديدم كه مؤذّن اذان ظهر مى گويد. به صداى بلند: حىّ على خير العمل را گفت و چون از اذان فارغ شد، دعاى تعجيل فرج از براى حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام خواند. مرا گريه دست داد.
آن گاه مردم فوج فوج داخل شدند و به سوى چشمه آبى كه در زير درخت جانب شرقى مسجد بود، مى رفتند و وضو مى ساختند. من به ايشان نگاه مى كردم و شاد مى شدم به سبب آن كه مى ديدم وضو را به نحوى مى ساختند كه از ائمّه عليهم السلام نقل شده است.
چون از وضو فارغ گرديدند، مرد خوشرويى كه صاحب سكينه و وقار بود، پيش رفت و داخل محراب شد و اقامه نماز فرمود و مردم در عقب او به استقامت صف بستند و او پيشنمازى ايشان كرد و نماز كاملى با اركان منقوله از ائمّه عليهم السلام بر وجه نيكو به عمل آوردند. فريضه و نافله و تعقيب و تسبيح و من از شدّت تعب سفر نتوانستم كه نماز ظهر را با ايشان بجاى آورم و چون از نماز فارغ شدند، مرا ديدند كه با جماعت ايشان نماز نكردم. اين را بر من انكار كردند و همه ايشان متوجّه من شدند و از حال من سؤال كردند كه: از اهل كجايى؟ و چه مذهب دارى؟
من احوال خود را به ايشان خبر دادم و گفتم: از اهل عراقم و مذهب آن است كه من مردى هستم از مسلمانان و مى گويم: اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله أرسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كلّه و لو كره المشركون.
ايشان به من گفتند: دو شهادت به تو فائده ندارد. مگر نگاه داشتن خون تو. چرا آن شهادت ديگر را نمى گوي؟ تا آن كه بى حساب داخل بهشت گردى.
گفتم: آن شهادت ديگر كدام است؟ مرا راهنمايى كنيد. خدا شما را رحمت كند.
پيشنماز ايشان گفت: شهادت ديگر آن است كه گواهى دهى كه حضرت اميرالمؤمنين و پادشاه متقيان و قائد و پيشواى دست و پا سفيدان، على بن ابي طالب عليه السلام با يازده فرزند امام از فرزندان آن حضرت عليهم السلام اوصياى رسول خداى عزّ و عَلى و خلفاى آن جناب، بعد از او، بلا فصل اند كه خداوند طاعت ايشان را بر بندگان خود واجب كرده است و ايشان را صاحبان امر و نهى قرار داده است و حجّتهاى خود بر خلق در زمين خود و امان از براى آفريده هاى خود گردانيده است. زيرا كه صادق امين، محمّد صلى الله عليه و آله رسول ربّ العالمين، خلق را به امامت ايشان از جانب حق سبحانه و تعالى خبر داده است. در شب معراج نداى عزّ و على مشافهةً شنيده است كه تصريح به امامت ايشان فرموده است، در شبى كه او را از آسمانهاى هفتگانه بالا برده است و به مرتبه قابَ قَوْسَيْنِ اَوْ اَدْنى رسانيده است و هر يك از امامان را بعد از ديگرى در آنجا نام برده است كه صلوات و سلام خدا بر همه ايشان باد!
پس چون اين كلام را از ايشان شنيدم، حمد خداوند سبحانه را به جاى آوردم و شادى بسيار براى من حاصل شد و از شادى، تعب سفر از من زايل شد. و من به ايشان خبر دادم كه من بر مذهب ايشانم. پس از روى مهربانى متوجّه من گرديدند و در جانب مسجد براى من جايى تعيين نمودند و پيوسته متوجّه احوال من بودند و در عزّت و احترام من مى كوشيدند تا مادامى كه نزد ايشان بودم. پيشنماز ايشان شب و روز از من مفارقت نمى كرد. پس من كيفيت معاش اهل آن شهر را از ايشان سؤال كردم و پرسيدم: روزى ايشان از كجا مى آيد؟ زيرا كه من مزرعه اى از براى ايشان نديده بودم.
او گفت: روزى اهل اين شهر از جانب جزيره سبز و دریای سپید مى آيد كه از جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الامر عليه السلام است.
گفتم: در هر چند مدّت مى آيد؟
گفت: در سال دو مرتبه. يك مرتبه اين سال آمد، مرتبه ديگرش باقى است.
گفتم: تا وقت آمدن ايشان چقدر باقى است؟
گفت: چهار ماه.
و من به سبب طول آن مدّت، محزون شدم و چهل روز نزد ايشان ماندم و شب و روز خدا را مى خواندم كه ايشان را زودتر بياورد، با آن كه نزد ايشان معزّز و محترم بودم.
در روز چهلم، سينه من تنگ شد و به سمت كنار دريا بيرون رفتم و به سمت مغربى كه گفتند از آن جانب مى آيد كشتى طعام ايشان نظر مى كردم. پس از دور شبحى ديدم كه حركت مى كرد و از بزرگ اهل شهر سؤال كردم كه: آيا در اين دريا مرغ سفيدى هست؟
گفتند: نه! آيا چيزى ديدى؟
گفتم: بلى!
پس ايشان شاد شدند و گفتند: اين كشتي ها از بلاد فرزند امام است كه در هر سال مى آيد.
پس بعد از اندك زمانى، كشتي ها آمدند و بر حرف ايشان اين وقت آمدن ايشان نبود. كشتى بزرگ ايشان پيشتر آمد و آن كشتي هاى ديگر نيز آمدند. و همه آنها هفت كشتى بود. پس از كشتى بزرگ، مرد معتدل القامت خوشروى نيكو هيأتى بيرون آمد و داخل مسجد شد.
وضوى كاملی ساخت كه از اهل بيت عليهم السلام منقول است و نماز ظهر و عصر را بجا آورد. چون از نماز فارغ شد، به من گفت: اسم تو چیست ؟ و گمان مى كنم كه اسم تو على است.
گفتم: راست گفتى.
به من به نحوى سخن مى گفت كه گويا مرا مى شناسد. و گفت : اسم پدر تو چیست؟ گويا كه فاضل باشد.
گفتم: بلى! و من شك نداشتم كه او از شام تا مصر رفيق ما بود.
گفتم: اى شيخ! اسم مرا و اسم پدر مرا چگونه مى دانستى؟ آيا از وقتى كه از شام به مصر مى رفتيم، با ما بودى؟
گفت: نه!
گفتم: از مصر تا اندلس با ما رفيق بودى؟
گفت: نه! به حق مولاى من صاحب الامر عليه السلام با تو نبودم.
گفتم: (از كجا اسم مرا و پدر مرا دانستى؟
گفت: بدانكه در شهر صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه مرا به صفت و اصل تو و اسم و هيأت تو و اسم پدر تو خبر دادند و من رفيق توام و مأمورم كه تو را با خود به جزيره خضرا (= سبز) برم.
پس من از اين سخن او شاد گرديدم كه اسم من در ميان ايشان مذكور است. عادت او چنين بود كه هر وقتى كه مى آيد در نزد ايشان زياده از سه روز نمى ماند. و در اين مرتبه يك هفته در ميان ايشان مكث نمود و آن اجناسى را كه آورده بود، تحويل اهل آنها نمود و خطوط از ايشان گرفت. چنانچه عادت او بود. آنگاه عازم سفر گرديد و مرا با خود برداشت و تا شانزده روز به دريا سير نموديم.
در روز شانزدهم، ديدم كه آب دريا سفيد است و من بسيار بر آن آب نظر مى كردم و شيخ محمّد، صاحب كشتى به من گفت كه: مى بينم بر اين آب، بسيار نظر مى كنى.
گفتم: به جهت آن نظر مى كنم كه اين آب، رنگ آب دريا نيست.
گفت: اين بحر ابيض يعنى درياى سفيد است. و جزيره خضرا در اينجاست. و اين آب، اطراف جزيره را مانند سور و ديوار از هر جانب آن احاطه كرده است. به حكم خداى تبارك و تعالى، كشتى دشمنان و سنّيان چون داخل اين آب شود، غرق گردد و هرچند كه آن كشتي ها در نهايت استحكام باشند. اين به بركت مولا و امام ما حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام است.
من از آن آشاميدم و آن را مانند آب فرات يافتم. پس از آن آب سفيد گذشتيم و به جزيره خضرا رسيديم كه خدا هميشه آن را به اهلش آبادان دارد. از كشتى بزرگ بيرون آمديم و داخل جزيره شديم. در آن جزيره قلعه ها و ديوارها و برج هاى واسعه ديديم كه در كنار آن دريا بود. نهرهاى بسيار در آن بود بر انواع میوه های و ثمار. در آن بازارها و حمام هاى متعدد بود و اهل آن در نيكوترين زى و بها بودند.
دل من از شادى پرواز مى كرد. شيخ محمّد مرا به منزل خود برد و استراحت كرديم. از آنجا مرا به مسجد جامع بزرگ برد. در آن مسجد، جماعت بسيار ديدم. در وسط ايشان شخصى را ديدم كه با سكينه و وقارى كه وصف نتوانم نمود، نشسته بود. مردم او را سيّد شمس الدين محمّد عالم مى گفتند. قرآن و فقه و اقسام علوم عربيّت و اصول دين را نزد او فرا مى گرفتند و فروع را او از جانب حضرت صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه مسأله مسأله و قضيّه قضيّه و حكم حكم به ايشان خبر مى داد.
چون من به حضور او رسيدم براى من جا گشود و مرا در حوالى خود جاى فرمود. از احوال من سؤال فرمود. گزارش راه را از من پرسيد. به من فهمانيد كه همه احوال مرا به او خبر دادند و اينكه شيخ محمّد، رفيق من، كه مرا آورده است به امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند، بود.
در يكى از زاويه هاى مسجد براى من جا مقرر نمود كه: اين جاى توست. هر وقت كه راحت و خلوت خواسته باشى.
من برخاستم و به آن موضع رفتم و تا عصر در آنجا راحت كردم. آن كسى كه موكّل من بود، به سوى من آمد و گفت: از جاى خود حركت مكن تا آن كه سيّد و اصحاب او نزد تو آيند، براى آن كه با تو شام خورند.
گفتم: شنيدم و اطاعت كردم.
اندك زمانى گذشت، سيّد سلمه اللّه با اصحابش آمدند و نشستند و سفره و زاد حاضر كردند. چون از خوردن فارغ شديم، با سيّد براى نماز مغرب و عشا به مسجد رفتيم. چون از هر دو نماز فارغ شديم، سيّد به منزل خود رفت و من به جاى خود برگشتم. تا هجده روز در آنجا ماندم.
پس در اوّل جمعه اى كه با او نماز خواندم، ديدم كه سيّد دو ركعت نماز جمعه را به نيّت وجوب كرد! چون از نماز فارغ شد، گفتم: اى سيّد من! ديدم كه نماز جمعه را دو ركعت به نيّت وجوب كردى.
فرمود: بلى! براى آنكه شرط هاى آن، همه موجود است.
با خود گفتم: شايد كه امام عليه السلام حاضر باشد.
پس در وقت ديگر در خلوت از او سؤال كردم كه: آيا امام عليه السلام حاضر بود؟
فرمود: نه! ولكن من نايب خاص آن حضرتم و به امر آن حضرت كردم.
عرض كردم كه: اى سيّد من! آيا امام را ديدى؟
فرمود: نه! و لكن پدرم مرا حديث كرد كه او سخن امام عليه السلام را مى شنيد و شخص او را نمى ديد و جدّ من سخن امام مى شنيد و شخص او را مى ديد.
عرض كردم: اى سيّد من! به چه سبب بعضى مى بينند و بعضى نمى بينند؟
فرمود: اى برادر! حق سبحانه و تعالى فضل خود را به هر يك از بندگان خود كه مى خواهد، مى دهد و اين از حكمت هاى بالغه و عظمت هاى قاهره حق سبحانه و تعالى است. (چنانكه حق تعالى مخصوص فرموده از بندگان خود انبيا و مرسلين و اوصياى منتجبين را و ايشان را علامتهايى. نسخه بحار) چنانكه حق تعالى جمعى از خلق خود را برگزيده است و ايشان را به نبوّت و رسالت و وصايت مخصوص گردانيده است و ايشان را علامتهايى از براى خلق خود قرار داده و حجّت ها از براى خود گردانيده است و ايشان را وسيله بين خلايق و بين خود قرار داده است تا آنكه هر كه هلاك گردد، با بيّنه و دليل هلاك گردد و هر كه زنده گردد و هدايت يابد، به دليل و بيّنه زنده گردد. و زمين را از حجّت خالى نمى گرداند از براى لطفى كه نسبت به بندگان خود دارد ناچار است از براى هر حجّت از سفير و واسطه كه از جانب او به خلق رساند.
پس سيّد سلمه اللّه تعالى دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به جانب باغستانها روانه شد و چون نظر كردم نهرهاى جارى و بستان های كثير ديديم كه به انواع فواكه و ميوه هاى نيكو و شيرين از انگور و انار و آمرود و غير آن مشتمل بود كه در عراق عجم و عرب و شامات به آن خوبى، ميوه نديده بودم. در بين آن كه از باغى به باغى ديگر سير مى كردم، ناگاه مرد خوشرويى كه دو بُرد سفيد از پشم در بر داشت به ما مرور نمود و چون نزديك رسيد، بر ما سلام كرد و برگشت و مرا از هيأت او خوش آمد و به سيّد سلمه اللّه تعالى گفتم: اين مرد كيست؟
سيّد به من گفت: اين كوه بلند را مى بينى؟
گفتم: بلى!
گفت: در بالاى آن، جاى نيكويى هست و چشمه در آنجا از زير درخت جارى مى شود و از براى آن درخت، شاخه ها بسيار هست و در پيش آن درخت، قبّه اى هست كه به آجر بنا كرده اند و اين مرد با رفيق ديگر، خادم آن قبّه اند و من در هر بامداد روز جمعه بدان مكان مى روم و در آنجا امام عليه السلام را زيارت مى كنم و دو ركعت نماز بجاى مى آورم و ورقه اى در آنجا مى يابم كه در آن ورقه نوشته است آنچه را كه به آن محتاجم از محاكمه ميان مؤ منان. هرچه در آن ورقه هست به آن عمل مى كنم از جمعه تا جمعه ديگر و سزاوار است از براى تو كه به آن مكان روى و امام عليه السلام زيارت كنى.
پس من به آن مكان رفتم و آن قبّه را به آن نحو ديدم كه وصف كرده بود و دو خادم را در آنجا ديدم. آنكه مرا با سيّد ديده بود، تكريم نمود و آن ديگر مرا انكار نمود. آن رفيق گفت: من، اين را با سيّد شمس الدين عالم ديدم.
پس او نيز به من التفات كرد و هر دو ايشان به من سخن گفتند و از براى من نان و انگور آوردند و من از آن غذا خوردم و از آب آن چشمه آشاميدم. وضو ساختم و دو ركعت نماز بجا آوردم.
از آن دو خادم سؤال كردم: شما امام عليه السلام را ديده ايد؟
گفتند: ديدن آن حضرت ممكن نيست! ما اذن نداريم كه به احدى خبر دهيم.
از ايشان طلب كردم كه از براى من دعا كنند و ايشان از براى من دعا كردند. از نزد ايشان برگشتم و از كوه فرود آمدم و داخل شهر شدم. به در خانه سيّد شمس الدين عالم رفتم.
به من گفتند: سيّد به خانه شيخ محمدى رفته است كه تو با او در كشتى آمدى.
من به نزد شيخ محمّد رفتم و رفتن خود را به آن كوه و انكار یکی ار دو خادم و ساير گذشته ها را براى او نقل كردم. او فرمود: انكار آن خادم تو را، براى آن بود كه از براى احدى غير سيّد شمس الدين و امثال او رخصت نيست كه به آن كوه بالا روند.
من احوال سيّد شمس الدين سلمه اللّه را از او پرسيدم.
گفت: سيّد از فرزندان فرزند امام عليه السلام است و ميان سيّد و ميان امام عليه السلام پنج پدر فاصله است و او نايب خاص آن حضرت است به امرى كه از حضرت صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه رسيده است.
شيخ صالح زين الدين على بن فاضل مازندرانى مجاور غروى يعنى نجف اشرف، كه بر مشرف او باد سلام، گفت: من از سيّد شمس الدين عالم كه خدا بقاى او را طولانى گرداند، اذن گرفتم كه بعضى از مسايل كه محتاجم، از او فراگيرم و قرآن مجيد را نزد او بخوانم و بعضى از علوم مشكله دينيّه و غير آن را از او بشنوم.
گفت: هرگاه تو را به اين ناچار است، اوّل ابتدا به خواندن قرآن عظيم نما.
و چون مى خواندم به مواضع مختلفه آن مى رسيدم، مى گفتم: حمزه در اين جا چنين گفته است و كسايى چنين خوانده است و عاصم به اين نحو قايل شده است و ابو عمرو بن كثير چنين گفته است.
سيّد سلمه اللّه فرموده است: ما اينها را نمى شناسيم. بدرستى كه قرآن بر هفت حرف نازل شده است پيش از هجرت از مكّه تا مدينه.
بعد از آن چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حجّة الوداع را به جاى آورد روح الامين، جبرئيل عليه السلام نازل شد و گفت: يا محمّد! قرآن را بر من بخوان تا آنكه اوايل سوره و اواخر آن را و شأن نزول آن را به تو بشناسانم.
اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان او، حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ابى بن كعب و عبداللّه بن مسعود و حذيفة بن اليمان و جابر بن عبداللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت ديگر از صحابه نزد آن حضرت حاضر شد.
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله قرآن را از اول تا آخر خواند و هر جايى كه اختلاف بود، جبرئيل براى حضرت رسول بيان مى كرد و حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه آنها را در پوستى نوشت. پس جميع قرآن به قرائت حضرت اميرالمؤ منين و وصىّ رسول رب العالمين است.
من گفتم: اى سيّد من! مى بينم بعضى آيات را با بعضى ديگر مربوط به ماقبل و مابعد آن نيست و فهم من از آن قاصر است.
گفت: بلى! امر چنين است كه مى گويى و باعث اين امر، آن است كه چون سيّد بشير، محمّد بن عبد الله صلى الله عليه و آله از دار فانى به دار باقى رحلت فرمود، آن دو نفر كردند آنچه را كه كردند از غصب خلافت ظاهري.
حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه همه قرآن را جمع كرد و در ميان جامه اى گذاشت و در مسجد به سوى ايشان آورد و به ايشان فرمود: اين است كتاب خداوند سبحانه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا امر كرده است كه آن را بر شما عرضه ‍ كنم و حجّت را بر شما تمام كنم كه در روز قيامت در وقتى كه من و شما را بر خدا عرضه كنند، بر شما عذرى نباشد.
پس (فرعون اين امّت) و (نمرود اين امّت) گفتند: ما به قرآن تو محتاج نيستيم!
حضرت امير المؤمنين عليه السلام به او فرمود: به تحقيق كه حبيب من، محمّد صلى الله عليه و آله مرا به اين سخن تو خبر داده است كه تو چنين خواهى گفت و من خواستم حجّت را بر شما تمام كنم.
پس حضرت امير المؤمنين عليه السلام با آن قرآن به سوى منزل خود بازگشت و مى گفت: خداوندا! كه خداوندى غير تو نيست و تويى خداوند يكتا كه شريك از براى تو نيست و رد كننده اى نيست از آنچه در سابق علم تو بود و مانعى از براى حكمت تو نيست و تو شاهد من بر ايشان باشى در روزى كه عرضه كرده مى شويم.
پس، پسر ابو قحافة در ميان مردم ندا كرد: هر كه در نزد او آيه اى از قرآن يا سوره اى باشد، بايد آن را نزد ما آورد.
پس، ابوعبيدة بن الجراح و عثمان و سعد بن ابى وقاص و معاوية بن ابى سفيان و عبدالرحمن بن عوف و طلحة بن عبداللّه و ابوسعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت مسلمانان به نزد او آمدند و اين قرآن را جمع كردند. و آنچه از مثالب و مطاعن و اعمال شنيعه كه بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ايشان صادر شد و آن اعمال قبيح در قرآن بود، آنها را انداختند و از قرآن بيرون كردند و از اين جهت اين آيات با هم مربوط نيستند.
و قرآنى كه حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه جمع كرد به خط خود، نزد صاحب الامر عليه السلام محفوظ است. در آن قرآن هر چيزى هست حتى ارش خراشى كه در بدن كنند و اما اين قرآن، پس شك و شبهه نيست كه اين كلام الهى است و چنين به ما از حضرت صاحب الامر عليه السلام رسيده است.
شيخ فاضل، على بن فاضل گفت: از سيّد شمس الدين سلمه اللّه مسايل بسياری فرا گرفتم كه آنها زياده از نود مسأله است و من آنها را در مجلّدى جمع كردم و آن را “فوايد شمسيّه” ناميدم و بر آنها مطّلع نمى گردانم مگر مؤ منان خالص را و تو زود است كه آن را ببينى.
پس در جمعه دوم كه جمعه وسط ما بوده است از نماز فارغ شديم. سيّد سلمه اللّه در مجلس نشست كه از براى مومنان افاده نمايد. ناگاه صداى هرج و مرج و غوغاى عظيمى از خارج مسجد به گوشم رسيد و سيّد را از آن امر سؤال كرديم.
فرمود: اينها امراى عسكر ما هستند كه در هر جمعه وسط ماه سوار مى شوند و منتظر فرج اند.
من اذن گرفتم كه بيرون روم و بديشان نظر نمايم. مرا اذن داد و بيرون آمدم و به ايشان نظر كردم، ديدم كه ايشان جماعت بسيارند و همه ايشان تسبيح و تحميد و تهليل مى گويند و از براى حضرت قائم به امر خدا و نصيحت كننده از براى خدا، يعنى حضرت م ح م د بن الحسن مهدى خلف صالح حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه عليه دعا مى كنند.
به نزد سيّد سلمه اللّه در مسجد برگشتم و او به من فرمود: لشکر را ديدى؟
گفتم: بلى!
فرمود: آيا ايشان را شمرده اى؟
گفتم: نه!
فرمود: عدد ايشان سيصد ناصر است و سيزده ناصر ديگر باقى است و خدا فرج را از براى ولى خود به مشيّت خود تعجيل نمايد. بدرستى كه او جواد و كريم است.
گفتم: اى سيّد من! فرج كى خواهد شد؟
گفت: اى برادر! علم اين نزد خداى تعالى است و اين معلّق به مشيّت حق سبحانه و تعالى است و شايد كه خود امام عليه السلام اين را نمى داند و از براى اين آيات و علامات چند هست كه دلالت بر خروج او مى كند.
از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است كه از غلاف بيرون آيد و سخن گويد به زبان عربى ظاهر و گويد: اى ولىّ خدا به اسم خدا برخيز! به من دشمنان خدا را بكش و ديگر از علامات سه نداست كه همه خلق آن را خواهند شنيد.
نداى اوّل آن است كه گويد: اَزَفَتِ الاَّْزِفَةُ. اى گروه مؤ منان!
و نداى دوم: الا لعنة اللّه على القوم الظالمين لآل محمّد عليهم السلام. آن ظالمانى كه ظلم به آل محمّد كردند.
و نداى سوم آن است كه: بدنى در پيش چشمه آفتاب ظاهر مى شود و مى گويد: خداوند عالم، حضرت صاحب الامر (م ح م د بن الحسن مهدى، نسخه بحار) را فرستاده است و اوست مهدى. پس سخن او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد.
گفتم: اى سيّد! من مشايخ ما حديثى از حضرت صاحب الامر عليه السلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: هركه در غيبت كبرى گويد كه من آن حضرت را ديدم به تحقيق كه دروغ گفته است. پس با اين، چگونه در ميان شما كسى هست كه مى گويد من آن حضرت را ديدم.
گفت: راست مى گويى. آن حضرت، اين سخن را در آن زمان فرمود به سبب بسيارى دشمنان از اهل بيت و خويشاوندان خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس، حتّى آنكه شيعيان در آن زمان يكديگر را از ذكر كردن احوال او منع مى كردند و اكنون زمان طولانى گرديده است و دشمنان از او مأيوس گرديدند و بلاد ما از آن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن حضرت، دشمنان نمى توانند به ما برسند.
از سخن سيّد شمس الدين چنين مفهوم مى شود كه بعضى از اهل آن ولايت، در غيبت كبرى، امام عليه السلام را گاهى مى بينند.
گفتم: اى سيّد من! علماى شيعه حديثى از امام عليه السلام روايت كرده اند كه حضرت خُمس را بر شيعيان خود مباح فرمود. آيا شما در اين باب روايتى از او ذكر كرده ايد؟
فرمود: بلى! آن حضرت رخصت داده است و خمس را از براى شيعيان خود از فرزند على عليه السلام مباح كرده است و فرمود: بر ايشان حلال است.
عرض كردم: آيا شيعيان از آن كنيز و غلام از سبى عامه بخرند؟
گفت: از سبى عامه و غير عامه، زيرا كه آن حضرت عليه السلام فرمود كه با ايشان معامله كنيد با آن چيزى كه ايشان معامله مى كنند و اين دو مسأله زياد بر آن نود مسأله است.
سيّد سلمه اللّه فرمود: حضرت قائم عليه السلام از مكّه بيرون مى آيد در مابين ركن و مقام، در سال طاق، پس بايد كه مؤمنان انتظار برند.
عرض كردم: اى سيّد من! دوست دارم كه در جوار شما باشم تا آنكه خدا آن حضرت را بر ظاهر شدن اذن دهد.
گفت: اى برادر! حضرت پيشتر مرا امر كرده است كه تو را به سوى وطن تو برگردانم و ممكن نيست از براى من و تو مخالفت آن حضرت. بدرستى كه تو صاحب عيالى و مدت مديدى هست كه از ايشان غايب گرديده اى. جايز نيست از براى تو زياده از اين از ايشان دورى كنى.
پس من از اين سخن متأثر گرديدم و گريستم و گفتم: اى مولاى من! آيا جايز است كه در امر من رجوع به آن حضرت نمايى و التماس كنى، شايد كه مرا رخصت ماندن دهد؟
فرمود: مراجعه در امر تو جايز نيست.
گفتم: مرا اذن مى دهى كه آنچه را ديدم حكايت كنم؟
گفت: باكى نيست اينكه از براى مؤ منان حكايتى كنى تا آنكه دلهاى ايشان مطمئن گردد، مگر فلان و فلان امر! و تعيين نمود چند چيز را كه آنها را نگويم.
عرض كردم: اى سيّد من! آيا نظر كردن به سوى جمال و بهاى آن حضرت در اين زمان ممكن هست؟
فرمود: نه! بدان اى برادر كه هر مؤمن مخلص را ممكن است كه امام عليه السلام را ببيند و نشناسد.
گفتم: اى سيّد من! از جمله بندگان مخلص آن حضرت هستم و آن جناب را نديده ام .
فرمود: تو آن حضرت را دو مرتبه ديدى. يك مرتبه وقتى كه به سر من رأى مى رفتى و اوّل مرتبه رفتن به سوى سر من رأى بود و رفيقان تو پيش رفتند، تو در عقب ماندى! پس به نهرى رسيدى كه آب در آن نبود. در آن وقت سواره اى را ديدى بر اسب شهبا سوار بود و در دست او نيزه بلندى بود كه سر آن نيزه، آهن دمشقى بود. چون او را ديدى از براى رخت خود ترسيدى! چون به نزديك تو رسيد، فرمود: مترس! برو كه رفيقان تو در زير درخت انتظار تو را مى برند.
پس مرا به خاطر آورده است واللّه آنچه كه بوده است. عرض كردم: اى سيّد من! چنين بود كه فرمودى.
گفت: مرتبه ديگر وقتى بود كه از دمشق بيرون آمده بودى و با شيخ اندلسى خود به سوى مصر مى رفتى و از قافله بازماندى و در آن وقت، بسيار ترسيدى. پس به سواره اى برخوردى كه بر اسبى سوار بود كه پيشانى و دست و پاى آن اسب، سفيد بود و در دست آن سوار، نيزه اى بود و به تو فرمود: برو و مترس و به سوى قريه كه جانب راست توست، برو. امشب نزد ايشان بخواب و ايشان را به مذهب خود خبر ده و از ايشان تقيّه مكن كه ايشان با اهل قريه هاى چند كه در جنوب دمشق است، همه مؤ منان مخلص اند و دوست دوستان على بن ابي طالب و ائمه معصومين عليهم السلام از ذرّيه اويند. اى پسر فاضل! آيا چنين بود؟
عرض كردم: بلى! من به نزد اهل قريه رفتم و شب نزد ايشان خوابيدم. مرا عزّت نمودند و ايشان را از مذهب ايشان سؤال نمودم. بى تقيّه گفتند: ما بر مذهب اميرالمؤمنين و وصى رسول رب العالمين، على بن ابي طالب و ائمه طاهرين عليهم السلام از ذريه اوييم.
به ايشان گفتم: شما از كجا اين مذهب را قايل شده ايد؟ و كسى به شما رسانيده است ؟
گفتند: ابوذر غفارى رضى اللّه عنه در وقتى كه عثمان او را از مدينه دور كرده بود و به شام فرستاده بود و معاويه او را بر زمين ما فرستاده بود. پس اين بركت از او به ما رسيد.
و چون صبح شد، خواستم كه به قافله رفقاى خود محلق گردم، دو نفر همراه من كردند و مرا به قافله رسانيدند، بعد از آن كه مذهب خود را به ايشان خبر دادم.
پس عرض كردم: اى سيّد من! آيا امام عليه السلام در هر مدّتى بعد از مدّتى حجّ مى كند؟
گفت: اى پسر فاضل! تمام دنيا از براى مؤمن يك گام است! پس چگونه خواهد بود از براى كسى كه دنيا بپا نمى شود مگر به بركت وجود او و وجود آباء او عليهم السلام؟ بلى! در هر سال حجّ مى كند و پدران بزرگوار را در عراق و مدينه و طوس على مشرفيها السلام زيارت مى كند و به زمين ما بر مى گردد.
پس، سيّد شمس الدين مرا تحريص كرد كه زود به سوى عراق برگردم و در بلاد مغرب اقامه ننمايم و به من گفته است كه بر دراهم ايشان اين كلمات نوشته است: لااله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه علىّ ولىّ اللّه محمّد بن الحسن قائم بامر اللّه. يعنى نيست خدايى مگر خداوند يگانه و محمّد صلى الله عليه و آله رسول و فرستاده خداست و على ولى و دوست خداست و محمّد بن الحسن عليه السلام بپا دارنده امر خداست.
سيّد، پنج درهم از آن دراهم به من عطا نمود و من از براى بركت، آنها را نگاه داشتم. سيّد سلمه اللّه مرا با آن كشتي هايى كه آمده بودم، برگردانيد تا به آن بلد از بربر رسيدم كه اوّل مرتبه به آنجا داخل شده بودم و گندم و جو به من داده بود و من آنها را در آن بلد به صد و چهل اشرفى فروختم و متوجّه طرابلس گرديدم كه يكى از شهرهاى مغرب بود و براى امتثال امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند از راه اندلس نرفتم، و از آنجا با حاج مغربى به مكّه رفتم و حجّ كردم و به عراق برگشتم و مى خواهم كه در مدّت عمر خود در نجف بمانم تا مرگ مرا در رسد.
شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى گفت: من نديدم كه در آنجا احدى از علماى اماميه را نام برند، مگر پنج نفر كه ايشان سيّد مرتضى موسوى و شيخ ابوجعفر طوسى و محمّد بن يعقوب كلينى و ابن بابويه و شيخ ابوالقاسم جعفر بن اسماعيل حلّى يعنى محقق رحمة اللّه عليهم را.
ايضا شيخ مذكور شيخ على بن فاضل گفت: آن وقتى كه در آن بقعه مقدّسه بودم تا اين وقت كه در حلّه از براى شما نقل مى كنم، مدت هشت سال و نيم شده.
و چون شيخ على بن فاضل از حلّه بيرون رفت، شنيدم كه چند وقتى در مسجد سهله اقامه نمود به سبب وعده اى كه به او شده بود و مولد و موطن شيخ على بن فاضل در اقليم مازندران از بلده اى بود كه آن را ابريم مى گويند. و اللّه الهادى.
محدث نوری گويد: علاّمه مجلسى در بحار و فاضل خبير، ميرزا عبداللّه اصفهانى در “رياض العلما” از رساله جزيره خضرا نقل نمودند كه صاحب رساله گفت: به خط شيخ فاضل، فضل بن يحيى در خزانه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام يافتم. و اشاره نكردند به اسم يابنده و جامع حكايت و به همين قدر در اعتبار اكتفا نمودند.
لكن فاضل صالح آخوند ملاكاظم هزار جريبى تلميذ استاد اكبر علامه بهبهانى در كتاب “مناقب” خود گفته است: اين حكايت از خط شيخ اجل افضل اعلم اعمل اكمل عمدة الفقها و المجتهدين مجدّد مراسم الائمه الطاهرين عليهم السلام محمّد بن مكّى مشهور به شهيد منقول است به نقل جمعى از مؤ منان تقى ثقة معتمد به لفظ عربى. و ترجمه آن به فارسى چنين است كه:
شيخ بزرگوار شهيد سعيد مشاراليه، مى فرمايد: به خط پيشواى دانا، فضل بن يحيى … الى آخره.
و از اين معلوم مى شود كه صاحب رساله، شهيد است و مؤ يّد اين كلام كه بايد مؤلف آن شهيد باشد يا نظير آن از كسانى كه در نقل ايشان مجال سخنى نباشد آن كه مير محمّد لوحى معاصر علاّمه مجلسى در كتاب “كفاية المهتدى فى معرفة المهدى عليه السلام” با آن كه در نقل علاّمه مذكور و فهم آن جناب طعن بسيار زده و ايراد كرده با اين حال در موضعى از كتاب مى گويد: اين كمترين خبر معتبر مدينة الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه در آن مذكور است كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است، با اين حديث صحيح در كتاب “رياض المؤ منين” تلفيق نمودم. الخ
اگر اعتبار صاحب آن رساله مبيّن و معلوم نبود و راه طعنى، هر چند جزئى، مى داشت براى او ميدان وسيعى در طعن و ايراد بر علاّمه مجلسی بود كه چنين قصّه طولانى بى پایه را در كتابى كه مجمع اخبار معتبره است نقل كرده.
عالم جليل و حبر نبيل ، شيخ اسدالله كاظمينى در اوّل “مقابيس” در ضمن مناقب محقّق، صاحب شرايع، مى فرمايد: رئيس العلماء، حكيم الفقها، شمس الفضلاء، بدر العرفاء، المنوه باسمه و علمه فى قصة جزيرة الخضراء. الخ
در “كشف القناع” در ضمن شواهد بر امكان رؤيت در غيبت كبرى و تلقى حكمى از آن جناب مى فرمايد: و از آن جمله است قصّه جزيره خضراء معروفه كه در بحار و تفسير الائمه عليهم السلام و غير آن مذكور است.
شهيد ثالث، قاضى نور اللّه رحمه الله در كتاب “مجالس المؤمنين” فرموده: مخالف و مؤالف بنا بر روايات صحيحه صريحه متّفق اند بر آنكه در زمان ظهور، تمام دفاين و گنج ها كه از نظر مستور و در تحت زمين ها مدون است، بر روى زمين مى آيد و بر صاحب الامر عليه السلام ظاهر خواهد شد. ظلمه و جبابره روى زمين مقهور او خواهند گرديد و ملك عالم به قبضه اقتدار و حوزه اختيار آن حضرت در خواهد آمد و جهان به نور عدل و داد آن حضرت منوّر خواهد شد. و جميع اين امور به تمكين و قدرتى است كه حضرت ربّ العزّة به آن حضرت ارزانى فرموده كه به آن تواند جايى چند به تصرّف خود در آورد كه احدى را بى اشاره عليّه آن حضرت به آن راه نباشد. مَحال مناسب حال در آنجا براى خود و ملازمان خاص سراپرده اختصاص، ترتيب فرمايد. و به لوازم مراسم هر امرى چنان كه مقتضاى مصلحت دينى و صواب ديد يقينى آن حضرت باشد، در آنجا قيام و اقدام نمايد. چنان كه از قصّه مشهور بحر ابيض و جزيره اخضر مستفاد مى شود. انتهى.
از اين كلام شريف، معلوم مى شود كه اين قصّه در آن طبقه، معروف و مشهور بوده و محتمل است كه به سند ديگر نيز به دست ايشان آمده باشد و در “تاريخ جهان آرا” كه از تواريخ معتبره است و در “رياض العلما” و غيره، از آن نقل مى كنند، مذكور است كه: جزيره اخضر و بحر ابيض جزيره اى است در سرزمين ولايت بربر ميان درياى اندلس كه آن حضرت و اولاد و اصحاب او در آنجا مى باشند و معمور و آبادان است و در ساحل آن دريا، موضعى است به شكل جزيره كه اندلسيان آن را جزيره رفضه مى گويند. ساكنان آن ساحل، همگى اماميه اند و ما يحتاج ايشان را از راه جزيره اخضر، كه مقام آن حضرت است در سالى دو بار، دليل ناحيه به كشتي ها از راه بحر ابيض كه محيط به آن ناحيه مقدّسه است، مى آورد و بر اهل آن جزيره قسمت مى كند و مراجعت مى نمايد.
پوشيده نماند كه اسم والد محقق، حسن است. او پسر يحيى بن سعيد هذلى حلّى است و در قصّه مذكوره تحريف شده يا آنكه اسماعيل نام شخص جليلى از اجداد او باشد كه در آنجا او را به اين جدّش نسبت مى دهند. امّا فضل بن يحيى، راوى اصل حكايت، او از معروفين علماست.
شيخ حرّ در “امل الآمل” مى فرمايد: شيخ مجدالدين، فضل بن يحيى بن المظفر الطيبى كاتب، در واسط، فاضل و عالم و جليل است؛ كه كتاب “كشف الغمة” را از مؤ لفش على بن عيسى اربلى روايت مى كند و آن را به خط خود نوشته و با او مقابله كرده و از او شنيده و از على بن عيسى براى او اجازه اى است به سنه ۶۹۱. و از او سماع كردند، يعنى آن كتاب را از او شنيدند جماعتى كه ايشان را در محل خود ذكر كرديم و ايشان دوازده نفرند.
و فاضل ميرزا عبداللّه اصفهانى در “رياض العلما” مى فرمايد: من نسخه كهنه اى از “كشف الغمه” ديدم كه فضل مذكور با شيخ مذكور در سنه ۶۹۹ در واسط مقابله كرده، صورت خط مأمون را در ولايت عهد خود از براى حضرت رضا عليه السلام و آنچه حضرت در پشت آن نوشته بود با خط خود مأمون و خط حضرت عليه السلام.
و مخفى نماند كه كلام در اين حكايت و شبهه استبعاد چنين بلاد عظيمه در سطح زمين و عدم اطّلاع احدى بر آن، با اين همه تردد و سير، و محجوب بودنش از انظار خلايق با عموم قدرت خداى تعالى بعدى ندارد.
اعجب از اين است: سد اسكندر “ذوالقرنين” و “كهف اصحاب كهف كه در زمين، به صريح قرآن موجود است و كسى خبر ندارد و در مجلد سماء و عالم بحار نقل كرده از كتاب قسمت اقاليم ارض و بلدان آنكه تأليف يكى از علماى اهل سنّت است كه او گفته: بلد مهدى، شهرى است نيكو و محكم آن را مهدى فاطمى بنا كرده و براى آن قلعه اى قرار داد و از براى آن درهايى از آهن قرار داد كه آهن هر درى زياده از صد قنطار است. و چون آن را بنا نمود و محكم كرد، گفت : الان بر فاطميين ايمن شدم.
شيخ احمد بن محمّد بن عياش در اوّل جزو كتاب “مقتضب الاثر” به اسناد خود از شعبى روايت كرده كه او گفت: بدرستى كه عبدالملك بن مروان مرا خواست. پس گفت: اى ابوعمر! بدرستى كه موسى بن نصر عبدى و او عامل عبدالملك بود، در مغرب نوشت به من كه به من رسيده كه شهرى از مس است كه آن را نبى اللّه، سليمان بن داوود عليهما السلام بنا كرده جن را امر فرمود كه آن را بنا كنند پس عفريت ها از جن در بناى آن جمع شدند و آن شهر از چشمه ی مسى است كه آن را خداى تعالى از براى سليمان بن داوود نرم كرد! و به من رسيده كه آن شهر در بيابان اندلس است و بدرستى كه در اوست از گنج هايى كه آنها را در آنجا سليمان پنهان نموده است. و به تحقيق كه من اراده كرده ام كه مسافرت به سوى آن را بدست آورم. خبر داد مرا داناى خبير به آن راه كه آن مشكل است و مسافت آن طى نمى شود، مگر به استعدادى از مركوب و توشه بسيار با دورى راه و صعوبت آن و اين كه احدى در همّ آن نيفتاد مگر آن كه از رسيدن به آنجا واماند، مگر دارا پسر دارا.
چون اسكندر او را كشت، گفت: واللّه كه من زمين و همه اقاليم را طى نمودم و اهل آنها زير فرمان من درآمدند و هيچ موضعى از زمين نماند مگر آنكه آن را به زير قدم خود درآوردم! جز اين زمين از اندلس را كه دارا پسر دارا به آنجا رسيد و بدرستى كه سزاوارترم به توجه به سوى آن مكان تا آن كه مانده نشوم از مقصدى كه او به آنجا رسيده. پس اسكندر مشغول تهيه شد و براى خروج يك سال مهيا شد.
پس چون گمان كرد كه براى اين سفر مستعد شده و چند نفر پيش فرستاده بود كه تحقيق كنند و آنها به او خبر دادند كه پيش از رسيدن به آنجا موانعى است. عبدالملك به موسى بن نصر نوشت و او را به استعداد و گذاشتن كسى به جاى خود امر نمود براى عملى كه داشت.
پس، چون مستعد شد، بيرون رفت و به آنجا رسيد و آن را ديد و احوال آنجا را ذكر نمود و پس از مراجعت، كيفيّت آنجا را به عبدالملك نوشت و در آخر مكتوب نوشت كه چون روزها گذشت و توشه ها تمام شد، به درياچه اى رسيديم كه اشجار داشت و آبش مشروب و به قلعه آن شهر رسيديم.
پس در محلى از آن قلعه، كتابتى ديدم كه به عربى نوشته بود. پس آن را خواندم و امر كردم كه آن را نسخه كردند و آن كتابت اين ابيات بود:
ليعلم المرء ذوالعز المنيع و من – يرجو الخلود و ما حى بمخلود
لو ان خلقا ينال الخلد فى مهل – لنال ذاك سليمان بن داوود
سألت له القطر عين القطر فايضة – بالقطر منه عطاء غير مردود
فقال للجن ابنوا لى به اثرا – يبقى الى الحشر ل ايبلى و لا يؤد
فصيروه صفاحا ثمّ هيل له – الى السماء باحكام و تجويد
و افرغ القطر فوق السور منصلتا – فصار اصلب من صماء صيخود
و بث فيه كنوز الارض قاطبة – و سوف تظهر يوما غير محدود
و صار فى بطن قعر الارض مضطجعا – مصمدا بطوابيق الجلاميد
لم يبق من بعده للملك سابقة – حتى يضمن رمسآ غير اخدود
هذا ليعلم ان الملك منقطع – الا من اللّه ذى النعماء و الجود
حتى اذا ولدت عدنان صاحبها – من هاشم كان منها خير مولود
و خصّه اللّه بالآيات منبعثا – الى الخليقة منها البيض و السود
له مقاليد اهل الارض قاطبة – و الاوصياء له اهل المقاليد
هم الخلايف اثنا عشرة حججا – من بعده الاوصياء السادة الصيد
حتى يقوم بامر اللّه قائمهم – من السماء اذا ما باسمه نودى
چون عبدالملك آن كتاب را خواند و او را طالب بن مدرك خبر داد، كه رسول او به سوى عامل مغرب بود،، به آنچه خود از اين قصّه مشاهده كرده بود و محمّد بن شهاب زهرى در نزد عبدالملك بود. پس به او گفت: در اين امر عجيب چه مى بينى؟
زهرى گفت: مى بينم و گمان مى كنم كه جنّيانى موكّل بودند بر آنچه در آن مدينه است كه براى آنها حافظ باشند و به خيال هر كه خواست به آنجا بالا رود، تصرّف مى كنند. يعنى اين مكتوب و ابيات از تخيّلات بود و واقعيّتى نداشت.
عبدالملك گفت: آيا از امر آن كه به اسم او ندا كنند از آسمان چيزى مى دانى؟
گفت: اى اميرالمؤمنين! خود را از اين باز دار.
عبدالملك گفت: چگونه خود را از اين باز دارم و اين بزرگترين مقصود من است. هرآينه بگو البته سخت تر چيزى كه نزد تو است مرا بد آيد يا خويش آيد.
زهرى گفت: خبر داد مرا على بن الحسين كه اين مهدى عليه السلام از فرزندان فاطمه، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است.
پس عبدالملك گفت: هر دو شما دروغ گفتيد. و پيوسته در سخنان خود مى لغزيد. اين مهدى، مردى از ماست!
زهرى گفت: امّا من، پس آن را براى تو از على بن الحسين عليهما السلام روايت كردم. پس اگر خواستى از او سؤال كن و بر من ملامتى نيست در آنچه براى تو گفتم. پس اگر او دروغ گفت، ضرر آن بر خود اوست و اگر راست گفت، به شما پاره اى از آنچه به شما وعده دادند، خواهد رسيد.
عبدالملك گفت: مرا به سوى سؤال از پسر ابى تراب حاجتى نيست. اى زهرى! بعضى از اين سخنان را آهسته كن كه آن را احدى از تو نشنود.
زهرى گفت: براى تو باد بر من اين معاهده. يعنى عهد كردم به كسى نگويم.

مخفى نماند كه حديثى كه شيخ زين الدين على بن فاضل از سيّد شمس الدين در حلال كردن آن حضرت خمس را بر شيعيان در ايّام غيبت سؤ ال كرد و تصديق سيّد، آن خبر را، مراد ظاهر آن نيست! چنانكه مراد سقوط مطلق خمس از سهم امام عليه السلام و سهم سادات باشد چنانكه از سالار و محقق سبزوارى و صاحب “حدائق” و “غيبت”، چنانكه صاحب مدارك و محدّث كاشانى گفته اند.
نظر به ظاهر جمله اى از اخبار كه فرمودند: ما خمس را بر شيعيان حلال كرديم تا آنكه نطفه ايشان پاك باشد. و بر اين مضمون و قريب به آن اخبار بسيار است؛ امّا چون مخالف ظاهر كتاب و اخبار معتبره صريحه است بر بقاى هر دو صنف آن بلكه تشديد و تأكيد در امر آن و تهديد و توعيد در مسامحه در آن.

نیز عامل فاضل متّقى، ميرزا محمّد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز اللّه بن المولى محمّد تقى مجلسى رحمهم اللّه نواده دخترى علاّمه مجلسى كه به الماسى ملقب است در رساله “بهجة الاولياء” فرمود، چنانچه تلميذ آن مرحوم، فاضل بصير المعى سيد محمّد باقر بن سيّد محمّد شريف حسينى اصفهانى در كتاب “نورالعيون” از او نقل كرده كه گفت:
بعضى براى من نقل كردند كه مرد صالحى از اهل بغداد كه در سنه ۱۱۳۶ هجرى نيز هنوز در حيات است، گفته كه:
روانه سفرى بوديم و در آن سفر سوار بر كشتى بر روى آب حركت مى نموديم. اتّفاقا كشتى ما شكست و آنچه در آن بود غرق گشت و من به تخته پاره اى چسبيده بودم، در موج دريا حركت مى نمودم. تا بعد از مدّتى بر ساحل جزيره خود را ديدم. در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نااميدى از زندگى به صحرايى رسيدم. در برابر خود كوهى ديدم. چون به نزديك آن رسيدم، ديدم كه اطراف كوه، دريا و يك طرفش صحراست و بوى عطر ميوه ها به مشامم مى رسد. باعث انبساط و زيادتى شوقم گرديد.
قدرى از آن كوه بالا رفتم، در وسط آن كوه به موضعى رسيدم كه تقريبا بيست ذرع يا بيشتر، سنگ صاف املسى بود كه مطلقا دست و پا گذاردن در آن ممكن نبود. در آن حال حيران و متفكّر بودم كه ناگاه مار بسيار بزرگى كه از چنارهاى بسيار قوى، بزرگتر بود ديدم به سرعت تمام متوجّه من گرديده، مى آيد.
من گريزان شدم و به حق تعالى استغاثه نمودم كه: پروردگارا! چنانكه مرا از غرق شدن نجات بخشيدى، از اين بليّه عظيم نيز خلاصى كرامت فرما!
در آن اثنا ديدم كه جانورى به قدر خرگوشى از بالاى كوه به سوى مار دويد و به سرعت تمام، از دم مار بالا رفت، وقتى كه سر آن مار به پايين آن موضع صاف رسيد و دمش بر بالاى آن موضع بود به مغز سر آن مار رسيد و نيشى به قدر انگشتى از دهان بيرون آورد و بر سر آن مار فرو كرد و باز بر آورد و ثانيا فرو كرد و از راهى كه آمده بود برگشت و رفت و آن مار ديگر از جاى خود حركت نكرد و در همان موضع به همان كيفيّت مُرد و چون هوا به غايت گرمى و حرارت بود، به فاصله اندك زمانى عفونت عظيمى به هم رسيد كه نزديك بود هلاك شوم. پس زرداب و كثافت بسيارى از آن به سوى دريا جارى گرديد تا آنكه اجزاى آن از هم پاشيد و به غير از استخوان چيزى باقى نماند. چون نزديك رفتم ديدم كه استخوانهاى او از قبيل نردبانى بر زمين محكم گرديده، مى توان از آن بالا رفت.
با خود فكرى كردم كه: اگر در اينجا بمانم از گرسنگى بميرم. پس توكّل بر جناب اقدس الهى نمودم و پا بر استخوانها نهادم و از كوه بالا رفتم. از آنجا به قلّه كوه روآوردم و در برابرم باغى در نهايت سبزى و خرمى و طراوت و نضارت و معمورى ديدم! رفتم تا داخل باغ گرديدم كه اشجار ميوه بسيارى در آنجا روييده و عمارت بسيار عالى مشتمل بر بيوتات و غرفه هاى بسيار در وسط آن بنا شده بود. پس من قدرى از آن ميوه ها خوردم و در بعضى از آن غرفه ها پنهان مى شدم و تفرّج آن باغ را مى كردم.
بعد از زمانى ديدم كه چند سوار از دامن صحرا پيدا شدند و داخل باغ گرديدند و يكى مقدّم بر ديگران و در نهايت مهابت و جلال مى رفت. پس پياده شدند و اسبهاى خود را سر دادند و بزرگ ايشان، در صدر مجلس قرار گرفت و ديگران نيز در خدمتش در كمال ادب نشستند و بعد از زمانى سفره كشيدند و چاشت حاضر كردند؛ پس آن بزرگ به ايشان فرمود كه: ميهمانى در فلان غرفه داريم و او را براى چاشت طلب بايد نمود.
پس به طلب من آمدند. من ترسيدم و گفتم: مرا معاف داريد.
چون عرض كردند، فرمود كه: چاشت او را همانجا بريد تا تناول نمايد.
و چون از چاشت خوردن فارغ شديم مرا طلبيد و گزارش احوال مرا پرسيد و چون قصّه مرا شنيد، فرمود: مى خواهى به اهل خود برگردى؟
گفتم: بلى!
پس يكى از آن جماعت را فرمود: اين مرد را به اهل خودش برسان.
پس با آن شخص بيرون آمديم. چون اندك راهى رفتيم، گفت: نظر كن. اين است حصار بغداد!
و چون نظر كردم، حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم. در آن وقت ملتفت گرديدم و دانستم كه به خدمت مولاى خود رسيده ام. از بى طالعى خود از شرفى چنين، محروم گرديدم و با كمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم.
مؤلف گويد: شرح احوال ميرزا محمّد تقى الماسى مذكور را در رساله فيض القدسى در احوال مجلسى رحمه الله بيان كرديم و او فاضل عالم با ورع ديندارى بوده كه در آن روز در فتاوى و زهد از دنيا و كثرت عبادت و بكاء، گوى سبقت از همگان مى ربوده. در فقه و حديث مرجع طلبه اهل زمان خود بوده و به التماس ‍ بسيارى از فضلا و اعيان در روزهاى جمعه به احتياط قدم رنجه مى فرموده و اين حقير بسيارى از احاديث و رجال در نزد آن حميد الخصال خوانده و گذرانيده و قدرى از فروع فقه و غيره را نيز خوانده، مستفيد گرديده بودم. والحق بيش از پدر مهربان اظهار توجّه به اين ضعيف مى فرمود و اوّل اجازات من در فقه و احاديث و ادعيه صادره از آن بزرگوار بوده. در سنه ۱۱۵۹ به جوار رحمت جناب اقدس الهى واصل گرديده.
محدث نوری گوید: او را الماسى به جهت آن مى گويند كه پدرش ميرزا كاظم متموّل و با ثروت بود، الماسى به حضرت امير المؤمنين عليه السلام هديه كرد و در جاى دو انگشت نصب كرد كه قيمت آن پنج هزار تومان بود و از اين جهت به الماسى معروف شد.

(محدث نوری؛ نجم ثاقب؛ فصل هفتم؛ حکایت ۳۷ و ۳۸)