داستانک فلسفی (فرار)
جوانی و آن همه انرژی! صحنه های فریبنده و جوانی! چه باید کرد؟ تصمیم بگیرم از همه ی این ها بگذرم یا تسلیم شود و دل را همین جا بگذارم؟
قرآن را از طاقچه گرفت و بوسید و باز کرد. س.ره ی یوسف آمد. آن را بست و با خود گفت : ما کجا و او کجا؟ او پیغمبری بوده که ما به گرد پایش نمی رسیم!

دیوان ناصر خسرو را باز کرد و چند بار این شعر را خواند:
همه جور من از بلغاریان است ** کز آن آهم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست ** بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا راست گویم فتنه از توست ** ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را ** نبایستی چنین خوب آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان ** به دندان دست و لب باید گزیدن
خیلی خوشش آمد. بعد که تأمّل بیشتری گرد گفت : نه! حتی ماصر خسرو هم نفهمیده! واقعا فتنه از اوست و همه ی ما در امتحان و آزمایشیم غیر از خدا کیست که ما را آزمایش کند! امّا ما باید از این ابتلاها بیرون آییم . باید توان خود را بیازماییم و نشان دهیم که می توانیم از گناه بگریزیم.
در گناه را بست و نگاهش به دروازه ی نور با شد! و چه شیرین است پیروزی در ابتلا!